eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بوسیـدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت: 7⃣ ✍ پاییز سال ۱۳۶۲. حاجی شب خواست تا ساکش رو ببندم.قرار بود به لبنان اعزام بشه.موقع رفتن ما رو به داوود سپرد.یه ماه بعد از رفتن حاجی داوود شال‌و‌کلاه کرد تا به منطقه بره.گفتم: مامان!بابات ما رو به تو سپرده‌.گفت: زن‌و‌بچه‌ برای باباست.مگه زن‌و‌بچه‌ی منه که بمونم و مراقبشون باشم.تازه ، مامانِ من مثل شیره.مراقبت لازم نداره که.خودش از همه مراقبت می‌کنه.فهمیدم تصمیمش رو گرفته .اصرار فایده نداشت. گفتم: خدایا اگه می‌تونه برگرده و برا مملکت مفید باشه ، برگرده.اگر هم قراره با خونش مفید باشه ، راضی‌ام به رضای تو. ✍ بهمن ۱۳۶۲ نزدیک عملیات خیبر ، محله از جوان‌ها خالی شد.موقع عملیات‌ها همدیگر رو خبر می‌کردن.بچه که بودن با هم مدرسه می‌رفتن.با هم بازی می‌کردن.بزرگ‌تر که شدن با هم مسجد می‌رفتن و تا خواستن جوانی بکنن ، جنگ شد.با هم منطقه می‌رفتن و با هم به مرخصی می‌آمدن.بعضی وقت‌ها هم با هم شهید میشدن. اواخر اسفند همه از عملیات برگشتن. یا خودشون یا خبرشون.همه به جز داوود. هیچ کس جواب درست و حسابی نمی‌داد.یا می‌گفتن: 《ندیدیمش》 یا می‌گفتن : 《 ما از دسته‌ی اونها جلوتر بودیم》یک هفته مونده به عید ، نه از داوود خبری داشتم و نه از حاجی! تا اینکه خبر دادن ، داوود به شهادت رسیده ولی مفقودالاثره. ✍ مثل مسخ‌شده‌ها شده‌بودم ، نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم.سرم روی تنم سنگینی می‌کرد.وضو گرفتم و روی سجاده ایستادم.الله‌اکبر رو که گفتم: از این دنیا جدا شدم.من بودم و خدا و اشک وبوی بهشت.آیات در جانم می‌چرخید و روحم رو صیقل میداد‌انگار خدا آمده‌بود پایین ، نزدیک من ، کنار سجاده‌ام.حضورش را بیشتر از همیشه حس می‌کردم. طعم آن دو رکعت نماز هیچ‌وقت برایم تکرار نشد.نفهمیدم چقدر طول کشید.ولی وقتی تموم شد ، دیگه فروغ قبل نبودم.آرامِ آرام. بعضی‌ها که نگام می‌کردن ، دلشون برام می‌سوخت.۳۵ سال بیشتر نداشتم که داغ جوون دیده‌بودم.بیشتر از همه فکر حاجی بودم که چطور باید این خبر رو بهش بدم؟؟؟ هفت سال برای تولد داوودش سفره‌ی حضرت ابوالفضل انداخت.حالا چطور می‌گفتم که از این به بعد به جای تولد باید براش سالگرد بگیره؟؟ ✍ از لبنان تماس گرفت.گفتم: خدا یه امانتی داده‌بود تو نگهداریش کمکمون کرد.امروز امانتش رو گرفت.گفت: میشه واضح بگی؟؟ گفتم : یه شرط داره؟؟؟ قول بده ! با مشت محکم با اسرائیلی‌ها بجنگی گفتم: داوود شهید شده ، ولی هنوز جسدش نیومده.ساکت شد و بعد مدتی گفت: انالله‌و‌اناالیه‌راجعون.ادامه داد و گفت: 《 این لباسِ خاکی ، کفن من و سه‌تا پسرهامه》 @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت‌ :0⃣1⃣ ✍ علیرضا مجروح میشه و اون رو به خونه میارن.رسول وسیله‌هاش رو جمع می‌کنه تا آتیش بزنه‌.گفت: به اینها نزدیک نشین ، شیمیایی شده.تا اون روز شیمیایی ندیده‌بودم ولی حالا داشتم می‌دیدم.سرفه‌های خشک و کش‌دار علیرضا ، چشم‌هاس سرخ و بیرون زده از شدت سرفه.نفس‌های خس‌دار و تنی که هر روز لاغرتر میشد.ماه رمضون سال ۱۳۶۶ بود.علیرضا شب تا صبح یه ساعت هم نمی‌خوابید.یه شب بیدار شدم دیدم علیرضا سرجاش نیست.صداش از توی آشپزخونه میومد.نور ماه ستون شده‌بود روی تن لاغرش.سر کج کرده‌بود و آسمون رو نگاه می‌کرد.الهی العفو.العفو.العفو با دیدن این حالتش دلم ریخت.حس کردم فقط پاهاش روی زمین هست.حس کردم علیرضا دیگه موندنی‌نیست. ✍ رسول چند روزی پیش ما موند و بعد به منطقه برگشت.دست تنها بودم حال علیرضا روز به روز بدتر میشد.بدنش پر از تاول‌های ریز و درشت و آبدار بود.رسول وقتی برمی‌گشت.همین که خونه بود برام بس بود.هوای علیرضا رو داشت ، هوای من رو داشت.به عزیز سر میزد. زهرا و امیرحسین رو به گردش میبرد.با بودنش بار از روی دوشم برمی‌داشت.دوباره اصرارهای علیرضا برای رفتن به منطقه شروع شد.با اون حال‌و‌بدن آش و لاش کجا می‌فرستادمش؟؟؟تو بیابونهای منطقه حتما حالش بدتر میشد.تاول‌های سربازکرده و زخم‌های تنش رسیدگی می‌خواست.اون شب حاجی اومد خونه تا ساکش رو برای اعزام ببندم.علیرضا مدام دور ما می‌پلکید تا رضایت ما رو بگیره. ✍ هم دلم براش می‌سوخت،هم دلم نمیومد رضایت بدم.‌‌‌‌گفتم: مادرجان!رسول هم که رفت ، حداقل یکی‌تون برام بمونین. گفت: آخه من به چه دردتون می‌خورم؟؟دیدی اون دفعه رفتم ، خدا من رو با چه وضعی ، پرتم کرد سرتون؟؟؟ گفت: مامان!دارم میرم از بابا اجازه بگیرم.به خدا اگه حرفی بزنی که بابا بگه نه ، اون دنیا پیش حضرت زهرا(س) جلوت رو می‌گیرم‌‌.بالاخره رضایت حاجی رو هم گرفت. رفتم به حاجی گفتم: چرا رضایت دادی؟گفت: یادته سوریه بودم گفتم: این لباس خاکی کفن من و بچه‌هام میشه؟؟فکر کردی من همین‌طوری یه چیزی گفتم.این اعتقاد منه!! گفت: تَوکُلت کجا رفته؟؟ مگه بچه‌ها مال من و شمان؟؟؟با انگشت به آسمون اشاره کرد و گفت: مال خودشه.چرا موقع شهادت داوود گفتی: خدا امانتی داد و گرفت؟؟خب اینام امانتن دیگه.داوود فقط امانت بود؟؟ @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بوسیـدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شهیــدان و 🔲 قسمت: 7⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ پاییز سال ۱۳۶۲. حاجی شب خواست تا ساکش رو ببندم.قرار بود به لبنان اعزام بشه.موقع رفتن ما رو به داوود سپرد.یه ماه بعد از رفتن حاجی داوود شال‌و‌کلاه کرد تا به منطقه بره.گفتم: مامان!بابات ما رو به تو سپرده‌.گفت: زن‌و‌بچه‌ برای باباست.مگه زن‌و‌بچه‌ی منه که بمونم و مراقبشون باشم.تازه ، مامانِ من مثل شیره.مراقبت لازم نداره که.خودش از همه مراقبت می‌کنه.فهمیدم تصمیمش رو گرفته .اصرار فایده نداشت. گفتم: خدایا اگه می‌تونه برگرده و برا مملکت مفید باشه ، برگرده.اگر هم قراره با خونش مفید باشه ، راضی‌ام به رضای تو. ✍ بهمن ۱۳۶۲ نزدیک عملیات خیبر ، محله از جوان‌ها خالی شد.موقع عملیات‌ها همدیگر رو خبر می‌کردن.بچه که بودن با هم مدرسه می‌رفتن.با هم بازی می‌کردن.بزرگ‌تر که شدن با هم مسجد می‌رفتن و تا خواستن جوانی بکنن ، جنگ شد.با هم منطقه می‌رفتن و با هم به مرخصی می‌آمدن.بعضی وقت‌ها هم با هم شهید میشدن. اواخر اسفند همه از عملیات برگشتن. یا خودشون یا خبرشون.همه به جز داوود. هیچ کس جواب درست و حسابی نمی‌داد.یا می‌گفتن: 《ندیدیمش》 یا می‌گفتن : 《 ما از دسته‌ی اونها جلوتر بودیم》یک هفته مونده به عید ، نه از داوود خبری داشتم و نه از حاجی! تا اینکه خبر دادن ، داوود به شهادت رسیده ولی مفقودالاثره. ✍ مثل مسخ‌شده‌ها شده‌بودم ، نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم.سرم روی تنم سنگینی می‌کرد.وضو گرفتم و روی سجاده ایستادم.الله‌اکبر رو که گفتم: از این دنیا جدا شدم.من بودم و خدا و اشک وبوی بهشت.آیات در جانم می‌چرخید و روحم رو صیقل میداد‌انگار خدا آمده‌بود پایین ، نزدیک من ، کنار سجاده‌ام.حضورش را بیشتر از همیشه حس می‌کردم. طعم آن دو رکعت نماز هیچ‌وقت برایم تکرار نشد.نفهمیدم چقدر طول کشید.ولی وقتی تموم شد ، دیگه فروغ قبل نبودم.آرامِ آرام. بعضی‌ها که نگام می‌کردن ، دلشون برام می‌سوخت.۳۵ سال بیشتر نداشتم که داغ جوون دیده‌بودم.بیشتر از همه فکر حاجی بودم که چطور باید این خبر رو بهش بدم؟؟؟ هفت سال برای تولد داوودش سفره‌ی حضرت ابوالفضل انداخت.حالا چطور می‌گفتم که از این به بعد به جای تولد باید براش سالگرد بگیره؟؟ ✍ از لبنان تماس گرفت.گفتم: خدا یه امانتی داده‌بود تو نگهداریش کمکمون کرد.امروز امانتش رو گرفت.گفت: میشه واضح بگی؟؟ گفتم : یه شرط داره؟؟؟ قول بده ! با مشت محکم با اسرائیلی‌ها بجنگی گفتم: داوود شهید شده ، ولی هنوز جسدش نیومده.ساکت شد و بعد مدتی گفت: انالله‌و‌اناالیه‌راجعون.ادامه داد و گفت: 《 این لباسِ خاکی ، کفن من و سه‌تا پسرهامه🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت‌ :0⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ علیرضا مجروح میشه و اون رو به خونه میارن.رسول وسیله‌هاش رو جمع می‌کنه تا آتیش بزنه‌.گفت: به اینها نزدیک نشین ، شیمیایی شده.تا اون روز شیمیایی ندیده‌بودم ولی حالا داشتم می‌دیدم.سرفه‌های خشک و کش‌دار علیرضا ، چشم‌هاس سرخ و بیرون زده از شدت سرفه.نفس‌های خس‌دار و تنی که هر روز لاغرتر میشد.ماه رمضون سال ۱۳۶۶ بود.علیرضا شب تا صبح یه ساعت هم نمی‌خوابید.یه شب بیدار شدم دیدم علیرضا سرجاش نیست.صداش از توی آشپزخونه میومد.نور ماه ستون شده‌بود روی تن لاغرش.سر کج کرده‌بود و آسمون رو نگاه می‌کرد.الهی العفو.العفو.العفو با دیدن این حالتش دلم ریخت.حس کردم فقط پاهاش روی زمین هست.حس کردم علیرضا دیگه موندنی‌نیست. ✍ رسول چند روزی پیش ما موند و بعد به منطقه برگشت.دست تنها بودم حال علیرضا روز به روز بدتر میشد.بدنش پر از تاول‌های ریز و درشت و آبدار بود.رسول وقتی برمی‌گشت.همین که خونه بود برام بس بود.هوای علیرضا رو داشت ، هوای من رو داشت.به عزیز سر میزد. زهرا و امیرحسین رو به گردش میبرد.با بودنش بار از روی دوشم برمی‌داشت.دوباره اصرارهای علیرضا برای رفتن به منطقه شروع شد.با اون حال‌و‌بدن آش و لاش کجا می‌فرستادمش؟؟؟تو بیابونهای منطقه حتما حالش بدتر میشد.تاول‌های سربازکرده و زخم‌های تنش رسیدگی می‌خواست.اون شب حاجی اومد خونه تا ساکش رو برای اعزام ببندم.علیرضا مدام دور ما می‌پلکید تا رضایت ما رو بگیره. ✍ هم دلم براش می‌سوخت،هم دلم نمیومد رضایت بدم.‌‌‌‌گفتم: مادرجان!رسول هم که رفت ، حداقل یکی‌تون برام بمونین. گفت: آخه من به چه دردتون می‌خورم؟؟دیدی اون دفعه رفتم ، خدا من رو با چه وضعی ، پرتم کرد سرتون؟؟؟ گفت: مامان!دارم میرم از بابا اجازه بگیرم.به خدا اگه حرفی بزنی که بابا بگه نه ، اون دنیا پیش حضرت زهرا(س) جلوت رو می‌گیرم‌‌.بالاخره رضایت حاجی رو هم گرفت. رفتم به حاجی گفتم: چرا رضایت دادی؟گفت: یادته سوریه بودم گفتم: این لباس خاکی کفن من و بچه‌هام میشه؟؟فکر کردی من همین‌طوری یه چیزی گفتم.این اعتقاد منه!! گفت: تَوکُلت کجا رفته؟؟ مگه بچه‌ها مال من و شمان؟؟؟با انگشت به آسمون اشاره کرد و گفت: مال خودشه.چرا موقع شهادت داوود گفتی: خدا امانتی داد و گرفت؟؟خب اینام امانتن دیگه.داوود فقط امانت بود؟؟ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi