❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گـنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬 قسمت: 6⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹فردا صبح با صدای فرهاد بیدار شدم.میگن ، تو درگیریهای دیشب یه بسیجی شهید شده!!!
ساعت نهونیم صبح یکی از دوستای فرهاد بهش زنگ زد که محمدحسین مجروح شده؟؟رفتم تو اتاق مجتبی ، گفتم:مامان!پاشو مثل اینکه محمدحسین مجروح شده.مثل فنر پرید بالا شروع کرد به دادو بیداد کردن که (من پدر اینا رو در میارم) بهش گفتم: فرهاد حالش خوب نیست ،نمیتونه رانندگی کنه.تو باهاش برو.فرهادومجتبی رو راهی کردم.به زهرا گفتم: خدا میدونه چقدر از این بچه خون رفته.یه خورده از اون انجیر خشکها رو بردار براش خوبه.زهرا ساکی رو آورد ،گذاش روی اُپن ، خوراکیهایی رو که میگفتم: میگذاشت برای محمدحسین.بادام،خرماتوتخشک.
🥀🌹از دلهره داشتم میمُردم.زبونم تو دهنم شدهبود مثل یه تیکه چوب خشک.
زنگ زدم به فرهاد.آهنگ پیشواز موبایلش دلم را لرزاند.(از خون جوانان حرم لاله،خدا لاله،خدا لاله،خدا لاله دمیده.....)
فرهاد اومد گفت: حجاب کنید آقایون دارن میان بالا.فرهاد با چند نفر اومدن .سرشون پایین بود و با تسبیحشون بازی میکردن.که صدای گریهی زهرا همهچیز رو لو داد.دستهی مبل رو فشار دادم .همهی توانم رو جمع کردم تا بایستم.خواهرو برادر و مادرم ،رنگ پریده تو چارچوب در ظاهر شدن.نفسم بالا نمیومد.سینهام به خسخس افتاد.بریدهبریده گفتم:فرهاد!!!من الان باید خبردار بشششم؟؟؟؟
🥀🌹چادر رو بیشتر دور خودم پیچیدم.سراغ محمدحسین رو از فرهاد گرفتم.گفت: بردنش معراجالشهدا.هرچی از فرهاد پرسیدم محمدحسین چطور شهید شده ، طفره رفت.حال و روزش بهم ریختهبود.زیاد پافشاری نکردم.ظرف نیمساعت خونه پر از آدم شد.غروب محمود کریمی و دوستای محمدحسین اومدن منزلمون.روضه خوندن و سینه زدن.حتی وقتی روضه رو کشوندن سمتی که امامحسین(ع) جوانان بنیهاشم رو صدا میزد.شک برم نمیداشت.حتی وقتی از اربااربا شدن علیاکبر میگفتن.با زمزمهی (غریبگیر آوردنت) دلم ریخت.گفتن:محمود کریمی میخواد شما رو ببینه.رفتم بیرون،تسلیت گفت.گفتم:محمدحسینم به آرزوش رسید.اگه هزار تا محمدحسین هم داشتم همه فدای امام حسین(ع).
توی اون جمع دوست محمدحسین رو دیدم.ازش خواستم دیدههاش رو تعریف کنه.گفتم:طاقتش رو دارم.
طفلک نفس عمیقی کشید و بغضش رو خورد و گفت: حدود ساعت سهونیم نصفهشب صدای گازگاز ماشین شنیدیم....
@Revayate_ravi
🌷❣️#شهید حمید ایران منش
💢 خريدمان از يک دست آينه و شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پيشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهيه شود که به شدت مخالفت کرد!
👈 گفت: «چه کسی را گول می زنيم؟ اگر قرار است مجلسمان را اينطور بگيريم، پس چرا خريدمان را آنقدر ساده گرفتيم؟! تو هم از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم.» با اينکه براي مراسم، استاندار و جمعی از متمولين کرمان آمده بودند؛ نظرش تغييری نکرد و همان شام ساده ايی را که تهيه شده بود را بهشان داد!
💥 حميد می گفت شجاعت فقط تو جنگيدن و اين چيزها نيست؛ شجاعت يعنی همين که بتوانی کار درستی را که خلاف رسم و رسوم به غلط جا افتاده است، انجام بدهی.»
📚 منبع: دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق
#زندگی_به_سبک_شهدا
@Revayate_ravi
#خاطرات_شهدا
🔻آرزوهای شهید تورجیزاده
🌟داشتیم از آرزوهامون میگفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم؛ میخوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری میتونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... "
به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجیزاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو میگیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه میخونن...
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
یاد شهدا با صلوات🌷
@Revayate_ravi
❣شـهیــدمـحمــدحـسیــنحــدادیــان❣
❣شـهیــدے ڪه دراویــش گنـابـادے او را در قـلــب تـهـران اربـااربـا ڪردن❣
🎬قسمت:7⃣2⃣ #بهروایــتمــادرشـهیــد
🥀🌹حدود ساعت سهونیم صداے گازگاز ماشین شنیدم.سمند سفیدے بود.از جلوی خونهی نورعلی تابنده پر گاز اومد تو دل جمعیت ، زیگزاگ اولین نفر زد به محمدحسین.بلافاصله یکی از دل جمعیت دراویش بهش شلیک کرد با دو لول ساچمهای.رانندهی سمند همینطور زیگزاگ اومد جلو و ده پونزده نفر دیگه هم شلوپل کرد.دیدم که دراویش پشتسر سمند هجوم آوردند به سمت محمدحسین.تا اومدیم بریم سمتش ماشین سروته کرد.رانندهی سمند خیلی حساب شده عمل کرد.سیم بکسل بسته بود عقب ماشین.سمند که دور زد و برگشت سمت خودشون سیمبکسل کشیده شد اومد بالا.جلوی حرکت بچهها رو سد کرد.برای همین دراویش راحت محمدحسین رو کشیدن داخل خودشون.
🥀🌹عقدهشون رو سر محمدحسین خالی کردن.با قمه ، لوله ، چاقو ، تیغ موکتبری.....بغض راه گلوش رو بست.بریده بریده گفت: یک چشمش رو تخلیه کردهبودن.....جمجمهاش....پهلوش....
جزع و فزع به راه نینداختم.پا شدم رفتم توی اتاق در رو پشتسرم بستم.نشستم روی تخت محمدحسین.اتاق دور سرم چرخید.انگار محمدحسین را چسبانده بودند و در بغل میچرخاندم.به محمدحسین گفتم: اگه حضرت زینب(س) تو گودال قتلگاه طاقت آورد صدقهسر دست دست امام حسین (ع) روی قلبش.دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: (محمدحسین دستت رو بگذار روی قلبم)
🥀🌹از اتاق اومدم بیرون.دویست جفت چشم زل زدهبودن به من همه گریه میکردن . رسالت زینبیام شروع شد.گفتم:چیزی نشده.پسرم به فدای پسر اباعبدالله.تا صبح کسی نخوابید.مدام خونه پر و خالی میشد.هر کس آرامش و سکوتم را میدید.وا میرفت.میگفتند:چرا حرفی نمیزنه؟؟؟چرا گریه نمیکنه؟؟؟؟دست محمدحسین روی قلبم نشستهبود.دست به سینه سهبار گفتم: صلیاللهعلیکیااباعبدالله
انگار خاکستر میریختند روی آتیش قلبم.
رفتیم برای معراجالشهدا.توی ماشین چادر روی صورتم کشیدم.شب قدر امسال بود یا سال قبلش؟؟نمیدونم.محمدحسین گفت: این شبا پروندهها رو بازبینی میکنن.دعا کردم گوشهی پروندهام بنویسند:هوالشهید....
@Revayate_ravi