eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 8⃣ ✍ بالاخره سال ۱۳۶۲ تموم شد.صبح عید تو خونه با بچه‌ها تنها بودیم بدون حاجی و داوود.دم سال تحویل زنگ خونه رو زدن.رفتم دم در. یه جوون ۱۸ ساله بود ، گفت: حاج خانم! جنازه‌ی داوود رو آوردن.من توی فرودگاه دیدمش.اینم برای شماست.پلاک آلومینیومی رو سمتم دراز کرد.مات و مبهوت پلاک رو از دستش گرفتم.گفتم : پس زنجیرش کو؟؟؟گفت: ببخشید داوود شیمیایی شده‌بود ، تنش ورم داشت.زنجیر توی گردنش دفن شده‌بود، در نمیومد. ترسیدم تنش زخم بشه. زنجیر رو قیچی کردم.این رو گفت و رفت. ✍ من موندم و پلاک بدون زنجیر توی دستم و داغ خبری روی دلم.داغ اونقدر سنگین بود که بچه‌هام رو فراموش کردم.چند ساعت تو خونه‌ی ما آشوب بود.داداش از زبون بچه‌ها نمی‌افتاد.غم داوود کاسه‌ی صبر عزیز رو هم پُر کرده‌بود.دستش رو گرفتم تا خودش رو نزنه.زهرا بی‌تاب شد . زهرا رو آروم می‌کردم .علیرضا سر به دیوار می‌کوبید.سراغ علیرضا می‌رفتم ، می‌ترسیدم رسول از غصه دق بکنه‌.هیچ کس نبود آروممون کنه. ✍ چهارم عید بالاخره حاجی اومد.توی لبنان با موج انفجار شنوایی گوش راستش رو از دست داد‌ه‌بود.از خستگی و کم‌خوابی یادش رفته‌بود کفش هاش رو در بیاره.وقتی اومد داخل اتاق تازه متوجه شد با پوتین اومده.بعد از تشیع جنازه تا یک هفته سرمون شلوغ بود .اما امان از روزی که خونه خلوت شد.اون روزها اگه حاجی کنارم نبود دوام نمی‌آوردم.حاجی رو ندیدم بعد از رفتن داوود بی‌تابی یا ناشکری بکنه.ولی حسرت می‌خورد که نتونست برای داوود یک دست کت و شلوار بخره.می‌گفت: پسرم اونقدر زود بزرگ شد و رفت که فرصت نکردیم قدوبالای مردونش رو خوب نگاه کنیم. ✍ چهارماه از شهادت داوود نگذشته بود که رسول ساک جبهه‌اش رو بست.رسول بعد از شهادت داوود همدمم شده‌بود.مدام دورم می‌پلکید.چشمش به دهنم بود تا هرچی خواستم برآورده کنه، اونقدر که دوستاش هم صداشون دراومده‌بود که چرا اینقدر مادرت رو دوست داری؟؟؟می‌خندید و می‌گفت:《حاج‌خانم ، هم مادرمه ، هم مادر شهیده 》با رفتن رسول ، خونه از همیشه خلوت‌تر شد.صبح تا مغرب خودم رو تو مسجد و پایگاه سرگرم می‌کردم که فکر و خیال دست از سرم برداره ولی آروم نمیشدم. رسول نه می‌تونست از من دل ببُره ، نه از جبهه. حال من هم همین‌طور.نه می‌تونستم بگذارم بره ، نه می‌تونستم تو خونه نگهش دارم.رسول هم وقتی طعم منطقه زیر دندونش رفت.مثل حاجی و داوود دیگه تو خونه نمی‌موند.سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم.روم نمیشد رسول بفهمه. @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 9⃣ ✍ سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم. بچه که به دنیا که اومد اسمش رو گذاشتیم 《امیرحسین》.رسول وقتی از جبهه میومد ، امیرحسین رو با خودش به مسجد میبرد.دوستاش همه دورش جمع میشدن ، نمی‌گذاشت کسی بهش دست بزنه.می‌گفت: فقط نگاه کنین.کسی به داداشم دست نزنه.جونش به جون امیرحسین بند بود.به قول خودش حتی یه‌بار به خاطر امیرحسین از شهادت جا مونده‌بود.می‌گفت: از شدت تشنگی چشم‌هام تار می‌دید.خودم رو آماده کردم تا شهادتین رو بگم.یاد امیرحسین افتادم. رسول ضربه‌ی آرومی به پشت گردن امیرحسین زدوگفت: این نامرد نذاشت.یه لحظه صورت تپلش جلوی چشمم اومد.نتونستم ازش دل ببرم. ✍ سال ۱۳۶۵ بعد از عملیات کربلای ۵ ، جوان‌های محل یکی‌یکی برگشتن.همه جز رسول.طبق معمول حاجی هم نبود.درد بی‌درمان بی‌خبری جانم رو می‌خورد.ظاهرا تو کربلای ۵ مجروح میشه به اصفهان اعزامش می‌کنن و از اونجا به تهران ، اوضاعش اونقدر وخیم بوده که نتونسته حتی یه زنگ به خونه بزنه.همین‌که برگشته بود و کنارم بود،برام کافی بود.دیگه از خدا چیزی نمی‌خواستم.رسول تا وقتی منطقه بود که نمی‌دیدمش.وقتی هم به خونه میومد.یا مسجد بود یا مدرسه ،یا گلزار شهدا کنار داوود.یه روز همراهش به گلزار شهدا رفتم.کنار مزار داوود آروم و قرار نداشت.قرآن می‌خوند.میون قبرها قدم میزد.عکس‌های شهدا رو تو سکوت نگاه می‌کرد و دوباره میومد کنار داوود. ✍ خیلی به رسول وابسته شده‌بودم.وقتی به منطقه میرفت،خونه سوت‌و‌کور میشد.طفلک علیرضا هم مثل من .رسول که نبود، انگار چیزی گم کرده‌بود.دست و دلش به کاری نمی‌رفت.علیرضا به هر دری میزد و همه جوره خودش رو آماده کرده‌بود تا با رسول به منطقه بره.حتی با رسول به میدون تیر رفت و تیراندازی یاد گرفت.نیروهای ستاد اعزام از دست علیرضا عاصی شده‌بودن.فکر می‌کرد اگه بره اصرار کنه اعزامش میکنن.از در بیرونش می‌کردن از پنجره می‌رفت.از پنجره بیرونش می‌کردن از دیوار می‌رفت.سه‌بار تو شناسنامه‌اش دست برد.بالاخره بهش گفتن: خیلی پررویی ، ما رو از رو بردی.قبول کردن علیرضا رو با لشکر محمدرسول‌الله(ص) بفرستن. سکوت خونه برام سنگین بود.از داوود یه قاب عکس ، از رسول و علیرضا هم فقط کیف و کتاب مدرسشون مونده‌بود.حاجی هم که منطقه بود. @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 1⃣1⃣ ✍ با رفتن حاجی خونه خلوت شد.رسول که به مرخصی اومد تصمیم داشتم دیگه کوتاه نیام و اجازه ندم که بره.بهش کم‌محلی می‌کردم.گفت: مامان!!حالت خوب نیست ؟؟ تو که این‌طوری نبودی!!! نه حالم خوب نیست که شماها رو ول می‌کنم برید.من آدم نیستم؟ هی یکی‌یکی تنهام میگذارید؟؟ خب منم ببرید.من اونجا چایی میدم.سنگراتون رو تمییز می‌کنم.جارو می‌کنم. گفت: خدا کمکت می‌کنه .مگه اونهایی که سه_چهارتا شهید دادن آدم نیستن؟؟اون داداش بود که خدا خواستش‌ ، خیالت راحت ما برمی‌گردیم.داوود زمین تا آسمون با ما فرق داشت.مگه من و علی رو خدا قبول می‌کنه؟؟ و چه بیهوده بال‌بال می‌زدم برای چیزی که سهمم نبود.😔 ✍ روزهای عملیات مرصاد برام سخت و طولانی گذشت‌. سال ۱۳۶۷ بعد از پذیرش قطعنامه عراق و منافقین از غرب و جنوب حمله کردن.مثل مرغ سرکنده بی‌تابِ یه خبر از بچه‌ها.این نبودن‌ها را می‌توانستم تحمل بکنم ولی بی‌خبری را نه!!همان شب حاجی هم سر به اسلحه تکیه می‌دهد و خوابش می‌بره.تو خواب می‌بینه نصف سقف خونه‌مون روی سرش خراب میشه.سراسیمه از خواب بیدار میشه و به دوستش میگه: فکر می‌کنم یکی از بچه‌هام به شهادت رسیده.هیچ‌کس خبری از بچه‌ها نداشت.حاجی هم برگشت و رفت دنبال بچه‌ها.شهرها را چرخیده و دست خالی برگشت. به خاطر فشار عصبی همان سفر بود که مرض قند گرفت.وضع من هم بهتر از حاجی نبود.تو روزهای بی‌خبری ناراحتی قلبی گرفتم‌.دکترها گفتن: یکی از مویرگ‌های قلبت به خاطر استرس زیاد پاره شده و به همین دلیل بی‌هوش میشم. ✍ تنها چیزی که اون موقع آرومم کرد دیدار امام تو جماران بود.با همون آرامش و اقتدار همیشگی توی بالکن نشسته بود.ملحفه‌ی سفیدی هم روی پاش بود.آقای انصاری کنار امام بودن و با اشاره به حاجی در گوش امام گفتن: ایشون پدر شهید داوود خالقی‌پوره‌دو پسرش هم توی عملیات توی شلمچه گم شدن.هنوز نه مفقود شدنشون قطعیه ، نه شهادتشون.آقا آرام پرسیدن: باز هم پسر داره؟؟ آقای انصاری گفتن: بله یه پسر کوچیک دارن.اشک امام رو دیدم که روی گونه و محاسنشون غلتید.حاضر بودم خودم و همه‌ی عزیزانم فدا بشن ولی اشک مظلومانه‌ی امام رو نبینم.بعد از دست‌بوسی و دیدار امام ، حاجی دستم رو گرفت و گفت: می‌ارزه آدم سه‌تا پسرش رو بده بیاد امامش رو زیارت کنه.واقعا می‌ارزه. @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسـیدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 2⃣1⃣ ✍ چهل روز بی‌خبری از بچه‌ها برام مثل چهل سال گذشت و پیرم کرد.حاجی دوباره رفت که دنبال بچه‌ها بگرده.شب زنگ زد و گفت: بچه‌ها رو شناسایی کرده.هر دو به شهادت رسیدن.تنم می‌لرزید .همه جای بدنم درد می‌کرد.نمی‌دونستم برای علیرضا ناراحت باشم که دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود، یا خوشحال که دیگه شب‌ها سرفه نمی‌کنه. غصه از دست دادن رسول رو بخورم یا دل حاجی رو که این طور ناگهان پشتش خالی شد.همه‌مون تا صبح بال‌بال می‌زدیم.مصیبت‌زده بودیم ولی کسی نبود آروممون کنه.حاجی وقتی برگشت ، از پله‌ها که داشت میومد بالا سرش رو پایین انداخت.دلم برای حال و روزش سوخت.بهم گفت: 《همه‌ی مدتی که با هم زندگی می‌کردیم ، تموم تلاشم این بود که خوشبختت کنم ولی نتونستم.هیچ وقت دلم راضی نشد که تو خوشبختی.اما الان حس می‌کنم ، بهت تبریک میگم.》 با این حرفش خیالم راحت شد که همون حاجی خودم هست.بهش گفتم: خوشبختی رو بچه‌ها بهم ندادن ، تو دادی!!! ✍ حاجی بچه‌ها رو بعد از یک هفته گشتن تو سردخونه‌ی بین ماهشهر و آبادان پیدا می‌کنه.روز تشیع جنازه‌ی بچه‌ها میکروفون رو گرفتم و صحبت کردم و گفتم: 《هنوز کار خانواده‌ی خالقی‌پور تموم نشده.هنوز همسرم زنده‌است.اگه ایشون هم یک روز به شهادت برسه ، امیرحسین دو ساله رو برای آزادی قدس دارم پرورش میدم.اگه اون هم به شهادت برسه ، چادر همت به کمرم می‌بندم و با چنگ و دندون تو تموم جبهه‌های اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی ، با دشمنای اسلام تا آخرین نفس می‌جنگم.》در تابوت رسول رو باز کردم،چقدر دلتنگ محبت‌هاش بودم.روی تابوت علی رو باز کردم.ته‌تغاری شهدام بود.چهل روز زیر آفتاب موندن از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود.گفتم: علی‌جان! اون دنیا مامان یادت نره.من رو حلال کن. ✍ موقع مراسم بچه‌ها تازه طبقه‌ی بالا رو ساخته‌بودیم دستمون خالی بود.مراسم خرج داشت.یواشکی رفتم طلاهام رو فروختم و پولش رو گذاشتم جلوی حاجی.از عصبانیت سرخ شد و گفت: با اجازه‌ی کی فروختی؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟خاک تو سرت محمود!کارت به جایی رسیده که زنت طلاهاشو می‌فروشه.گفتم: من طلا می‌توام چیکار؟؟ جواهراتم رو زیر خاک گذاشتم اون وقت دنبال طلا باشم که به خودم آویزون کنم.من طلا نمی‌خوام ، بچه‌هام‌بودن‌که‌رفتن. @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان و قسمت : 3⃣1⃣ ✍ رسول قبل از شهادتش خوابی می‌بینه که جرات نمی‌کنه به من بگه و خوابش رو برای مادر شهید دژگانی تعریف می‌کنه.خواب دیده (توی یه بیابون وسیع ایستاده.داوود فانوس به دست از آسمون به زمین میاد.نرسیده به زمین دست علیرضا رو میگیره تا با خودش ببره.رسول فریاد میزنه: پس من چی؟؟علیرضا دست دراز می‌کنه ، دست رسول رو می‌گیره و هر سه‌تاشون به آسمون میرن.به خانم دژگانی گفت: منم با داوود میرم فقط خدا کنه علی نره.مامان خیلی تنها میشه.) ✍مراسم‌ها که تموم شد، من موندم و خونه‌ی خلوت و غمی که تازه داشت خودش رو نشون میداد.اگه لطف خدا و صبری که هدیه داده‌بود رو نداشتم ، نمی‌تونستم تحمل کنم.روزهای بعد شهادت بچه‌ها حاجی خیلی هوام رو داست.لب‌تر می‌کردم من رو بهشت‌زهرا میبرد.از بودن کنارشون سیر نمی‌شدم.ساعت‌ها بالای سرشون می‌نشستم ،حرف میزدم ، قرآن می‌خوندم ، قربون صدقه‌اش می‌رفتم ، گریه می‌کردم ، نماز می‌خوندم.یاد مادرشوهرم افتادم که به حاجی می‌گفت: (این پسرها پشتت را پر می‌کنن.)حالا حاجی مونده بود و عکس پسرهاش.هربار که عکس‌ها رو می‌دید ، می‌گفت: .فقط امیرحسین دو ساله براش مونده.شب‌ها میومد دست پدرش رو می‌گرفت تا با هم به مسجد برن.یه بار حاجی بهم گفت: دیگه امیرحسین رو با من به مسجد نفرست.حاجی گفت: من قبلا با سه تا جوون به مسجد می‌رفتم.الان با این بچه‌ی دو ساله.مردم دلشون برام می‌سوزه.ناراحت میشن.خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم. ✍ تحمل بیماری یک دانه دخترمون از شهادت بچه‌ها سخت‌تر بود.زهرا هر روز لاغرتر میشد.امان از تک سرفه‌هاش.وقتی فهمیدیم ناراحتی قلبی گرفته ، حاجی بیشتر از من خودش رو باخت.دکتر گفت: به خاطر شوک و غصه ، دریچه‌ی قلبش بزرگ شده و باید عوض بشه.روز عمل زهرا طولانی‌ترین و سخت‌ترین روز عمرم بود.دیگه تحمل داغ نداشتیم.خودم هیچ ، مطمئن بودم حاجی طاقت نمیاره.تموم صبر و توانش ، رو پسرها خرج شد.به خونه که رسیدیم بغض حاجی ترکید.دستپاچه دنبال صدای گریه‌اش رفتم.دیدم فرش رو بلند کرده و صورت روی موزاییک‌های سرد و خاکی گذاشته و زار میزنه.گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا این بچه‌رو به من ببخش.زهرا رو نمی‌تونم بدم.من طاقت ندارم.پسرها راهی رو رفتن که دوست داشتن ولی این بچه...... برای شهادت پسرها ندیدم این‌طور گریه کنه.وقتی از جبهه نامه می‌نو شت حال همه رو می‌پرسید.نوبت به زهرا که می‌رسید ، می‌گفت: 《به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم هم سلام برسونید.》حالا زهرا خانم عزیزش روی تخت بیمارستان بود.به نظرم خدا زهرا رو به خاطر دل سوخته‌ی حاجی دوباره به ما داد. @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت : 4⃣1⃣ آخرین قسمت ✍ این هم داستان من و بچه‌هام.من و حاجی و خونه‌ای که هیچ‌جای دنیا آرامش اونجا رو برام نداشت.تنها که میشم میرم عکس بچه‌ها رو دونه به دونه می‌بینم.تماشای عکس‌ها که تموم میشه میرم سراغ وصیت‌نامه‌هاشون. می‌خونم ، روی چشم‌هام میگذارم و بوشون می‌کنم.هنوز هم با بچه‌هام زندگی می‌کنم.به این خونه رفت‌و‌آمد دارن.باهم حرف می‌زنیم،می‌خندیم،گریه می‌کنیم. ✍ حاج محمود هم سال ۱۳۸۷ سکته کرد.۸ سال پرستارش بودم.نگاهم می‌کردو می‌گفت: ( حاج‌خانم!الهی من قربون روزهای تنهایی‌ت بشم.)هر روز به من وابسته‌تر میشد‌.هفته‌ای دوبار جای تختش رو تو خونه عوض می‌کردم تا محیط براش یکنواخت نشه.حاج محمود برای من فقط همسر نبود.جای برادر بزرگتر و حتی پدر نداشته‌ام بود.سربه سرم میگذاشت که وقتی به خونش رفتم یه ذره بچه بیشتر نبودم.راست می‌گفت: موقع ازدواج سیزده‌سالم بود و حاج محمود ۳۳ ساله.دستم رو گرفت و صبورانه همراهیم کرد تا کم‌کم با دنیای کودکیم خداحافظی کردم و شدم خانم خونش. ✍ سال ۱۳۷۷ سرزده و بی‌خبر به منزل ما اومدن‌.امیرحسین ۱۲ ساله بود.دستش رو گرفتم و بردم جلوی آقا ، گفتم: آقا اگه اسلام اجازه بده ، تنها یادگار شهدا رو پیش پای شما قربونی کنم.فرمودند: 《این فرزند سرمایه‌ی شماست》 حاجی روزهای آخر دست من رو گرفت و بوسید.گفتم:حاجی چرا شرمنده می‌کنی؟؟ این کارا چیه؟؟ حاجی گفت: این دست‌ها سه‌تا شهید بزرگ کرده. ✍ بهشت زهرا که میرم وقت کم میارم .همه یه گل دارن من اونجا یه گلستان گل دارم‌.عزیز،مادرشوهرم،برادرم محمد، حاجی ، تازه بعد از اونها میرم سراغ بچه‌ها.به خنده میگم : دارم میرم خونه‌ی بچه‌هام.ولی واقعا همین‌طور هست.اونجا خونشون هست.سنگ مزارشون رو می‌بوسم که: پایین پای بچه‌ها ۱۳ شهید گمنام دفن هستند.برای همه‌شان اسم گذاشتم.مثل پسرهایم دوستشان دارم.برایشان مادری می‌کنم. همیشه در مصاحبه‌هام میگم: امیدوارم هیچ مادری به حال من دچار نشه.که فقط دلِ من داند و من دانم و دل داند و من.بارها گفته‌ام: 《ما هنوز دینمان را به این مردم نجیب ادا نکردیم.ما به این مردم بدهکاریم.》 @Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 8⃣ (زن ، زندگے ، شهـادت) ✍ بالاخره سال ۱۳۶۲ تموم شد.صبح عید تو خونه با بچه‌ها تنها بودیم بدون حاجی و داوود.دم سال تحویل زنگ خونه رو زدن.رفتم دم در. یه جوون ۱۸ ساله بود ، گفت: حاج خانم! جنازه‌ی داوود رو آوردن.من توی فرودگاه دیدمش.اینم برای شماست.پلاک آلومینیومی رو سمتم دراز کرد.مات و مبهوت پلاک رو از دستش گرفتم.گفتم : پس زنجیرش کو؟؟؟گفت: ببخشید داوود شیمیایی شده‌بود ، تنش ورم داشت.زنجیر توی گردنش دفن شده‌بود، در نمیومد. ترسیدم تنش زخم بشه. زنجیر رو قیچی کردم.این رو گفت و رفت. ✍ من موندم و پلاک بدون زنجیر توی دستم و داغ خبری روی دلم.داغ اونقدر سنگین بود که بچه‌هام رو فراموش کردم.چند ساعت تو خونه‌ی ما آشوب بود.داداش از زبون بچه‌ها نمی‌افتاد.غم داوود کاسه‌ی صبر عزیز رو هم پُر کرده‌بود.دستش رو گرفتم تا خودش رو نزنه.زهرا بی‌تاب شد . زهرا رو آروم می‌کردم .علیرضا سر به دیوار می‌کوبید.سراغ علیرضا می‌رفتم ، می‌ترسیدم رسول از غصه دق بکنه‌.هیچ کس نبود آروممون کنه. ✍ چهارم عید بالاخره حاجی اومد.توی لبنان با موج انفجار شنوایی گوش راستش رو از دست داد‌ه‌بود.از خستگی و کم‌خوابی یادش رفته‌بود کفش هاش رو در بیاره.وقتی اومد داخل اتاق تازه متوجه شد با پوتین اومده.بعد از تشیع جنازه تا یک هفته سرمون شلوغ بود .اما امان از روزی که خونه خلوت شد.اون روزها اگه حاجی کنارم نبود دوام نمی‌آوردم.حاجی رو ندیدم بعد از رفتن داوود بی‌تابی یا ناشکری بکنه.ولی حسرت می‌خورد که نتونست برای داوود یک دست کت و شلوار بخره.می‌گفت: پسرم اونقدر زود بزرگ شد و رفت که فرصت نکردیم قدوبالای مردونش رو خوب نگاه کنیم. ✍ چهارماه از شهادت داوود نگذشته بود که رسول ساک جبهه‌اش رو بست.رسول بعد از شهادت داوود همدمم شده‌بود.مدام دورم می‌پلکید.چشمش به دهنم بود تا هرچی خواستم برآورده کنه، اونقدر که دوستاش هم صداشون دراومده‌بود که چرا اینقدر مادرت رو دوست داری؟؟؟می‌خندید و می‌گفت:《حاج‌خانم ، هم مادرمه ، هم مادر شهیده 》با رفتن رسول ، خونه از همیشه خلوت‌تر شد.صبح تا مغرب خودم رو تو مسجد و پایگاه سرگرم می‌کردم که فکر و خیال دست از سرم برداره ولی آروم نمیشدم. رسول نه می‌تونست از من دل ببُره ، نه از جبهه. حال من هم همین‌طور.نه می‌تونستم بگذارم بره ، نه می‌تونستم تو خونه نگهش دارم.رسول هم وقتی طعم منطقه زیر دندونش رفت.مثل حاجی و داوود دیگه تو خونه نمی‌موند.سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم.روم نمیشد رسول بفهمه. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 9⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم. بچه که به دنیا که اومد اسمش رو گذاشتیم 《امیرحسین》.رسول وقتی از جبهه میومد ، امیرحسین رو با خودش به مسجد میبرد.دوستاش همه دورش جمع میشدن ، نمی‌گذاشت کسی بهش دست بزنه.می‌گفت: فقط نگاه کنین.کسی به داداشم دست نزنه.جونش به جون امیرحسین بند بود.به قول خودش حتی یه‌بار به خاطر امیرحسین از شهادت جا مونده‌بود.می‌گفت: از شدت تشنگی چشم‌هام تار می‌دید.خودم رو آماده کردم تا شهادتین رو بگم.یاد امیرحسین افتادم. رسول ضربه‌ی آرومی به پشت گردن امیرحسین زدوگفت: این نامرد نذاشت.یه لحظه صورت تپلش جلوی چشمم اومد.نتونستم ازش دل ببرم. ✍ سال ۱۳۶۵ بعد از عملیات کربلای ۵ ، جوان‌های محل یکی‌یکی برگشتن.همه جز رسول.طبق معمول حاجی هم نبود.درد بی‌درمان بی‌خبری جانم رو می‌خورد.ظاهرا تو کربلای ۵ مجروح میشه به اصفهان اعزامش می‌کنن و از اونجا به تهران ، اوضاعش اونقدر وخیم بوده که نتونسته حتی یه زنگ به خونه بزنه.همین‌که برگشته بود و کنارم بود،برام کافی بود.دیگه از خدا چیزی نمی‌خواستم.رسول تا وقتی منطقه بود که نمی‌دیدمش.وقتی هم به خونه میومد.یا مسجد بود یا مدرسه ،یا گلزار شهدا کنار داوود.یه روز همراهش به گلزار شهدا رفتم.کنار مزار داوود آروم و قرار نداشت.قرآن می‌خوند.میون قبرها قدم میزد.عکس‌های شهدا رو تو سکوت نگاه می‌کرد و دوباره میومد کنار داوود. ✍ خیلی به رسول وابسته شده‌بودم.وقتی به منطقه میرفت،خونه سوت‌و‌کور میشد.طفلک علیرضا هم مثل من .رسول که نبود، انگار چیزی گم کرده‌بود.دست و دلش به کاری نمی‌رفت.علیرضا به هر دری میزد و همه جوره خودش رو آماده کرده‌بود تا با رسول به منطقه بره.حتی با رسول به میدون تیر رفت و تیراندازی یاد گرفت.نیروهای ستاد اعزام از دست علیرضا عاصی شده‌بودن.فکر می‌کرد اگه بره اصرار کنه اعزامش میکنن.از در بیرونش می‌کردن از پنجره می‌رفت.از پنجره بیرونش می‌کردن از دیوار می‌رفت.سه‌بار تو شناسنامه‌اش دست برد.بالاخره بهش گفتن: خیلی پررویی ، ما رو از رو بردی.قبول کردن علیرضا رو با لشکر محمدرسول‌الله(ص) بفرستن. سکوت خونه برام سنگین بود.از داوود یه قاب عکس ، از رسول و علیرضا هم فقط کیف و کتاب مدرسشون مونده‌بود.حاجی هم که منطقه بود. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 1⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ با رفتن حاجی خونه خلوت شد.رسول که به مرخصی اومد تصمیم داشتم دیگه کوتاه نیام و اجازه ندم که بره.بهش کم‌محلی می‌کردم.گفت: مامان!!حالت خوب نیست ؟؟ تو که این‌طوری نبودی!!! نه حالم خوب نیست که شماها رو ول می‌کنم برید.من آدم نیستم؟ هی یکی‌یکی تنهام میگذارید؟؟ خب منم ببرید.من اونجا چایی میدم.سنگراتون رو تمییز می‌کنم.جارو می‌کنم. گفت: خدا کمکت می‌کنه .مگه اونهایی که سه_چهارتا شهید دادن آدم نیستن؟؟اون داداش بود که خدا خواستش‌ ، خیالت راحت ما برمی‌گردیم.داوود زمین تا آسمون با ما فرق داشت.مگه من و علی رو خدا قبول می‌کنه؟؟ و چه بیهوده بال‌بال می‌زدم برای چیزی که سهمم نبود.😔 ✍ روزهای عملیات مرصاد برام سخت و طولانی گذشت‌. سال ۱۳۶۷ بعد از پذیرش قطعنامه عراق و منافقین از غرب و جنوب حمله کردن.مثل مرغ سرکنده بی‌تابِ یه خبر از بچه‌ها.این نبودن‌ها را می‌توانستم تحمل بکنم ولی بی‌خبری را نه!!همان شب حاجی هم سر به اسلحه تکیه می‌دهد و خوابش می‌بره.تو خواب می‌بینه نصف سقف خونه‌مون روی سرش خراب میشه.سراسیمه از خواب بیدار میشه و به دوستش میگه: فکر می‌کنم یکی از بچه‌هام به شهادت رسیده.هیچ‌کس خبری از بچه‌ها نداشت.حاجی هم برگشت و رفت دنبال بچه‌ها.شهرها را چرخیده و دست خالی برگشت. به خاطر فشار عصبی همان سفر بود که مرض قند گرفت.وضع من هم بهتر از حاجی نبود.تو روزهای بی‌خبری ناراحتی قلبی گرفتم‌.دکترها گفتن: یکی از مویرگ‌های قلبت به خاطر استرس زیاد پاره شده و به همین دلیل بی‌هوش میشم. ✍ تنها چیزی که اون موقع آرومم کرد دیدار امام تو جماران بود.با همون آرامش و اقتدار همیشگی توی بالکن نشسته بود.ملحفه‌ی سفیدی هم روی پاش بود.آقای انصاری کنار امام بودن و با اشاره به حاجی در گوش امام گفتن: ایشون پدر شهید داوود خالقی‌پوره‌دو پسرش هم توی عملیات توی شلمچه گم شدن.هنوز نه مفقود شدنشون قطعیه ، نه شهادتشون.آقا آرام پرسیدن: باز هم پسر داره؟؟ آقای انصاری گفتن: بله یه پسر کوچیک دارن.اشک امام رو دیدم که روی گونه و محاسنشون غلتید.حاضر بودم خودم و همه‌ی عزیزانم فدا بشن ولی اشک مظلومانه‌ی امام رو نبینم.بعد از دست‌بوسی و دیدار امام ، حاجی دستم رو گرفت و گفت: می‌ارزه آدم سه‌تا پسرش رو بده بیاد امامش رو زیارت کنه.واقعا می‌ارزه. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسـیدنےاست 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان و 🔲 قسمت: 2⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ چهل روز بی‌خبری از بچه‌ها برام مثل چهل سال گذشت و پیرم کرد.حاجی دوباره رفت که دنبال بچه‌ها بگرده.شب زنگ زد و گفت: بچه‌ها رو شناسایی کرده.هر دو به شهادت رسیدن.تنم می‌لرزید .همه جای بدنم درد می‌کرد.نمی‌دونستم برای علیرضا ناراحت باشم که دبیرستانش رو هم تموم نکرده بود، یا خوشحال که دیگه شب‌ها سرفه نمی‌کنه. غصه از دست دادن رسول رو بخورم یا دل حاجی رو که این طور ناگهان پشتش خالی شد.همه‌مون تا صبح بال‌بال می‌زدیم.مصیبت‌زده بودیم ولی کسی نبود آروممون کنه.حاجی وقتی برگشت ، از پله‌ها که داشت میومد بالا سرش رو پایین انداخت.دلم برای حال و روزش سوخت.بهم گفت: 《همه‌ی مدتی که با هم زندگی می‌کردیم ، تموم تلاشم این بود که خوشبختت کنم ولی نتونستم.هیچ وقت دلم راضی نشد که تو خوشبختی.اما الان حس می‌کنم ، بهت تبریک میگم.》 با این حرفش خیالم راحت شد که همون حاجی خودم هست.بهش گفتم: خوشبختی رو بچه‌ها بهم ندادن ، تو دادی!!! ✍ حاجی بچه‌ها رو بعد از یک هفته گشتن تو سردخونه‌ی بین ماهشهر و آبادان پیدا می‌کنه.روز تشیع جنازه‌ی بچه‌ها میکروفون رو گرفتم و صحبت کردم و گفتم: 《هنوز کار خانواده‌ی خالقی‌پور تموم نشده.هنوز همسرم زنده‌است.اگه ایشون هم یک روز به شهادت برسه ، امیرحسین دو ساله رو برای آزادی قدس دارم پرورش میدم.اگه اون هم به شهادت برسه ، چادر همت به کمرم می‌بندم و با چنگ و دندون تو تموم جبهه‌های اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی ، با دشمنای اسلام تا آخرین نفس می‌جنگم.》در تابوت رسول رو باز کردم،چقدر دلتنگ محبت‌هاش بودم.روی تابوت علی رو باز کردم.ته‌تغاری شهدام بود.چهل روز زیر آفتاب موندن از صورت سرخ و سفیدش چیزی باقی نگذاشته بود.گفتم: علی‌جان! اون دنیا مامان یادت نره.من رو حلال کن. ✍ موقع مراسم بچه‌ها تازه طبقه‌ی بالا رو ساخته‌بودیم دستمون خالی بود.مراسم خرج داشت.یواشکی رفتم طلاهام رو فروختم و پولش رو گذاشتم جلوی حاجی.از عصبانیت سرخ شد و گفت: با اجازه‌ی کی فروختی؟؟؟چرا به من نگفتی؟؟خاک تو سرت محمود!کارت به جایی رسیده که زنت طلاهاشو می‌فروشه.گفتم: من طلا می‌توام چیکار؟؟ جواهراتم رو زیر خاک گذاشتم اون وقت دنبال طلا باشم که به خودم آویزون کنم.من طلا نمی‌خوام ، بچه‌هام‌بودن‌که‌رفتن. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲خـاطــرات مـادر شـهیــدان و قسمت : 3⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ رسول قبل از شهادتش خوابی می‌بینه که جرات نمی‌کنه به من بگه و خوابش رو برای مادر شهید دژگانی تعریف می‌کنه.خواب دیده (توی یه بیابون وسیع ایستاده.داوود فانوس به دست از آسمون به زمین میاد.نرسیده به زمین دست علیرضا رو میگیره تا با خودش ببره.رسول فریاد میزنه: پس من چی؟؟علیرضا دست دراز می‌کنه ، دست رسول رو می‌گیره و هر سه‌تاشون به آسمون میرن.به خانم دژگانی گفت: منم با داوود میرم فقط خدا کنه علی نره.مامان خیلی تنها میشه.) ✍مراسم‌ها که تموم شد، من موندم و خونه‌ی خلوت و غمی که تازه داشت خودش رو نشون میداد.اگه لطف خدا و صبری که هدیه داده‌بود رو نداشتم ، نمی‌تونستم تحمل کنم.روزهای بعد شهادت بچه‌ها حاجی خیلی هوام رو داشت.لب‌تر می‌کردم من رو بهشت‌زهرا میبرد.از بودن کنارشون سیر نمی‌شدم.ساعت‌ها بالای سرشون می‌نشستم ،حرف میزدم ، قرآن می‌خوندم ، قربون صدقه‌اش می‌رفتم ، گریه می‌کردم ، نماز می‌خوندم.یاد مادرشوهرم افتادم که به حاجی می‌گفت: (این پسرها پشتت را پر می‌کنن.)حالا حاجی مونده بود و عکس پسرهاش.هربار که عکس‌ها رو می‌دید ، می‌گفت: .فقط امیرحسین دو ساله براش مونده.شب‌ها میومد دست پدرش رو می‌گرفت تا با هم به مسجد برن.یه بار حاجی بهم گفت: دیگه امیرحسین رو با من به مسجد نفرست.حاجی گفت: من قبلا با سه تا جوون به مسجد می‌رفتم.الان با این بچه‌ی دو ساله.مردم دلشون برام می‌سوزه.ناراحت میشن.خوب نیست مردم رو ناراحت کنیم. ✍ تحمل بیماری یک دانه دخترمون از شهادت بچه‌ها سخت‌تر بود.زهرا هر روز لاغرتر میشد.امان از تک سرفه‌هاش.وقتی فهمیدیم ناراحتی قلبی گرفته ، حاجی بیشتر از من خودش رو باخت.دکتر گفت: به خاطر شوک و غصه ، دریچه‌ی قلبش بزرگ شده و باید عوض بشه.روز عمل زهرا طولانی‌ترین و سخت‌ترین روز عمرم بود.دیگه تحمل داغ نداشتیم.خودم هیچ ، مطمئن بودم حاجی طاقت نمیاره.تموم صبر و توانش ، رو پسرها خرج شد.به خونه که رسیدیم بغض حاجی ترکید.دستپاچه دنبال صدای گریه‌اش رفتم.دیدم فرش رو بلند کرده و صورت روی موزاییک‌های سرد و خاکی گذاشته و زار میزنه.گریه می‌کرد و می‌گفت: خدایا این بچه‌رو به من ببخش.زهرا رو نمی‌تونم بدم.من طاقت ندارم.پسرها راهی رو رفتن که دوست داشتن ولی این بچه...... برای شهادت پسرها ندیدم این‌طور گریه کنه.وقتی از جبهه نامه می‌نو شت حال همه رو می‌پرسید.نوبت به زهرا که می‌رسید ، می‌گفت: 《به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم ، به زهرا خانم عزیزم هم سلام برسونید.》حالا زهرا خانم عزیزش روی تخت بیمارستان بود.به نظرم خدا زهرا رو به خاطر دل سوخته‌ی حاجی دوباره به ما داد. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹 🔲 خـاطــرات مـادر شـهیــدان و 🔲 قسمت : 4⃣1⃣ (زن ، زنـدگے ، شهـادت ) ✍ این هم داستان من و بچه‌هام.من و حاجی و خونه‌ای که هیچ‌جای دنیا آرامش اونجا رو برام نداشت.تنها که میشم میرم عکس بچه‌ها رو دونه به دونه می‌بینم.تماشای عکس‌ها که تموم میشه میرم سراغ وصیت‌نامه‌هاشون. می‌خونم ، روی چشم‌هام میگذارم و بوشون می‌کنم.هنوز هم با بچه‌هام زندگی می‌کنم.به این خونه رفت‌و‌آمد دارن.باهم حرف می‌زنیم،می‌خندیم،گریه می‌کنیم. ✍ حاج محمود هم سال ۱۳۸۷ سکته کرد.۸ سال پرستارش بودم.نگاهم می‌کردو می‌گفت: ( حاج‌خانم!الهی من قربون روزهای تنهایی‌ت بشم.)هر روز به من وابسته‌تر میشد‌.هفته‌ای دوبار جای تختش رو تو خونه عوض می‌کردم تا محیط براش یکنواخت نشه.حاج محمود برای من فقط همسر نبود.جای برادر بزرگتر و حتی پدر نداشته‌ام بود.سربه سرم میگذاشت که وقتی به خونش رفتم یه ذره بچه بیشتر نبودم.راست می‌گفت: موقع ازدواج سیزده‌سالم بود و حاج محمود ۳۳ ساله.دستم رو گرفت و صبورانه همراهیم کرد تا کم‌کم با دنیای کودکیم خداحافظی کردم و شدم خانم خونش. ✍ سال ۱۳۷۷ سرزده و بی‌خبر به منزل ما اومدن‌.امیرحسین ۱۲ ساله بود.دستش رو گرفتم و بردم جلوی آقا ، گفتم: آقا اگه اسلام اجازه بده ، تنها یادگار شهدا رو پیش پای شما قربونی کنم.فرمودند: 《این فرزند سرمایه‌ی شماست》 حاجی روزهای آخر دست من رو گرفت و بوسید.گفتم:حاجی چرا شرمنده می‌کنی؟؟ این کارا چیه؟؟ حاجی گفت: این دست‌ها سه‌تا شهید بزرگ کرده. ✍ بهشت زهرا که میرم وقت کم میارم .همه یه گل دارن من اونجا یه گلستان گل دارم‌.عزیز،مادرشوهرم،برادرم محمد، حاجی ، تازه بعد از اونها میرم سراغ بچه‌ها.به خنده میگم : دارم میرم خونه‌ی بچه‌هام.ولی واقعا همین‌طور هست.اونجا خونشون هست.سنگ مزارشون رو می‌بوسم که: پایین پای بچه‌ها ۱۳ شهید گمنام دفن هستند.برای همه‌شان اسم گذاشتم.مثل پسرهایم دوستشان دارم.برایشان مادری می‌کنم. همیشه در مصاحبه‌هام میگم: امیدوارم هیچ مادری به حال من دچار نشه.که فقط دلِ من داند و من دانم و دل داند و من.بارها گفته‌ام: 《ما هنوز دینمان را به این مردم نجیب ادا نکردیم.ما به این مردم بدهکاریم.》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi