🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسـیدنےاست 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقــےپـور
🔲 قسمت: 2⃣1⃣
✍ چهل روز بیخبری از بچهها برام مثل چهل سال گذشت و پیرم کرد.حاجی دوباره رفت که دنبال بچهها بگرده.شب زنگ زد و گفت: بچهها رو شناسایی کرده.هر دو به شهادت رسیدن.تنم میلرزید .همه جای بدنم درد میکرد.نمیدونستم برای علیرضا ناراحت باشم که دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود، یا خوشحال که دیگه شبها سرفه نمیکنه. غصه از دست دادن رسول رو بخورم یا دل حاجی رو که این طور ناگهان پشتش خالی شد.همهمون تا صبح بالبال میزدیم.مصیبتزده بودیم ولی کسی نبود آروممون کنه.حاجی وقتی برگشت ، از پلهها که داشت میومد بالا سرش رو پایین انداخت.دلم برای حال و روزش سوخت.بهم گفت: 《همهی مدتی که با هم زندگی میکردیم ، تموم تلاشم این بود که خوشبختت کنم ولی نتونستم.هیچ وقت دلم راضی نشد که تو خوشبختی.اما الان حس میکنم #خوشبختترینزندنیایی ، بهت تبریک میگم.》 با این حرفش خیالم راحت شد که همون حاجی خودم هست.بهش گفتم: خوشبختی رو بچهها بهم ندادن ، تو دادی!!!
✍ حاجی بچهها رو بعد از یک هفته گشتن تو سردخونهی بین ماهشهر و آبادان پیدا میکنه.روز تشیع جنازهی بچهها میکروفون رو گرفتم و صحبت کردم و گفتم: 《هنوز کار خانوادهی خالقیپور تموم نشده.هنوز همسرم زندهاست.اگه ایشون هم یک روز به شهادت برسه ، امیرحسین دو ساله رو برای آزادی قدس دارم پرورش میدم.اگه اون هم به شهادت برسه ، چادر همت به کمرم میبندم و با چنگ و دندون تو تموم جبهههای اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی ، با دشمنای اسلام تا آخرین نفس میجنگم.》در تابوت رسول رو باز کردم،چقدر دلتنگ محبتهاش بودم.روی تابوت علی رو باز کردم.تهتغاری شهدام بود.چهل روز زیر آفتاب موندن از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود.گفتم: علیجان! اون دنیا مامان یادت نره.من رو حلال کن.
✍ موقع مراسم بچهها تازه طبقهی بالا رو ساختهبودیم دستمون خالی بود.مراسم خرج داشت.یواشکی رفتم طلاهام رو فروختم و پولش رو گذاشتم جلوی حاجی.از عصبانیت سرخ شد و گفت: با اجازهی کی فروختی؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟خاک تو سرت محمود!کارت به جایی رسیده که زنت طلاهاشو میفروشه.گفتم: من طلا میتوام چیکار؟؟ جواهراتم رو زیر خاک گذاشتم اون وقت دنبال طلا باشم که به خودم آویزون کنم.من طلا نمیخوام ، #طلا بچههامبودنکهرفتن.
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسـیدنےاست 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقــےپـور
🔲 قسمت: 2⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت )
✍ چهل روز بیخبری از بچهها برام مثل چهل سال گذشت و پیرم کرد.حاجی دوباره رفت که دنبال بچهها بگرده.شب زنگ زد و گفت: بچهها رو شناسایی کرده.هر دو به شهادت رسیدن.تنم میلرزید .همه جای بدنم درد میکرد.نمیدونستم برای علیرضا ناراحت باشم که دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود، یا خوشحال که دیگه شبها سرفه نمیکنه. غصه از دست دادن رسول رو بخورم یا دل حاجی رو که این طور ناگهان پشتش خالی شد.همهمون تا صبح بالبال میزدیم.مصیبتزده بودیم ولی کسی نبود آروممون کنه.حاجی وقتی برگشت ، از پلهها که داشت میومد بالا سرش رو پایین انداخت.دلم برای حال و روزش سوخت.بهم گفت: 《همهی مدتی که با هم زندگی میکردیم ، تموم تلاشم این بود که خوشبختت کنم ولی نتونستم.هیچ وقت دلم راضی نشد که تو خوشبختی.اما الان حس میکنم #خوشبختترینزندنیایی ، بهت تبریک میگم.》 با این حرفش خیالم راحت شد که همون حاجی خودم هست.بهش گفتم: خوشبختی رو بچهها بهم ندادن ، تو دادی!!!
✍ حاجی بچهها رو بعد از یک هفته گشتن تو سردخونهی بین ماهشهر و آبادان پیدا میکنه.روز تشیع جنازهی بچهها میکروفون رو گرفتم و صحبت کردم و گفتم: 《هنوز کار خانوادهی خالقیپور تموم نشده.هنوز همسرم زندهاست.اگه ایشون هم یک روز به شهادت برسه ، امیرحسین دو ساله رو برای آزادی قدس دارم پرورش میدم.اگه اون هم به شهادت برسه ، چادر همت به کمرم میبندم و با چنگ و دندون تو تموم جبهههای اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی ، با دشمنای اسلام تا آخرین نفس میجنگم.》در تابوت رسول رو باز کردم،چقدر دلتنگ محبتهاش بودم.روی تابوت علی رو باز کردم.تهتغاری شهدام بود.چهل روز زیر آفتاب موندن از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود.گفتم: علیجان! اون دنیا مامان یادت نره.من رو حلال کن.
✍ موقع مراسم بچهها تازه طبقهی بالا رو ساختهبودیم دستمون خالی بود.مراسم خرج داشت.یواشکی رفتم طلاهام رو فروختم و پولش رو گذاشتم جلوی حاجی.از عصبانیت سرخ شد و گفت: با اجازهی کی فروختی؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟خاک تو سرت محمود!کارت به جایی رسیده که زنت طلاهاشو میفروشه.گفتم: من طلا میتوام چیکار؟؟ جواهراتم رو زیر خاک گذاشتم اون وقت دنبال طلا باشم که به خودم آویزون کنم.من طلا نمیخوام ، #طلا بچههامبودنکهرفتن.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi