eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*هوالمنتقم* 🌷 *شهیدان؛* *🌷جمال🌷* *🌷ڪمال🌷* *🌷مـ‌هدے 🌷ظل‌انوار* 🌷 سه برادر در سمت‌هاے متفاوت در جبهه حضور داشتن.در این هشت‌سال جنگ تحمیلے هیچ‌گاه نشده‌بود که در کنار یکدیگر به مصاف دشمن بروند.ولی پس از عمیات ڪربلاے ۴ تصمیم گرفتند ڪه هرسه به عنوان خط‌شکن به دل دشمن بزنند. *🌷سه برادردریک روز🌷* *امان ازدل زینب،س،* *من بفداے اون مادرشهیدے ڪه دریک روزپاره هاے تنش روفداے اعتلای دین وآئین ،خاک پاک وطن،وانقلاب میڪنه، *یادعزیزشهداباصلوات* @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃در آستانه پاییز ۱۳۳۴ به دنیا آمد با تقدیری پر . در سال ۵۵ که به سربازی رفت، به فرمان حضرت روح الله از پادگان گریخت و شد قطره ای در دریای . سبزِ پوش س.پاه که شد انگار بارِ دِین و مسئولیتش بیشتر شد! 🍃اولین ماموریتش، حراست از بیتِ امام بود. لحظه ای آرام نبود. همیشه در تکاپو برای مفید بودن، برای پریدن. 🍃پای در غائله نهاد تا ضدانقلاب را ساکت کند. همپای در می‌گشت و شناسایی می‌کرد. سپس در بازی دراز جانشین فرمانده عملیات شد. 🍃دستش را در ارتفاعات بازی دراز جا گذاشت و طواف خانه محبوب را با دستِ دل انجام داد. ردپای در جای جای جبهه و جنگ دیده می‌شود. عملیات‌های زیادی علیرضا را همراه داشته و زمین های بسیاری خاکِ پوتینش را به چشم سرمه کرده اند. 🍃فتح‌المبین، الی ‌ و آزادسازی خرمشهر حضور اورا با چشم دیدند. حتی خاکِ طعم حضورش را چشیده و پس از بازگشتش، در ۱ مجروحیت دوباره به آغوش کشید😞 🍃والفجر۲ اما زمان بال گشودن بود، وقتش رسیده بود تا سکوی پروازش شود. پرواز کرد به سوی 🕊 🍃بعضی‌ها متولد می‌شوند برای جاودانگی، برای . 🌹به مناسبت سالروز ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد : ۲۷ شهریور ۱۳۳۷ 📅تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ۱۳۶۲ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا. قطعه۲۴ 🕊محل شهادت : حاج عمران @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبـے ♦️ ♦️♦️ گـلســتان یــازدهــم ♦️♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت : 6⃣1⃣ 💢 مامان و بابا زیر بغلم رو گرفتن و از پنجاه و چهار پله خونه‌ی پدری علی‌آقا بزور بالا بردن.منصوره‌خانم وسط هال نشسته بود تا من رو دید به طرفم اومد.منصوره‌خانم گریه می‌کرد و تو گوشم حرف میزد.فرشته‌جان!!!! دیدی چی شد؟؟؟علی از پیشمون رفت!!!! علی بچه‌شو ندید!!!!وای علی‌جان!!!! دستی رو روی شونه‌ام احساس کردم.دستی من و منصوره خانم رو بغل گرفت و سرش رو وسط شونه‌های هر دوی ما گذاشت و با گریا می‌گفت: خدایا صبرمان بده!!!!!آقا ناصر بود(پدر علی‌آقا). با ناله‌های آقا ناصر جمعیتی که دور و برمان بودند به گریه اُفتادند. دوستان و آشنایان برای سرسلامتی به دیدنمون میومندند.هیچ کس باور نمی‌کرد.همه بهت‌زده نگاهمون می‌کردند.فقط پنج ماه از شهادت امیر گذاشته‌بود. 💢 دوست‌نداشتم باور کنم علی‌آقا شهید شده.اما شب صدا و سیمای مرکز همدان اطلاعیه‌ای پخش کرد: (به مناسبت سردار شهید علی چیت‌سازیان فردا یکشنبه ، هشتم آذرماه ، تعطیل است و سه روز عزای عمومی در استان اعلام شد.) روز تشیع جنازه‌ی علی‌آقا تابوت رو با آمبولانس آوردن.وقتی تابوت رو دیدم.پاهام لرزید.دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم.بغض توی گلوم شکست.علی‌آقا بعد از یک‌سال و هشت‌ماه زندگی مشترک‌هنوز خونه‌ای از خودش نداشت.یاد وسایل زندگیمون افتادم که هر کدوم تو گوشه‌ای بودند.نصفش تو انبار مادرم ، نصفش خونه‌ی حاج‌صادق ، ساک و لباس‌هام هم گوشه‌ی اتاق منصوره خانم. مردم توی کوچه فریاد میزدند: (وای علی‌کشته‌شد شیر خدا کشته شد) 💢 وارد خیابون که شدیم.عکس علی‌آقا روی دیوار و پشت مغازه‌ها دیدم.از سَر دَر ادارات و بالای پشت‌بام‌ها و پنجره‌ها و دیوارها ، پرچم‌های مشکی آویزون بود. مادرم مدام در گوشم می‌گفت: ( فرشته‌جان!!!! به خودت مسلط باش.امروز همه جور آدمی هست.دوست و دشمن قاطی هستن.محکم باش .ضعف از خودت نشون‌نده).مثل بچه‌ها که بهانه‌ی مادرشون رو می‌گرفتن ، بهانه می‌گرفتم. روز تشیع جنازه اطلاع دادن که من باید صحبت کنم .یه قلم و کاغذ خواستم.وقتی خودکار رو روی کاغذ گذاشتم.کلمات روی ذهن و دهانم جاری شد.روی کاغذ نوشتم و احساس کردم علی‌آقا کنارم ایستاده.صداش رو می‌شنیدم انگا اون کنار بود ، می‌گفت و من می‌شنیدم.وقتی از علی‌آقا می‌گفتم ، یادم اومد اون واقعا همین‌طوری بود.علی آقا یار یتیمان بود ، یکی از دوستاش تعریف می‌کرد که علی و عده‌ای از دوستاش هر وقت به مرخصی میومدن ، وانتی رو پر از خوار و بار و غذا می‌کردن و به منطقه‌ی سنگ سفید می‌بردن و پشت درِ خونه‌هایی که قبلا شناسایی کرده‌بودن می‌بردن.موقع برگشت یکی دوتا بوق میزدن.این بوق‌ها رو خونواده‌های بی‌بضاعت می‌شناختن...... @Revayate_ravi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسر شهید و محمدعلی (فرزند شهید چیت‌سازیان)
♦️ خـواسـتگـارے بـا چـشـم‌هـاے آبے ♦️ ♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️ 🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد 🔲 قسمت: 7⃣1⃣ 💢 تشعیع علی‌آقا تموم شد و من منتظر به دنیا اومدن یادگار علی‌آقا بودم. یادم افتاد که یه‌بار از جلوی بیمارستان بوعلی داشتیم رد می‌شدیم ، گفتم: علی‌آقا تا چند ماه دیگه بچه‌مون اینجا به‌دنیا میاد.با تعجب گفت: اینجا!!!!!! گفتم: آره ، اینجا بهترین بیمارستان همدانِ.علی‌آقا سرعت ماشین رو کم کرد و گفت: نه!!! ما بیمارستانی میریم که مستضعفین میرن.اینجا مال پولدارهاست.تو ماه هشتم بارداری بودم که درد به سراغم اومد .رفتیم بیمارستان فاطمیه که یه بیمارستان دولتی بود.همین‌که وارد بیمارستان شدیم ، خبر مثل بمب همه جا صدا کرد.《بچه‌ی شهید چیت‌سازیان داره به دنیا میاد》 از بس توی این ۳۷ روز گریه کردم و غصه خوردم ، فکر می‌کردم یه بچه‌ی لاغر و کوچیک به دنیا میارم.بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلوم پایین نمی‌رفت.خیلی لاغر شده‌بودم.مثل زن‌های باردار نبودم.خیلی‌ها باورشون نمیشد حامله‌ام. 💢 درد مثل خون پخش شده‌بود توی تنم.نمی خواستم فریاد بزنم .لب‌هام رو گزیدم و دست مادرم رو تا اونجایی که زور داشتم فشار دادم.مادرم دستم رو روی لب‌هاش گذاشته‌بود و تند تند می‌بوسید.دست چپم رو جلوی صورتم گرفتم.حلقه‌ی ازدواجم بوی علی رو میداد.اون رو بوسیدم یک‌دفعه علی‌آقا رو دیدم .روبروم ایستاده‌بود و می‌خندید.با دیدنش درد رو فراموش کردم.زیر لب یا‌علی می‌گفتم. وقتی صدای گریه‌ی بچه بلند شد تنم سبک شد.چه حس خوبی بود .دلم می‌خواست بخوابم.یکی از پرستارها گفت: پسره!!!ان‌شاءالله جای پدرش هزار ساله شه.پسرم یه بچه‌ی کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پر کلاغی.مادرم مشغول مرتب کردن پتو سر و وضعم بود و با شادی گفت: مردم مرتب زنگ میزنن و احوالت رو می‌پرسن.از دفتر امام‌جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.بغض راه گلوم رو گرفته‌بود.دلم می‌خواست مادرم چراغ‌ها رو خاموش می‌کرد و می‌خوابیدم و خواب علی‌آقا رو میدیدم. @Revayate_ravi