🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالقــےپـور
🔲 قسمت :0⃣1⃣
✍ علیرضا مجروح میشه و اون رو به خونه میارن.رسول وسیلههاش رو جمع میکنه تا آتیش بزنه.گفت: به اینها نزدیک نشین ، شیمیایی شده.تا اون روز شیمیایی ندیدهبودم ولی حالا داشتم میدیدم.سرفههای خشک و کشدار علیرضا ، چشمهاس سرخ و بیرون زده از شدت سرفه.نفسهای خسدار و تنی که هر روز لاغرتر میشد.ماه رمضون سال ۱۳۶۶ بود.علیرضا شب تا صبح یه ساعت هم نمیخوابید.یه شب بیدار شدم دیدم علیرضا سرجاش نیست.صداش از توی آشپزخونه میومد.نور ماه ستون شدهبود روی تن لاغرش.سر کج کردهبود و آسمون رو نگاه میکرد.الهی العفو.العفو.العفو
با دیدن این حالتش دلم ریخت.حس کردم فقط پاهاش روی زمین هست.حس کردم علیرضا دیگه موندنینیست.
✍ رسول چند روزی پیش ما موند و بعد به منطقه برگشت.دست تنها بودم حال علیرضا روز به روز بدتر میشد.بدنش پر از تاولهای ریز و درشت و آبدار بود.رسول وقتی برمیگشت.همین که خونه بود برام بس بود.هوای علیرضا رو داشت ، هوای من رو داشت.به عزیز سر میزد. زهرا و امیرحسین رو به گردش میبرد.با بودنش بار از روی دوشم برمیداشت.دوباره اصرارهای علیرضا برای رفتن به منطقه شروع شد.با اون حالوبدن آش و لاش کجا میفرستادمش؟؟؟تو بیابونهای منطقه حتما حالش بدتر میشد.تاولهای سربازکرده و زخمهای تنش رسیدگی میخواست.اون شب حاجی اومد خونه تا ساکش رو برای اعزام ببندم.علیرضا مدام دور ما میپلکید تا رضایت ما رو بگیره.
✍ هم دلم براش میسوخت،هم دلم نمیومد رضایت بدم.گفتم: مادرجان!رسول هم که رفت ، حداقل یکیتون برام بمونین.
گفت: آخه من به چه دردتون میخورم؟؟دیدی اون دفعه رفتم ، خدا من رو با چه وضعی ، پرتم کرد سرتون؟؟؟
گفت: مامان!دارم میرم از بابا اجازه بگیرم.به خدا اگه حرفی بزنی که بابا بگه نه ، اون دنیا پیش حضرت زهرا(س) جلوت رو میگیرم.بالاخره رضایت حاجی رو هم گرفت. رفتم به حاجی گفتم: چرا رضایت دادی؟گفت: یادته سوریه بودم گفتم: این لباس خاکی کفن من و بچههام میشه؟؟فکر کردی من همینطوری یه چیزی گفتم.این اعتقاد منه!!
گفت: تَوکُلت کجا رفته؟؟ مگه بچهها مال من و شمان؟؟؟با انگشت به آسمون اشاره کرد و گفت: مال خودشه.چرا موقع شهادت داوود گفتی: خدا امانتی داد و گرفت؟؟خب اینام امانتن دیگه.داوود فقط امانت بود؟؟
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالــقےپـور
🔲 قسمت: 1⃣1⃣
✍ با رفتن حاجی خونه خلوت شد.رسول که به مرخصی اومد تصمیم داشتم دیگه کوتاه نیام و اجازه ندم که بره.بهش کممحلی میکردم.گفت: مامان!!حالت خوب نیست ؟؟ تو که اینطوری نبودی!!!
نه حالم خوب نیست که شماها رو ول میکنم برید.من آدم نیستم؟ هی یکییکی تنهام میگذارید؟؟ خب منم ببرید.من اونجا چایی میدم.سنگراتون رو تمییز میکنم.جارو میکنم.
گفت: خدا کمکت میکنه .مگه اونهایی که سه_چهارتا شهید دادن آدم نیستن؟؟اون داداش بود که خدا خواستش ، خیالت راحت ما برمیگردیم.داوود زمین تا آسمون با ما فرق داشت.مگه من و علی رو خدا قبول میکنه؟؟
و
چه بیهوده بالبال میزدم برای چیزی که سهمم نبود.😔
✍ روزهای عملیات مرصاد برام سخت و طولانی گذشت. سال ۱۳۶۷ بعد از پذیرش قطعنامه عراق و منافقین از غرب و جنوب حمله کردن.مثل مرغ سرکنده بیتابِ یه خبر از بچهها.این نبودنها را میتوانستم تحمل بکنم ولی بیخبری را نه!!همان شب حاجی هم سر به اسلحه تکیه میدهد و خوابش میبره.تو خواب میبینه نصف سقف خونهمون روی سرش خراب میشه.سراسیمه از خواب بیدار میشه و به دوستش میگه: فکر میکنم یکی از بچههام به شهادت رسیده.هیچکس خبری از بچهها نداشت.حاجی هم برگشت و رفت دنبال بچهها.شهرها را چرخیده و دست خالی برگشت. به خاطر فشار عصبی همان سفر بود که مرض قند گرفت.وضع من هم بهتر از حاجی نبود.تو روزهای بیخبری ناراحتی قلبی گرفتم.دکترها گفتن: یکی از مویرگهای قلبت به خاطر استرس زیاد پاره شده و به همین دلیل بیهوش میشم.
✍ تنها چیزی که اون موقع آرومم کرد دیدار امام تو جماران بود.با همون آرامش و اقتدار همیشگی توی بالکن نشسته بود.ملحفهی سفیدی هم روی پاش بود.آقای انصاری کنار امام بودن و با اشاره به حاجی در گوش امام گفتن: ایشون پدر شهید داوود خالقیپورهدو پسرش هم توی عملیات توی شلمچه گم شدن.هنوز نه مفقود شدنشون قطعیه ، نه شهادتشون.آقا آرام پرسیدن: باز هم پسر داره؟؟ آقای انصاری گفتن: بله یه پسر کوچیک دارن.اشک امام رو دیدم که روی گونه و محاسنشون غلتید.حاضر بودم خودم و همهی عزیزانم فدا بشن ولی اشک مظلومانهی امام رو نبینم.بعد از دستبوسی و دیدار امام ، حاجی دستم رو گرفت و گفت: میارزه آدم سهتا پسرش رو بده بیاد امامش رو زیارت کنه.واقعا میارزه.
@Revayate_ravi
ازشناسایی آمد و خوابید..
بچهها چون میدونستن خسته اس، بیدارش نکردن
✨بیدار که شد با ناراحتی گفت:
"مگر نگفتم نمازشب بیدارم کنید؟!"
آهی کشید وگفت:
"افسوس
که آخرین نماز شبم قضا شد.."😔💔
فردایش مهدی شهید شد.🕊
شهیدمهدیسامع🥀
@Revayate_ravi
✖️ حکم اعدامی که #شهید_لاجوردی جلوی آن را گرفت!!
🔺منشور زندانبانی توسط این شهید بزرگوار تدوین شده است.
🗓 1 شهریور، سالروز شهادت اسدلله لاجوردی به دست #منافقین
@Revayate_ravi
رفیقش مۍگفت:"
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍشهدامۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابهاومۍدهند📖''
ونورۍهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستادهمۍشود..✨''
#شهیدمحسنحججۍ
@Revayate_ravi