{خاطرات شهیدمدافعحرمزکریاشیرے}
🔷بـه روایـــت مـــادر شهیــد🔷
🔷قسمت:هفتم 🔷
💠الهه باردار بود و وقتی سونوگرافی مشخص کرد که جنسیت بچه دختر هست.
#زکریا گفت: دختر من ، دختر شاه پریونه👑
اونقدر خوشحالم که از الان میخوام پول کنار بگذارم برای جهازش
💠وقتی مرخصی میومد مثل پروانه دور الهه میچرخید.
اونقدر از آیندهی دخترش حرف میزد و براش نقشه میکشید که انگار فاطمه نه یک دختر به دنیا نیومده که یه دختر بیست سالهی دَم بخت هست.🙃
💠بالاخره فاطمه ❤️ ۴ اسفند ۱۳۹۰ به دنیا اومد.
#زکریا تاکید داشت تا الهه حتما با وضو به فاطمه شیر بده
💠صدای خندهی #زکریا وقتی با فاطمه بازی میکرد تا طبقهی بالا میومد.
💠برای از شیر گرفتن فاطمه ، الهه شنیده بود که بهتره بچه رو به یه زیارتگاهی ببریم و به انار یا سیبی🍎 یه سوره قرآن بخونیم و بهش بدیم.
💠قسمت شد و رفتیم مشهد
الهه سورهی یاسین رو به یه انار خوند و به فاطمه داد.
برای فاطمه یه چادر سفید دوختیم
#زکریا کلی ذوق میکرد و دست فاطمه رو میگرفت و با خودش نزدیک ضریح میبرد.
💠یه بار از نونوایی یه نون اضافه خریدم ، گفتم: فردا میرم حساب میکنم
#زکریا گفت: ننه رقیه از کجا میدونی تا فردا زندهای؟؟
خودم دَربَست نوکرتم
💠وقتی رفتیم ، صاحب نونوایی گفت: توی این هوای سرد چه عجلهای بود؟؟؟
#زکریا گفت: نمیخوایم حتی یه شب حقالناس گردن ما باشه
گفت: ننه رقیه من هنوز ماجرای اون پاکن یادمه🧐
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
{خاطراتشهیدمدافعحرمزکریاشیرے}
🔷 بــه روایـــت مــــادر شهیــد🔷
🔷قسمت:هشتم🔷
🌺یه روز #زکریا با لباس نظامی سپاه اومد
یه سلام نظامی داد
از خوشحالی😍 تو پوست خودم نمیگنجیدم ، گفتم: مادر فدات بشه😘 ، چقدر این لباس بهت میاد ، من به این لباس افتخار میکنم.
🌺گفت: ننه رقیه!! تو که این همه به این لباس افتخار میکنی دعا کن🙏 من شهید بشم.
یه سقلمه به پهلوش زدم ، گفتم: جواب خوشحالی من این بود😒
گفت: مگه خوشبختی بالاتر از شهادت داریم.
🌺همهی حرفهاش ختم به سوریه میشد
ولی من آمادگی نداشتم ، کربلایی بدتر از من جانش به جان #زکریا بند بود.
🌺برای خونهی جدیدش رفت شیرآلات خرید و چک داد ، گفت: وصولش می اُفتاده بعد از شهادتم
گفتم: چرا این حرفها رو میزنی آدم به دلشوره میفته
گفت: مگه شهادت حرف بدیه؟؟!!
بالاخره فردا نشه ، پَس فردا، آرزوی اول و آخر من شهادته🌷
🌺موقع اعزام به سوریه برای اینکه #زکریا از این حالوهوا در بیاد به زور بردیمش روستا برای عروسی
🌺#زکریا یه دوستی داشت به اسم #روحاللهطالبی که با هم مثل داداش بودن《عکس بالا☝️》
روحالله اهل تبریز بود و با هم تو عملیات مبارزه با گروهک تروریستی پژاک با هم آشنا شدن
با هم عهد کرده بودن که با هم سوریه برن و رزق شهادتشون رو از #حضرتزینب بگیرن
روحالله زنگ زد و گفت:من دارم میرم تو خودت رو برسون
#زکریا میگفت: شما من رو از یه ثواب بزرگ دور کردین😔
🌺#زکریا دیگه اون آدم سابق نبود
دلودماغ هیچ کاری رو نداشت
دیگه با کسی شوخی نمیکرد.🙁
🌺شبهای محرم که رسید بیتابتر شد
میگفت: با رفتن رفقاش حس سربازی رو داره که از خیمه امام حسین(ع) جا موند
روز عاشورا بود که دیدیم صدای گریهی😭 #زکریا میاد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi