🌀 #درگاهاینخانهبوسیدنیاست
🌀 خاطرات مادران شهیدان #داوود #رسول و #علیرضاخالقیپور
🌀 بهزودی در کانال انجمن راویان
@Revayate_ravi
🌀 #درگاهاینخانهبوسیدنیاست
🌀 خاطرات مادران شهیدان #داوود #رسول و #علیرضاخالقیپور
🌀 بهزودی در کانال انجمن راویان
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگــاه این خـانـه بوسـیدنے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهــیدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخالقــیپـور
🔲 قسمت: 2⃣
✍ زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۲ ، نزدیک اذان مغرب بالاخره بچه به دنیا اومد.توی اتاق چشم گردوندم دنبال پسرم ، باورم نمیشد که جان داده.غصهی نبودنش دلم رو چزوند.
طفلک تو این دنیا حتی فرصت گریه کردن هم پیدا نکرد.تا ششماه بعد حالم خوب نشد.تابستون اون سال که همه از گرما جلوی پنکه بالبال میزدند ، من تو کت ضخیمی ، خودم رو میپیچیدم و روسری بزرگی رو از پشت گردنم گره میزدم.عزیز(مادرم) که دید قرار نیست حالم بهتر بشه ، ساکم رو بست و من رو همراه خودش به زنجان برد.زنجان برام دنیای دیگهای بود.دوباره شدهبودم فروع خونهی عزیز
✍ یه روز با همسایهها دور هم جمع بودیم که یه پیرمردی اومد سرکتاب باز کنه و کفبینی کنه.به همه یه چیزی گفتبه من که رسید،عمیق نگاهم کرد و گفت: خدا خیلی بهت بچه میده دخترجان!!! ولی خیلی کم دورت میمونن.مکثی کرد و حرفش رو تو دهنش جوید:《با بچههات امتحان میشی》.
مهرماه ۱۳۴۲ دومین فرزندم به دنیا اومد.محمودآقا گوسفند قربونی کرد.برادر شوهرم تو گوش پسرم اذان گفت و اسمش رو #بهنام گذاشت.دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم از من جدا بشه.بهنام زودتر از بچههای همسنش زبون باز کرد.بابا که میگفت: محمودآقا دلش پر میکشید.
✍ پسرم تازه بیستماهش بود که سرخک شایع شد.هیولای سرخک اونقدر میون خونهها گشت تا بهنام من رو پیدا کرد.از تب تنش میسوخت.بچه به آن خوشزبانی صدایش در نمیآمد.دکتر بردنها هم فایدهای نداشت.بیچاره محمودآقا،یک دانه پسرش که از سر و کولش بالا میرفت جلوی چشمش داشت جان میداد.
یک روز به خودم آمدم دیدم ، بهنام آرام گرفته.بچهام دیگه درد نداشت.محمودآقا رو صدا کردم .اون رو بغل کردم و بوش میکردم .دلم سوخت از عمر کوتاهش و دردی که روزهای آخر کشید.
من رو با خودشون به قبرستون نبردن.میدونستن که طاقت نمیارم.
✍ با فوت بهنام و پسر اولم تصمیم گرفتم اینبار از ابتدا تحت نظر دکتر باشم.اول خرداد ۱۳۴۴ پسر سومم به دنیا اومد ، اسمش رو با خودش آورده بود #داوود
پرستارها جمع شده بودن تا ببینن ، این مادر لاغر و کوچولو ، چه پهلونی به دنیا آورده ، یه پسر تپل با موهای مشکی
#داوود از بس درشت و سنگین بود مادرشوهرم میگفت:خیلی داوود رو میون مردم نبرم.با تولد پسرم عزیز هم به تهران اسبابکشی کرد و همسایهمون شد.
محمودآقا تا هفت سال ، شب تولد داوود گوسفند قربونی کرد.
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخـالـقیپـور
🔲 قسمت:3⃣
✍ ۱۰ دیماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.همبازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباسها رو شستم ، شیشهها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان.
ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش #رسول میپلکید و به همه جای بچه دست میزد.
همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودماین رو بغل میکردم ، اون رو بغل میکردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همهی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمیخورد تا دورهی نقاهتشون تموم بشه.
✍ دیماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار #علیرضا رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد.
اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمیدونستم چطور از پس سهتا بچهی قدونیمقد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشیهاشون رو با حوصله نگاه میکرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن.
✍ یهبار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم #محمد بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتیگیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچهها بازی کرد و رفت.
شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم #محمد کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونهی ما بود.نمیتونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته
ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پروندهی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن.
بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینهی قبرستون خوابوند.
✍ هنوز سال محمد نشدهبود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همهی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمینگیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمیتونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه....
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخالقــیپــور
🔲 قسمت4⃣
✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفتهای دوبار محمودآقا مادرش رو کول میکرد تا جلوی حموم میاورد.به زور میبردمش داخلمیشستم و لباسش رو میپوشیدم.وقتی میدیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب میکشیدم.
روزهای آخر خانمها خونهی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه میخوندن.تولد #اماممجتبی(ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشمهاش رو برای همیشه بست.
✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی میکردم بیشتر وقتم کنار بچهها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت میکردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم.
یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچههات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچهها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشهی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟
بچهها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش میبرد بچهها رو میذاشتم پیش عزیز.
✍ اردن،مکه،عمان،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یهبار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاجخانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپتر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان میگفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچههام برام عزیزتر هستن》
✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوقزده نبود.اسمش رو #زهرا گذاشت.محمودآقا میگفت: کاش بیستتا از اینا داشتم ، اسم همه رو #زهرا میذاشتم. زهرا یکساله بود که انقلاب شد.
روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات میرفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریمکار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه میرفتیم و ظهر برمیگشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همهی ما رو انقلابی بار آوردهبود.
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسـیدنـےاست 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهـیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخــالقــیپــور
🔲 قسمت 5⃣
✍ محمود آقا عادت داشت همهی نمازهاش رو تو مسجد و با جماعت بخونه.وضو میگرفت و پسرها رو صدا میزد که با هم به مسجد برن.اوایل اونها رو با وعدهی رفتن به جگرکی به مسجد میبرد ولی بعد از مدتی بچهها خودشون تو مسجد پاگیر شدن.دیگه پول تو جیبیهاشون رو هم برای مسجد خرج میکردن.زودتر از پدرشون میرفتن و دیرتر از اون برمیگشتن.
✍ از هر کسی دربارهی جنگ بپرسی از تعطیلی مدارس ، موجاضطراب و اعزام عزیزش و شهادتش ....ولی برای ما اینطور نبود.جنگ از همون روز اول تو محلهی ما خون گرفت و طعم تلخش رو همه با هم چشیدیم.خانوادهی بابالحوائجی یک کوچه با ما فاصله داشتن.پدرشون تو فرودگاه کار میکرد.ابوالفضل آخرین روز تابستون رو به محل کار پدرش میره.۱۰ سال بیشتر نداشت.موقع بمباران فرودگاه داخل یه بشکه پنهان میشه ولی ترکش بزرگی پناهگاهش رو غرق در خون میکنه.
هنوز هم وقتی اسمش رو روی تابلوی سرکوچهشون میبینم ، دلم میسوزه.این برای ما شد شروع جنگ.۳۱ شهریور ۱۳۵۹
✍ تو خونهی ما محمودآقا اولین نفر بود که لباس رزم رو پوشید.هنوز نمیدونستیم جنگ چیه؟؟فکر میکردیم میره و چندماه دیگه همه چیز مثل قبل میشه ، ولی جنگ ۸ سال طول کشید.حتی با تموم شدنش هم هیچچیز مثل قبل نشد.
✍ صبحها همه با هم از خونه بیرون میرفتیم.بچهها مدرسه ، من و زهرا هم پایگاه برای کمک به جبهه.توی حسینیه همهی خانمهای محل با هم بودیم.انگار یه خانواده بودیم و خونهی ما هم پایگاه.
هرچی کار میکردیم باز هم کار بود.اونهایی که بچه نداشتن ، شب هم اونجا میموندن.سپاه طاقههای پارچه میاورد، الگو میکشیدیم و میبریدیم و میدوختیم.پشت جبهه دیدنی بود.همه کار میکردن مثل بچهها و همسرانشون تو جبهه.
✍ حمیده خانم همسایهی روبرویی ما نابینا بود.دستش رو میگرفتم و همراه خودم به پایگاه میبردم.اورکتهای کهنه رو نوسازی میکردیم.میشستیم و پارگیها رو میدوختیم ، تمیز و مرتب تحویل میدادیم.اورکتهایی که دکمههاش کندهشدهبود ، جلوی دست حمیدهخانم میگذاشتیم.یک سوزن نخ دستش میدادیم و یک مشت دکمه هم توی دامنش.از ما هم بهتر دکمهها رو میدوخت.
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگــاه این خـانـه بوسـیدنے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهــیدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخالقــیپـور
🔲 قسمت: 2⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ زمستون سرد و سیاه ۱۳۴۲ ، نزدیک اذان مغرب بالاخره بچه به دنیا اومد.توی اتاق چشم گردوندم دنبال پسرم ، باورم نمیشد که جان داده.غصهی نبودنش دلم رو چزوند.
طفلک تو این دنیا حتی فرصت گریه کردن هم پیدا نکرد.تا ششماه بعد حالم خوب نشد.تابستون اون سال که همه از گرما جلوی پنکه بالبال میزدند ، من تو کت ضخیمی ، خودم رو میپیچیدم و روسری بزرگی رو از پشت گردنم گره میزدم.عزیز(مادرم) که دید قرار نیست حالم بهتر بشه ، ساکم رو بست و من رو همراه خودش به زنجان برد.زنجان برام دنیای دیگهای بود.دوباره شدهبودم فروع خونهی عزیز
✍ یه روز با همسایهها دور هم جمع بودیم که یه پیرمردی اومد سرکتاب باز کنه و کفبینی کنه.به همه یه چیزی گفتبه من که رسید،عمیق نگاهم کرد و گفت: خدا خیلی بهت بچه میده دخترجان!!! ولی خیلی کم دورت میمونن.مکثی کرد و حرفش رو تو دهنش جوید:《با بچههات امتحان میشی》.
مهرماه ۱۳۴۲ دومین فرزندم به دنیا اومد.محمودآقا گوسفند قربونی کرد.برادر شوهرم تو گوش پسرم اذان گفت و اسمش رو #بهنام گذاشت.دلم نمیخواست حتی یک لحظه هم از من جدا بشه.بهنام زودتر از بچههای همسنش زبون باز کرد.بابا که میگفت: محمودآقا دلش پر میکشید.
✍ پسرم تازه بیستماهش بود که سرخک شایع شد.هیولای سرخک اونقدر میون خونهها گشت تا بهنام من رو پیدا کرد.از تب تنش میسوخت.بچه به آن خوشزبانی صدایش در نمیآمد.دکتر بردنها هم فایدهای نداشت.بیچاره محمودآقا،یک دانه پسرش که از سر و کولش بالا میرفت جلوی چشمش داشت جان میداد.
یک روز به خودم آمدم دیدم ، بهنام آرام گرفته.بچهام دیگه درد نداشت.محمودآقا رو صدا کردم .اون رو بغل کردم و بوش میکردم .دلم سوخت از عمر کوتاهش و دردی که روزهای آخر کشید.
من رو با خودشون به قبرستون نبردن.میدونستن که طاقت نمیارم.
✍ با فوت بهنام و پسر اولم تصمیم گرفتم اینبار از ابتدا تحت نظر دکتر باشم.اول خرداد ۱۳۴۴ پسر سومم به دنیا اومد ، اسمش رو با خودش آورده بود #داوود
پرستارها جمع شده بودن تا ببینن ، این مادر لاغر و کوچولو ، چه پهلونی به دنیا آورده ، یه پسر تپل با موهای مشکی
#داوود از بس درشت و سنگین بود مادرشوهرم میگفت:خیلی داوود رو میون مردم نبرم.با تولد پسرم عزیز هم به تهران اسبابکشی کرد و همسایهمون شد.
محمودآقا تا هفت سال ، شب تولد داوود گوسفند قربونی کرد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانه بوسـیدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخـالـقیپـور
🔲 قسمت:3⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ ۱۰ دیماه ۱۳۴۶ صبح با درد بیدار شدم.همبازی داوود داشت به دنیا میومد.قبل از رفتن به بیمارستان داوود رو حمام بردم ، ناهار رو بار گذاشتم ، حیاط رو آب و جارو کردم ، لباسها رو شستم ، شیشهها رو پاک کردم ، داوود رو تو گهواره خابوندم رفتیم بیمارستان.
ساعت یک بعدازظهر بچه به دنیا اومد . داوود دو سالش بود و مدام دور برادرش #رسول میپلکید و به همه جای بچه دست میزد.
همان سال دوباره سرخک شایع شد.مدام مراقبشان بودم.داوود هنوز خوب نشده بود که نوبت رسول رسید.مدام تو راه دکتر بودماین رو بغل میکردم ، اون رو بغل میکردم .داروهای این رو میدادم نوبت اون یکی میشد.بیچاره عزیز همهی مشکلاتم برای اون بود.از کنارم جنب نمیخورد تا دورهی نقاهتشون تموم بشه.
✍ دیماه ۱۳۵۰ بود.درد تیزی به جونم افتاد.فهمیدم وقتشه ، داوود ۶ ساله و رسول ۴ ساله بود .ساکم رو برداشتم و با محمودآقا به بیمارستون رفتیم.پرستار #علیرضا رو پیچوند و کنارم خوابوند.زیر گلوش رو بو کردم ، بوی بهشت میداد.
اون روزها اگه مادرشوهرم نبود ، نمیدونستم چطور از پس سهتا بچهی قدونیمقد بر میومدم.سرشون رو با قصه و بازی گرم میکرد.نقاشیهاشون رو با حوصله نگاه میکرد ، بعد میداد دستشون تا به دیوار بچسبونن.
✍ یهبار تا علیرضا رو خوابوندم ، در خونمون رو زدن.برادرم #محمد بود از سربازی اومده بود.به خاطر خُلق خوبش ، همه دوسش داشتن.می دونستن کشتیگیر هست ، برای تمرین بهش مرخصی میدادن ، یه خورده با بچهها بازی کرد و رفت.
شب که محمودآقا اومد خونه با ناراحتی و نگرانی....... متوجه شدیم برادرم #محمد کشته شده.😔 باورم نمیشد اون همین امروز خونهی ما بود.نمیتونستم باور کنم که برای همیشه از پیشمون رفته
ظاهرا بعد از قتل جهان پهلوان تختی ، محمد کنار عکسش ایستادو عکس گرفت.تو عکس کف دستش نوشته بود: 《راهت ادامه دارد》همین عکس شد گناه نابخشودنیش.ساواک بو کشید و پیداش کرد.با قطع نخاع کردن از گردن ،پروندهی کوتاه زندگیش رو روی تشک کشتی بستن.
بیچاره عزیز!!! چقدر سختی کشید تا پسرش رعنا شد.حالا حاصل عمرش رو یک شبه تو سینهی قبرستون خوابوند.
✍ هنوز سال محمد نشدهبود که مادرشوهرم سکته کرد.تا ۹۵ سالگی همهی کارهاش رو خودش انجام میداد.حالا زمینگیر شده بود.برادرشوهرم خواست براش پرستار بگیره ، نگذاشتم.نمیتونستم ببینم بعد از یک عمر زندگیِ با آبرو ، زیر دست بشه....
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسیـدنـے اسـت 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علیــرضـاخالقــیپــور
🔲 قسمت4⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت)
✍ محمودآقا رو فرستادم مُشمّع متری بگیره که روی تشک مادرشوهرم پهن کنم.هفتهای دوبار محمودآقا مادرش رو کول میکرد تا جلوی حموم میاورد.به زور میبردمش داخلمیشستم و لباسش رو میپوشیدم.وقتی میدیدم مثل یه تیکه گوشت افتاده و برای انجام کارهای شخصیش محتاج دیگران هست عذاب میکشیدم.
روزهای آخر خانمها خونهی ما جمع میشدن و براش دعای عدلیه میخوندن.تولد #اماممجتبی(ع) دوباره به حموم بردمش.دست و پاش رو حنا گذاشتم و موهاش رو هم با رنگ حنا مشکی کردم و بافتم.همون روز بعد از دعای عدلیه ، حالش بد شد و چشمهاش رو برای همیشه بست.
✍ داوود ده سالش بود ، رسول هشت و علیرضا چهار ساله بود.سعی میکردم بیشتر وقتم کنار بچهها باشم ، فقط کلاس اخلاق خانم افشار شرکت میکردم.۱۵ سال سر کلاساش رسم بندگی یاد گرفتم.
یه روز بهم گفت: فروغ!تو با بچههات امتحان میشی ، ولی سربلند از این امتحان بیرون میای.اون روز بچهها کوچیک بودن ، نه جنگی بود ، نه دوری.حرفش گوشهی ذهنم موند تا روزی که فهمیدم امتحان یعنی چی؟؟
بچهها کوچیک بودن که محمودآقا کارت بازرگانی گرفت و سفرهاش شروع شد.بیشتر سفرها من رو هم همراه خودش میبرد بچهها رو میذاشتم پیش عزیز.
✍اردن،مکه،عمان،سوریه،اتریش،انگلستان،فرانسه،ترکیه،بلغارستان و آلمان.یهبار توی آلمان بودیم که برادرشوهرم رو اتفاقی اونجا دیدیم.برادرشوهرم به چادرم اشاره کرد و گفت: حاجخانم جلدتون رو عوض نکردین؟؟؟روم رو کیپتر گرفتم و گفتم: من نیومدم جلد عوض کنم ، اومدم رنگ پس بدم.چقدر از حرفم خوشش اومد تا مدتها از حجابم تو آلمان میگفت.الحمدلله این چادر همیشه همراهم بود.وصیت کردم بعد از فوتم ، چادرم رو روی تابوتم بکشند و روش از طرف من بنویسند:《سیاهی چادرم از سرخی خون بچههام برام عزیزتر هستن》
✍ ۲۳ مهر ۱۳۵۶ حاجی به آرزوش رسید و دختردار شدیم.برای به دنیا اومدن هیچ کدوم از پسرها اونقدر ذوقزده نبود.اسمش رو #زهرا گذاشت.محمودآقا میگفت: کاش بیستتا از اینا داشتم ، اسم همه رو #زهرا میذاشتم. زهرا یکساله بود که انقلاب شد.
روزهای انقلاب هر روز به تظاهرات میرفتیم.ولی با چهار تابچه سخت بود.مجبور شدیم با ماشین بریمکار هر روزمان بود.صبح بعد از صبحانه میرفتیم و ظهر برمیگشتیم.خسته میشدیم، ولی به نظر محمودآقا همون روزها همهی ما رو انقلابی بار آوردهبود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه این خـانـه بوسـیدنـےاست 🔷🔹
🔲 خاطــرات مــادر شهـیــدان #داوود #رســول و #علیــرضاخــالقــیپــور
🔲 قسمت 5⃣ (زن ، زنـگے ، شهـادت )
✍ محمود آقا عادت داشت همهی نمازهاش رو تو مسجد و با جماعت بخونه.وضو میگرفت و پسرها رو صدا میزد که با هم به مسجد برن.اوایل اونها رو با وعدهی رفتن به جگرکی به مسجد میبرد ولی بعد از مدتی بچهها خودشون تو مسجد پاگیر شدن.دیگه پول تو جیبیهاشون رو هم برای مسجد خرج میکردن.زودتر از پدرشون میرفتن و دیرتر از اون برمیگشتن.
✍ از هر کسی دربارهی جنگ بپرسی از تعطیلی مدارس ، موجاضطراب و اعزام عزیزش و شهادتش ....ولی برای ما اینطور نبود.جنگ از همون روز اول تو محلهی ما خون گرفت و طعم تلخش رو همه با هم چشیدیم.خانوادهی بابالحوائجی یک کوچه با ما فاصله داشتن.پدرشون تو فرودگاه کار میکرد.ابوالفضل آخرین روز تابستون رو به محل کار پدرش میره.۱۰ سال بیشتر نداشت.موقع بمباران فرودگاه داخل یه بشکه پنهان میشه ولی ترکش بزرگی پناهگاهش رو غرق در خون میکنه.
هنوز هم وقتی اسمش رو روی تابلوی سرکوچهشون میبینم ، دلم میسوزه.این برای ما شد شروع جنگ.۳۱ شهریور ۱۳۵۹
✍ تو خونهی ما محمودآقا اولین نفر بود که لباس رزم رو پوشید.هنوز نمیدونستیم جنگ چیه؟؟فکر میکردیم میره و چندماه دیگه همه چیز مثل قبل میشه ، ولی جنگ ۸ سال طول کشید.حتی با تموم شدنش هم هیچچیز مثل قبل نشد.
✍ صبحها همه با هم از خونه بیرون میرفتیم.بچهها مدرسه ، من و زهرا هم پایگاه برای کمک به جبهه.توی حسینیه همهی خانمهای محل با هم بودیم.انگار یه خانواده بودیم و خونهی ما هم پایگاه.
هرچی کار میکردیم باز هم کار بود.اونهایی که بچه نداشتن ، شب هم اونجا میموندن.سپاه طاقههای پارچه میاورد، الگو میکشیدیم و میبریدیم و میدوختیم.پشت جبهه دیدنی بود.همه کار میکردن مثل بچهها و همسرانشون تو جبهه.
✍ حمیده خانم همسایهی روبرویی ما نابینا بود.دستش رو میگرفتم و همراه خودم به پایگاه میبردم.اورکتهای کهنه رو نوسازی میکردیم.میشستیم و پارگیها رو میدوختیم ، تمیز و مرتب تحویل میدادیم.اورکتهایی که دکمههاش کندهشدهبود ، جلوی دست حمیدهخانم میگذاشتیم.یک سوزن نخ دستش میدادیم و یک مشت دکمه هم توی دامنش.از ما هم بهتر دکمهها رو میدوخت.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi