eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت4⃣ ✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفته‌ای دوبار محمودآقا مادرش رو کول می‌کرد تا جلوی حموم میاورد.به زور می‌بردمش داخل‌می‌شستم و لباسش رو می‌پوشیدم.وقتی می‌دیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب می‌کشیدم. روزهای آخر خانم‌ها خونه‌ی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه می‌خوندن.تولد (ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشم‌هاش رو برای همیشه بست. ✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی می‌کردم بیشتر وقتم کنار بچه‌ها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت می‌کردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم. یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچه‌هات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچه‌ها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشه‌ی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟ بچه‌ها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش می‌برد بچه‌ها رو میذاشتم پیش عزیز. ✍ اردن،مکه،عمان‌،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یه‌بار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاج‌خانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپ‌تر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان می‌گفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچه‌هام برام عزیزتر هستن》 ✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوق‌زده نبود.اسمش رو گذاشت.محمودآقا می‌گفت: کاش بیست‌تا از اینا داشتم ، اسم همه رو میذاشتم. زهرا یک‌ساله بود که انقلاب شد. روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات می‌رفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریم‌کار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همه‌ی ما رو انقلابی بار آورده‌بود. @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹 🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت4⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت) ✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفته‌ای دوبار محمودآقا مادرش رو کول می‌کرد تا جلوی حموم میاورد.به زور می‌بردمش داخل‌می‌شستم و لباسش رو می‌پوشیدم.وقتی می‌دیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب می‌کشیدم. روزهای آخر خانم‌ها خونه‌ی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه می‌خوندن.تولد (ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشم‌هاش رو برای همیشه بست. ✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی می‌کردم بیشتر وقتم کنار بچه‌ها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت می‌کردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم. یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچه‌هات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچه‌ها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشه‌ی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟ بچه‌ها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش می‌برد بچه‌ها رو میذاشتم پیش عزیز. ✍اردن،مکه،عمان‌،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یه‌بار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاج‌خانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپ‌تر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان می‌گفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچه‌هام برام عزیزتر هستن》 ✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوق‌زده نبود.اسمش رو گذاشت.محمودآقا می‌گفت: کاش بیست‌تا از اینا داشتم ، اسم همه رو میذاشتم. زهرا یک‌ساله بود که انقلاب شد. روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات می‌رفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریم‌کار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه می‌رفتیم و ظهر برمی‌گشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همه‌ی ما رو انقلابی بار آورده‌بود. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi