🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخـالـقیپـور
🔲 قسمت:3⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ ۱۰ دیماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.همبازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباسها رو شستم ، شیشهها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان.
ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش #رسول میپلکید و به همه جای بچه دست میزد.
همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودماین رو بغل میکردم ، اون رو بغل میکردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همهی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمیخورد تا دورهی نقاهتشون تموم بشه.
✍ دیماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار #علیرضا رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد.
اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمیدونستم چطور از پس سهتا بچهی قدونیمقد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشیهاشون رو با حوصله نگاه میکرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن.
✍ یهبار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم #محمد بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتیگیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچهها بازی کرد و رفت.
شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم #محمد کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونهی ما بود.نمیتونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته
ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پروندهی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن.
بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینهی قبرستون خوابوند.
✍ هنوز سال محمد نشدهبود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همهی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمینگیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمیتونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخالقــیپــور
🔲 قسمت4⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفتهای دوبار محمودآقا مادرش رو کول میکرد تا جلوی حموم میاورد.به زور میبردمش داخلمیشستم و لباسش رو میپوشیدم.وقتی میدیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب میکشیدم.
روزهای آخر خانمها خونهی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه میخوندن.تولد #اماممجتبی(ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشمهاش رو برای همیشه بست.
✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی میکردم بیشتر وقتم کنار بچهها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت میکردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم.
یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچههات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچهها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشهی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟
بچهها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش میبرد بچهها رو میذاشتم پیش عزیز.
✍اردن،مکه،عمان،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یهبار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاجخانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپتر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان میگفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچههام برام عزیزتر هستن》
✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوقزده نبود.اسمش رو #زهرا گذاشت.محمودآقا میگفت: کاش بیستتا از اینا داشتم ، اسم همه رو #زهرا میذاشتم. زهرا یکساله بود که انقلاب شد.
روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات میرفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریمکار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه میرفتیم و ظهر برمیگشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همهی ما رو انقلابی بار آوردهبود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسـیدنـےاست 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهـیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخــالقــیپــور
🔲 قسمت 5⃣ (زن ، زنـگے ، شهـادت )
✍ محمود آقا عادت داشت همهی نمازهاش رو تو مسجد و با جماعت بخونه.وضو میگرفت و پسرها رو صدا میزد که با هم به مسجد برن.اوایل اونها رو با وعدهی رفتن به جگرکی به مسجد میبرد ولی بعد از مدتی بچهها خودشون تو مسجد پاگیر شدن.دیگه پول تو جیبیهاشون رو هم برای مسجد خرج میکردن.زودتر از پدرشون میرفتن و دیرتر از اون برمیگشتن.
✍ از هر کسی دربارهی جنگ بپرسی از تعطیلی مدارس ، موجاضطراب و اعزام عزیزش و شهادتش ....ولی برای ما اینطور نبود.جنگ از همون روز اول تو محلهی ما خون گرفت و طعم تلخش رو همه با هم چشیدیم.خانوادهی بابالحوائجی یک کوچه با ما فاصله داشتن.پدرشون تو فرودگاه کار میکرد.ابوالفضل آخرین روز تابستون رو به محل کار پدرش میره.۱۰ سال بیشتر نداشت.موقع بمباران فرودگاه داخل یه بشکه پنهان میشه ولی ترکش بزرگی پناهگاهش رو غرق در خون میکنه.
هنوز هم وقتی اسمش رو روی تابلوی سرکوچهشون میبینم ، دلم میسوزه.این برای ما شد شروع جنگ.۳۱ شهریور ۱۳۵۹
✍ تو خونهی ما محمودآقا اولین نفر بود که لباس رزم رو پوشید.هنوز نمیدونستیم جنگ چیه؟؟فکر میکردیم میره و چندماه دیگه همه چیز مثل قبل میشه ، ولی جنگ ۸ سال طول کشید.حتی با تموم شدنش هم هیچچیز مثل قبل نشد.
✍ صبحها همه با هم از خونه بیرون میرفتیم.بچهها مدرسه ، من و زهرا هم پایگاه برای کمک به جبهه.توی حسینیه همهی خانمهای محل با هم بودیم.انگار یه خانواده بودیم و خونهی ما هم پایگاه.
هرچی کار میکردیم باز هم کار بود.اونهایی که بچه نداشتن ، شب هم اونجا میموندن.سپاه طاقههای پارچه میاورد، الگو میکشیدیم و میبریدیم و میدوختیم.پشت جبهه دیدنی بود.همه کار میکردن مثل بچهها و همسرانشون تو جبهه.
✍ حمیده خانم همسایهی روبرویی ما نابینا بود.دستش رو میگرفتم و همراه خودم به پایگاه میبردم.اورکتهای کهنه رو نوسازی میکردیم.میشستیم و پارگیها رو میدوختیم ، تمیز و مرتب تحویل میدادیم.اورکتهایی که دکمههاش کندهشدهبود ، جلوی دست حمیدهخانم میگذاشتیم.یک سوزن نخ دستش میدادیم و یک مشت دکمه هم توی دامنش.از ما هم بهتر دکمهها رو میدوخت.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خــاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخـالقــیپـور
🔲 قسمت : 6⃣ (زن ، زندگی ، شهـادت )
✍ یک روز دوختودوز میکردیم ، یک روز شستوشو یک روز پختوپز مربا ، خروار خروار نخود و لوبیا و برنج پاک میکردیم.ظهر هر جا بودم خودم رو به خونه میرسوندم تا غذای بچهها رو بدم.
بچهها هم یه لقمه خورده ، نخورده روی دفتر و کتابهاشون پهن میشدن و تکالیفشون رو زودتر انجام میدادن تا به مسجد برن.
✍ حاجی بعد از دو ماه از جبهه برگشت.بندهی خدا انتظار داشت همه چیز مثل قبل باشه ولی هیچ کس تو خونه بند نبود.چند روز به رومون نیاورد ولی دید مثل اینکه داستان ادامه داره.با فعالیت بچهها تو پایگاه و مسجد مشکلی نداشت ولی برای درسشون نگران بود.صبح تا ظهر مدرسه ، ظهر تا شب مسجد ، شب تا صبح هم کشیک تو خیابونها.پس اینا کی درس میخونن؟؟؟
✍ اوایل انقلاب ، محمودآقا تو یه شرکت مواد غذایی سهام خرید. هر از گاهی باید برای سرکشی به کارگرها به شما میرفت.تابستانها من و زهرا را هم با خودش میبرد تا آب و هوا عوض کنیم.
ما که شمال بودیم پسرها با دوستانشون شب تو خونهی ما جمع میشدند.یهبار من و زهرا شمال موندیم و حاجی کامیون گرفت تا برای مغازه جنس بگیره.صبح زود به خونه رسید به رانندهی کامیون تعارف میکنه که داخل خونه بیاد و یه چایی بخوره.در رو که باز کرد هاجوواج موند.حیاط پر از بچههای بسیج بود.یکی با اورکت ، یکی با پوتین ، یکی روی پای دیگری ، یکی پوتینش زیر سرش و اورکت روی سر خودش و رفیقش.هر کدوم گوشهای خوابیده بودن.
راننده پرسید: خونتون پادگان یا پایگاه؟؟؟ حاجی هم خندیدهبود که هیچکدوم.
✍ تابستون ۶۱ داوود هم هوای جبهه به سرش زد.۱۵ سال بیشتر نداشت ولی هیکل بزرگ و چهارشونش خیلی بیشتر نشون میداد.هرچی گفتم :صبر کن تا پدرت از منطقه بیاد تا ازش اجازه بگیری به خرجش نرفت.اونقدر اصرار کرد تا بالاخره راضی شدم.بعد از اون اعزام داوود دیگه تو خونه بند نمیشد.مارش عملیات که میزدند هر جا بود خودش رو به جبهه میرسوند.برای امتحاناتش برمیگشت و دوباره میرفت.عملیات والفجر مقدماتی منطقه بود.زمستان سال۱۳۶۱ .یک ماه بعد از عملیات با پای مجروح به خونه برگشت.هرچی پرسیدم چیشده ،فقط یه جواب میداد: 《مامان!نه تو لایق بودی ، نه من!خدا من رو پرت کرد سرت》
دستش رو گرفتم: داوودجان!راضیام به رضای خدا.صورتش رو گردوند تا اشکش رو نبینم #چقدرمَردشدهبود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بوسیـدنےاست 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علـیـرضـاخـالقـےپـور
🔲 قسمت: 7⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ پاییز سال ۱۳۶۲. حاجی شب خواست تا ساکش رو ببندم.قرار بود به لبنان اعزام بشه.موقع رفتن ما رو به داوود سپرد.یه ماه بعد از رفتن حاجی داوود شالوکلاه کرد تا به منطقه بره.گفتم: مامان!بابات ما رو به تو سپرده.گفت: زنوبچه برای باباست.مگه زنوبچهی منه که بمونم و مراقبشون باشم.تازه ، مامانِ من مثل شیره.مراقبت لازم نداره که.خودش از همه مراقبت میکنه.فهمیدم تصمیمش رو گرفته .اصرار فایده نداشت.
گفتم: خدایا اگه میتونه برگرده و برا مملکت مفید باشه ، برگرده.اگر هم قراره با خونش مفید باشه ، راضیام به رضای تو.
✍ بهمن ۱۳۶۲ نزدیک عملیات خیبر ، محله از جوانها خالی شد.موقع عملیاتها همدیگر رو خبر میکردن.بچه که بودن با هم مدرسه میرفتن.با هم بازی میکردن.بزرگتر که شدن با هم مسجد میرفتن و تا خواستن جوانی بکنن ، جنگ شد.با هم منطقه میرفتن و با هم به مرخصی میآمدن.بعضی وقتها هم با هم شهید میشدن.
اواخر اسفند همه از عملیات برگشتن. یا خودشون یا خبرشون.همه به جز داوود.
هیچ کس جواب درست و حسابی نمیداد.یا میگفتن: 《ندیدیمش》 یا میگفتن : 《 ما از دستهی اونها جلوتر بودیم》یک هفته مونده به عید ، نه از داوود خبری داشتم و نه از حاجی!
تا اینکه خبر دادن ، داوود به شهادت رسیده ولی مفقودالاثره.
✍ مثل مسخشدهها شدهبودم ، نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم.سرم روی تنم سنگینی میکرد.وضو گرفتم و روی سجاده ایستادم.اللهاکبر رو که گفتم: از این دنیا جدا شدم.من بودم و خدا و اشک وبوی بهشت.آیات در جانم میچرخید و روحم رو صیقل میدادانگار خدا آمدهبود پایین ، نزدیک من ، کنار سجادهام.حضورش را بیشتر از همیشه حس میکردم.
طعم آن دو رکعت نماز هیچوقت برایم تکرار نشد.نفهمیدم چقدر طول کشید.ولی وقتی تموم شد ، دیگه فروغ قبل نبودم.آرامِ آرام.
بعضیها که نگام میکردن ، دلشون برام میسوخت.۳۵ سال بیشتر نداشتم که داغ جوون دیدهبودم.بیشتر از همه فکر حاجی بودم که چطور باید این خبر رو بهش بدم؟؟؟ هفت سال برای تولد داوودش سفرهی حضرت ابوالفضل انداخت.حالا چطور میگفتم که از این به بعد به جای تولد باید براش سالگرد بگیره؟؟
✍ از لبنان تماس گرفت.گفتم: خدا یه امانتی دادهبود تو نگهداریش کمکمون کرد.امروز امانتش رو گرفت.گفت: میشه واضح بگی؟؟ گفتم : یه شرط داره؟؟؟ قول بده ! با مشت محکم با اسرائیلیها بجنگی
گفتم: داوود شهید شده ، ولی هنوز جسدش نیومده.ساکت شد و بعد مدتی گفت: اناللهواناالیهراجعون.ادامه داد و گفت: 《 این لباسِ خاکی ، کفن من و سهتا پسرهامه》
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقـےپـور
🔲 قسمت: 8⃣ (زن ، زندگے ، شهـادت)
✍ بالاخره سال ۱۳۶۲ تموم شد.صبح عید تو خونه با بچهها تنها بودیم بدون حاجی و داوود.دم سال تحویل زنگ خونه رو زدن.رفتم دم در. یه جوون ۱۸ ساله بود ، گفت: حاج خانم! جنازهی داوود رو آوردن.من توی فرودگاه دیدمش.اینم برای شماست.پلاک آلومینیومی رو سمتم دراز کرد.مات و مبهوت پلاک رو از دستش گرفتم.گفتم : پس زنجیرش کو؟؟؟گفت: ببخشید داوود شیمیایی شدهبود ، تنش ورم داشت.زنجیر توی گردنش دفن شدهبود، در نمیومد. ترسیدم تنش زخم بشه. زنجیر رو قیچی کردم.این رو گفت و رفت.
✍ من موندم و پلاک بدون زنجیر توی دستم و داغ خبری روی دلم.داغ اونقدر سنگین بود که بچههام رو فراموش کردم.چند ساعت تو خونهی ما آشوب بود.داداش از زبون بچهها نمیافتاد.غم داوود کاسهی صبر عزیز رو هم پُر کردهبود.دستش رو گرفتم تا خودش رو نزنه.زهرا بیتاب شد . زهرا رو آروم میکردم .علیرضا سر به دیوار میکوبید.سراغ علیرضا میرفتم ، میترسیدم رسول از غصه دق بکنه.هیچ کس نبود آروممون کنه.
✍ چهارم عید بالاخره حاجی اومد.توی لبنان با موج انفجار شنوایی گوش راستش رو از دست دادهبود.از خستگی و کمخوابی یادش رفتهبود کفش هاش رو در بیاره.وقتی اومد داخل اتاق تازه متوجه شد با پوتین اومده.بعد از تشیع جنازه تا یک هفته سرمون شلوغ بود .اما امان از روزی که خونه خلوت شد.اون روزها اگه حاجی کنارم نبود دوام نمیآوردم.حاجی رو ندیدم بعد از رفتن داوود بیتابی یا ناشکری بکنه.ولی حسرت میخورد که نتونست برای داوود یک دست کت و شلوار بخره.میگفت: پسرم اونقدر زود بزرگ شد و رفت که فرصت نکردیم قدوبالای مردونش رو خوب نگاه کنیم.
✍ چهارماه از شهادت داوود نگذشته بود که رسول ساک جبههاش رو بست.رسول بعد از شهادت داوود همدمم شدهبود.مدام دورم میپلکید.چشمش به دهنم بود تا هرچی خواستم برآورده کنه، اونقدر که دوستاش هم صداشون دراومدهبود که چرا اینقدر مادرت رو دوست داری؟؟؟میخندید و میگفت:《حاجخانم ، هم مادرمه ، هم مادر شهیده 》با رفتن رسول ، خونه از همیشه خلوتتر شد.صبح تا مغرب خودم رو تو مسجد و پایگاه سرگرم میکردم که فکر و خیال دست از سرم برداره ولی آروم نمیشدم. رسول نه میتونست از من دل ببُره ، نه از جبهه. حال من هم همینطور.نه میتونستم بگذارم بره ، نه میتونستم تو خونه نگهش دارم.رسول هم وقتی طعم منطقه زیر دندونش رفت.مثل حاجی و داوود دیگه تو خونه نمیموند.سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم.روم نمیشد رسول بفهمه.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاست 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رسـول و #عـلیــرضـاخـالقــےپـور
🔲 قسمت: 9⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم. بچه که به دنیا که اومد اسمش رو گذاشتیم 《امیرحسین》.رسول وقتی از جبهه میومد ، امیرحسین رو با خودش به مسجد میبرد.دوستاش همه دورش جمع میشدن ، نمیگذاشت کسی بهش دست بزنه.میگفت: فقط نگاه کنین.کسی به داداشم دست نزنه.جونش به جون امیرحسین بند بود.به قول خودش حتی یهبار به خاطر امیرحسین از شهادت جا موندهبود.میگفت: از شدت تشنگی چشمهام تار میدید.خودم رو آماده کردم تا شهادتین رو بگم.یاد امیرحسین افتادم.
رسول ضربهی آرومی به پشت گردن امیرحسین زدوگفت: این نامرد نذاشت.یه لحظه صورت تپلش جلوی چشمم اومد.نتونستم ازش دل ببرم.
✍ سال ۱۳۶۵ بعد از عملیات کربلای ۵ ، جوانهای محل یکییکی برگشتن.همه جز رسول.طبق معمول حاجی هم نبود.درد بیدرمان بیخبری جانم رو میخورد.ظاهرا تو کربلای ۵ مجروح میشه به اصفهان اعزامش میکنن و از اونجا به تهران ، اوضاعش اونقدر وخیم بوده که نتونسته حتی یه زنگ به خونه بزنه.همینکه برگشته بود و کنارم بود،برام کافی بود.دیگه از خدا چیزی نمیخواستم.رسول تا وقتی منطقه بود که نمیدیدمش.وقتی هم به خونه میومد.یا مسجد بود یا مدرسه ،یا گلزار شهدا کنار داوود.یه روز همراهش به گلزار شهدا رفتم.کنار مزار داوود آروم و قرار نداشت.قرآن میخوند.میون قبرها قدم میزد.عکسهای شهدا رو تو سکوت نگاه میکرد و دوباره میومد کنار داوود.
✍ خیلی به رسول وابسته شدهبودم.وقتی به منطقه میرفت،خونه سوتوکور میشد.طفلک علیرضا هم مثل من .رسول که نبود، انگار چیزی گم کردهبود.دست و دلش به کاری نمیرفت.علیرضا به هر دری میزد و همه جوره خودش رو آماده کردهبود تا با رسول به منطقه بره.حتی با رسول به میدون تیر رفت و تیراندازی یاد گرفت.نیروهای ستاد اعزام از دست علیرضا عاصی شدهبودن.فکر میکرد اگه بره اصرار کنه اعزامش میکنن.از در بیرونش میکردن از پنجره میرفت.از پنجره بیرونش میکردن از دیوار میرفت.سهبار تو شناسنامهاش دست برد.بالاخره بهش گفتن: خیلی پررویی ، ما رو از رو بردی.قبول کردن علیرضا رو با لشکر محمدرسولالله(ص) بفرستن.
سکوت خونه برام سنگین بود.از داوود یه قاب عکس ، از رسول و علیرضا هم فقط کیف و کتاب مدرسشون موندهبود.حاجی هم که منطقه بود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالقــےپـور
🔲 قسمت :0⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ علیرضا مجروح میشه و اون رو به خونه میارن.رسول وسیلههاش رو جمع میکنه تا آتیش بزنه.گفت: به اینها نزدیک نشین ، شیمیایی شده.تا اون روز شیمیایی ندیدهبودم ولی حالا داشتم میدیدم.سرفههای خشک و کشدار علیرضا ، چشمهاس سرخ و بیرون زده از شدت سرفه.نفسهای خسدار و تنی که هر روز لاغرتر میشد.ماه رمضون سال ۱۳۶۶ بود.علیرضا شب تا صبح یه ساعت هم نمیخوابید.یه شب بیدار شدم دیدم علیرضا سرجاش نیست.صداش از توی آشپزخونه میومد.نور ماه ستون شدهبود روی تن لاغرش.سر کج کردهبود و آسمون رو نگاه میکرد.الهی العفو.العفو.العفو
با دیدن این حالتش دلم ریخت.حس کردم فقط پاهاش روی زمین هست.حس کردم علیرضا دیگه موندنینیست.
✍ رسول چند روزی پیش ما موند و بعد به منطقه برگشت.دست تنها بودم حال علیرضا روز به روز بدتر میشد.بدنش پر از تاولهای ریز و درشت و آبدار بود.رسول وقتی برمیگشت.همین که خونه بود برام بس بود.هوای علیرضا رو داشت ، هوای من رو داشت.به عزیز سر میزد. زهرا و امیرحسین رو به گردش میبرد.با بودنش بار از روی دوشم برمیداشت.دوباره اصرارهای علیرضا برای رفتن به منطقه شروع شد.با اون حالوبدن آش و لاش کجا میفرستادمش؟؟؟تو بیابونهای منطقه حتما حالش بدتر میشد.تاولهای سربازکرده و زخمهای تنش رسیدگی میخواست.اون شب حاجی اومد خونه تا ساکش رو برای اعزام ببندم.علیرضا مدام دور ما میپلکید تا رضایت ما رو بگیره.
✍ هم دلم براش میسوخت،هم دلم نمیومد رضایت بدم.گفتم: مادرجان!رسول هم که رفت ، حداقل یکیتون برام بمونین.
گفت: آخه من به چه دردتون میخورم؟؟دیدی اون دفعه رفتم ، خدا من رو با چه وضعی ، پرتم کرد سرتون؟؟؟
گفت: مامان!دارم میرم از بابا اجازه بگیرم.به خدا اگه حرفی بزنی که بابا بگه نه ، اون دنیا پیش حضرت زهرا(س) جلوت رو میگیرم.بالاخره رضایت حاجی رو هم گرفت. رفتم به حاجی گفتم: چرا رضایت دادی؟گفت: یادته سوریه بودم گفتم: این لباس خاکی کفن من و بچههام میشه؟؟فکر کردی من همینطوری یه چیزی گفتم.این اعتقاد منه!!
گفت: تَوکُلت کجا رفته؟؟ مگه بچهها مال من و شمان؟؟؟با انگشت به آسمون اشاره کرد و گفت: مال خودشه.چرا موقع شهادت داوود گفتی: خدا امانتی داد و گرفت؟؟خب اینام امانتن دیگه.داوود فقط امانت بود؟؟
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالــقےپـور
🔲 قسمت: 1⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ با رفتن حاجی خونه خلوت شد.رسول که به مرخصی اومد تصمیم داشتم دیگه کوتاه نیام و اجازه ندم که بره.بهش کممحلی میکردم.گفت: مامان!!حالت خوب نیست ؟؟ تو که اینطوری نبودی!!!
نه حالم خوب نیست که شماها رو ول میکنم برید.من آدم نیستم؟ هی یکییکی تنهام میگذارید؟؟ خب منم ببرید.من اونجا چایی میدم.سنگراتون رو تمییز میکنم.جارو میکنم.
گفت: خدا کمکت میکنه .مگه اونهایی که سه_چهارتا شهید دادن آدم نیستن؟؟اون داداش بود که خدا خواستش ، خیالت راحت ما برمیگردیم.داوود زمین تا آسمون با ما فرق داشت.مگه من و علی رو خدا قبول میکنه؟؟
و
چه بیهوده بالبال میزدم برای چیزی که سهمم نبود.😔
✍ روزهای عملیات مرصاد برام سخت و طولانی گذشت. سال ۱۳۶۷ بعد از پذیرش قطعنامه عراق و منافقین از غرب و جنوب حمله کردن.مثل مرغ سرکنده بیتابِ یه خبر از بچهها.این نبودنها را میتوانستم تحمل بکنم ولی بیخبری را نه!!همان شب حاجی هم سر به اسلحه تکیه میدهد و خوابش میبره.تو خواب میبینه نصف سقف خونهمون روی سرش خراب میشه.سراسیمه از خواب بیدار میشه و به دوستش میگه: فکر میکنم یکی از بچههام به شهادت رسیده.هیچکس خبری از بچهها نداشت.حاجی هم برگشت و رفت دنبال بچهها.شهرها را چرخیده و دست خالی برگشت. به خاطر فشار عصبی همان سفر بود که مرض قند گرفت.وضع من هم بهتر از حاجی نبود.تو روزهای بیخبری ناراحتی قلبی گرفتم.دکترها گفتن: یکی از مویرگهای قلبت به خاطر استرس زیاد پاره شده و به همین دلیل بیهوش میشم.
✍ تنها چیزی که اون موقع آرومم کرد دیدار امام تو جماران بود.با همون آرامش و اقتدار همیشگی توی بالکن نشسته بود.ملحفهی سفیدی هم روی پاش بود.آقای انصاری کنار امام بودن و با اشاره به حاجی در گوش امام گفتن: ایشون پدر شهید داوود خالقیپورهدو پسرش هم توی عملیات توی شلمچه گم شدن.هنوز نه مفقود شدنشون قطعیه ، نه شهادتشون.آقا آرام پرسیدن: باز هم پسر داره؟؟ آقای انصاری گفتن: بله یه پسر کوچیک دارن.اشک امام رو دیدم که روی گونه و محاسنشون غلتید.حاضر بودم خودم و همهی عزیزانم فدا بشن ولی اشک مظلومانهی امام رو نبینم.بعد از دستبوسی و دیدار امام ، حاجی دستم رو گرفت و گفت: میارزه آدم سهتا پسرش رو بده بیاد امامش رو زیارت کنه.واقعا میارزه.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسـیدنےاست 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقــےپـور
🔲 قسمت: 2⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ چهل روز بیخبری از بچهها برام مثل چهل سال گذشت و پیرم کرد.حاجی دوباره رفت که دنبال بچهها بگرده.شب زنگ زد و گفت: بچهها رو شناسایی کرده.هر دو به شهادت رسیدن.تنم میلرزید .همه جای بدنم درد میکرد.نمیدونستم برای علیرضا ناراحت باشم که دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود، یا خوشحال که دیگه شبها سرفه نمیکنه. غصه از دست دادن رسول رو بخورم یا دل حاجی رو که این طور ناگهان پشتش خالی شد.همهمون تا صبح بالبال میزدیم.مصیبتزده بودیم ولی کسی نبود آروممون کنه.حاجی وقتی برگشت ، از پلهها که داشت میومد بالا سرش رو پایین انداخت.دلم برای حال و روزش سوخت.بهم گفت: 《همهی مدتی که با هم زندگی میکردیم ، تموم تلاشم این بود که خوشبختت کنم ولی نتونستم.هیچ وقت دلم راضی نشد که تو خوشبختی.اما الان حس میکنم #خوشبختترینزندنیایی ، بهت تبریک میگم.》 با این حرفش خیالم راحت شد که همون حاجی خودم هست.بهش گفتم: خوشبختی رو بچهها بهم ندادن ، تو دادی!!!
✍ حاجی بچهها رو بعد از یک هفته گشتن تو سردخونهی بین ماهشهر و آبادان پیدا میکنه.روز تشیع جنازهی بچهها میکروفون رو گرفتم و صحبت کردم و گفتم: 《هنوز کار خانوادهی خالقیپور تموم نشده.هنوز همسرم زندهاست.اگه ایشون هم یک روز به شهادت برسه ، امیرحسین دو ساله رو برای آزادی قدس دارم پرورش میدم.اگه اون هم به شهادت برسه ، چادر همت به کمرم میبندم و با چنگ و دندون تو تموم جبهههای اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی ، با دشمنای اسلام تا آخرین نفس میجنگم.》در تابوت رسول رو باز کردم،چقدر دلتنگ محبتهاش بودم.روی تابوت علی رو باز کردم.تهتغاری شهدام بود.چهل روز زیر آفتاب موندن از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود.گفتم: علیجان! اون دنیا مامان یادت نره.من رو حلال کن.
✍ موقع مراسم بچهها تازه طبقهی بالا رو ساختهبودیم دستمون خالی بود.مراسم خرج داشت.یواشکی رفتم طلاهام رو فروختم و پولش رو گذاشتم جلوی حاجی.از عصبانیت سرخ شد و گفت: با اجازهی کی فروختی؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟خاک تو سرت محمود!کارت به جایی رسیده که زنت طلاهاشو میفروشه.گفتم: من طلا میتوام چیکار؟؟ جواهراتم رو زیر خاک گذاشتم اون وقت دنبال طلا باشم که به خودم آویزون کنم.من طلا نمیخوام ، #طلا بچههامبودنکهرفتن.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالــقےپـور
قسمت : 3⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ رسول قبل از شهادتش خوابی میبینه که جرات نمیکنه به من بگه و خوابش رو برای مادر شهید دژگانی تعریف میکنه.خواب دیده (توی یه بیابون وسیع ایستاده.داوود فانوس به دست از آسمون به زمین میاد.نرسیده به زمین دست علیرضا رو میگیره تا با خودش ببره.رسول فریاد میزنه: پس من چی؟؟علیرضا دست دراز میکنه ، دست رسول رو میگیره و هر سهتاشون به آسمون میرن.به خانم دژگانی گفت: منم با داوود میرم فقط خدا کنه علی نره.مامان خیلی تنها میشه.)
✍مراسمها که تموم شد، من موندم و خونهی خلوت و غمی که تازه داشت خودش رو نشون میداد.اگه لطف خدا و صبری که هدیه دادهبود رو نداشتم ، نمیتونستم تحمل کنم.روزهای بعد شهادت بچهها حاجی خیلی هوام رو داشت.لبتر میکردم من رو بهشتزهرا میبرد.از بودن کنارشون سیر نمیشدم.ساعتها بالای سرشون مینشستم ،حرف میزدم ، قرآن میخوندم ، قربون صدقهاش میرفتم ، گریه میکردم ، نماز میخوندم.یاد مادرشوهرم افتادم که به حاجی میگفت: (این پسرها پشتت را پر میکنن.)حالا حاجی مونده بود و عکس پسرهاش.هربار که عکسها رو میدید ، میگفت: #دستمخالیشده.فقط امیرحسین دو ساله براش مونده.شبها میومد دست پدرش رو میگرفت تا با هم به مسجد برن.یه بار حاجی بهم گفت: دیگه امیرحسین رو با من به مسجد نفرست.حاجی گفت: من قبلا با سه تا جوون به مسجد میرفتم.الان با این بچهی دو ساله.مردم دلشون برام میسوزه.ناراحت میشن.خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم.
✍ تحمل بیماری یک دانه دخترمون از شهادت بچهها سختتر بود.زهرا هر روز لاغرتر میشد.امان از تک سرفههاش.وقتی فهمیدیم ناراحتی قلبی گرفته ، حاجی بیشتر از من خودش رو باخت.دکتر گفت: به خاطر شوک و غصه ، دریچهی قلبش بزرگ شده و باید عوض بشه.روز عمل زهرا طولانیترین و سختترین روز عمرم بود.دیگه تحمل داغ نداشتیم.خودم هیچ ، مطمئن بودم حاجی طاقت نمیاره.تموم صبر و توانش ، رو پسرها خرج شد.به خونه که رسیدیم بغض حاجی ترکید.دستپاچه دنبال صدای گریهاش رفتم.دیدم فرش رو بلند کرده و صورت روی موزاییکهای سرد و خاکی گذاشته و زار میزنه.گریه میکرد و میگفت: خدایا این بچهرو به من ببخش.زهرا رو نمیتونم بدم.من طاقت ندارم.پسرها راهی رو رفتن که دوست داشتن ولی این بچه......
برای شهادت پسرها ندیدم اینطور گریه کنه.وقتی از جبهه نامه مینو شت حال همه رو میپرسید.نوبت به زهرا که میرسید ، میگفت: 《به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم هم سلام برسونید.》حالا زهرا خانم عزیزش روی تخت بیمارستان بود.به نظرم خدا زهرا رو به خاطر دل سوختهی حاجی دوباره به ما داد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقـےپـور
🔲 قسمت : 4⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ این هم داستان من و بچههام.من و حاجی و خونهای که هیچجای دنیا آرامش اونجا رو برام نداشت.تنها که میشم میرم عکس بچهها رو دونه به دونه میبینم.تماشای عکسها که تموم میشه میرم سراغ وصیتنامههاشون. میخونم ، روی چشمهام میگذارم و بوشون میکنم.هنوز هم با بچههام زندگی میکنم.به این خونه رفتوآمد دارن.باهم حرف میزنیم،میخندیم،گریه میکنیم.
✍ حاج محمود هم سال ۱۳۸۷ سکته کرد.۸ سال پرستارش بودم.نگاهم میکردو میگفت: ( حاجخانم!الهی من قربون روزهای تنهاییت بشم.)هر روز به من وابستهتر میشد.هفتهای دوبار جای تختش رو تو خونه عوض میکردم تا محیط براش یکنواخت نشه.حاج محمود برای من فقط همسر نبود.جای برادر بزرگتر و حتی پدر نداشتهام بود.سربه سرم میگذاشت که وقتی به خونش رفتم یه ذره بچه بیشتر نبودم.راست میگفت: موقع ازدواج سیزدهسالم بود و حاج محمود ۳۳ ساله.دستم رو گرفت و صبورانه همراهیم کرد تا کمکم با دنیای کودکیم خداحافظی کردم و شدم خانم خونش.
✍ #حضرتآقا سال ۱۳۷۷ سرزده و بیخبر به منزل ما اومدن.امیرحسین ۱۲ ساله بود.دستش رو گرفتم و بردم جلوی آقا ، گفتم: آقا اگه اسلام اجازه بده ، تنها یادگار شهدا رو پیش پای شما قربونی کنم.فرمودند: 《این فرزند سرمایهی شماست》
حاجی روزهای آخر دست من رو گرفت و بوسید.گفتم:حاجی چرا شرمنده میکنی؟؟ این کارا چیه؟؟
حاجی گفت: این دستها سهتا شهید بزرگ کرده.
✍ بهشت زهرا که میرم وقت کم میارم .همه یه گل دارن من اونجا یه گلستان گل دارم.عزیز،مادرشوهرم،برادرم محمد، حاجی ، تازه بعد از اونها میرم سراغ بچهها.به خنده میگم : دارم میرم خونهی بچههام.ولی واقعا همینطور هست.اونجا خونشون هست.سنگ مزارشون رو میبوسم که:
#درگاهاینخانهبوسیدنیاست
پایین پای بچهها ۱۳ شهید گمنام دفن هستند.برای همهشان اسم گذاشتم.مثل پسرهایم دوستشان دارم.برایشان مادری میکنم.
همیشه در مصاحبههام میگم: امیدوارم هیچ مادری به حال من دچار نشه.که فقط دلِ من داند و من دانم و دل داند و من.بارها گفتهام:
《ما هنوز دینمان را به این مردم نجیب ادا نکردیم.ما به این مردم بدهکاریم.》
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi