🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
💠قسمت : اول
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
🔸شاید مقدمه
پروانه ها پشت پنجره ،انتظار نشسته بودند و من نمیدیدمشان.
چشمم فقط به خاکریز بود و معبر و میدان مین. میخواستم با کنار هم نشاندنِ «كلمات» پل بزنم و خواننده کتابم را به سیر آفاقی حماسههای جنگ و سلوکِ انفسی «عرفانِ جنگ» دعوت کنم.
اولین سیر آفاقی را در سال ۱۳۷۴ به پنجره ای سوی خرمشهر باز کردم.
حاج حسین همدانی، خاطره انگشتر سرخی را که شهید محمود شهبازی به او داده بود، برایم تعریف کرد و من برای پیدا کردن رازِ نگین سرخ، یک سال مشق عاشقی نوشتم. کتاب را که خواند تشویقم کرد و گفت: «همه اش خوب بود، الا یکجای آن. پرسیدم: «کجا؟» گفت: «مقدمه»
در مقدمه نوشته بودم؛
تقدیم به سردار حاج حسین همدانی
او که بر قامت دین زین الدین» است. قهرمانی از نسل موحد هاست.
پیچکِ نیلوفری گامهای او تا ستیغِ قله بازی دراز، پیچیده است. آنجا که «شهبازی» با چراغی از خون، علم الهدای ولایت را نشان میدهد.
سالها گذشت و من، پنجره از پسِ پنجره باز میکردم؛
یک بار با ۷۲ غواصِ کربلای ۴ در شبِ تاریک، با امواج اروند همراه میشدم تا خواننده کتاب را به ضیافت شوکرانی «غواصها بوی نعنا میدهند»، میهمان کنم. و یک بار خواننده کتاب را در شبی که مهتاب گم شد به بزمِ بلدچیهای اطلاعات عملیات میبردم تا از روزنه زخم های بیشمارِ یک شهید زنده، حماسه و عرفان جنگ را ببینند.
دیگر بار با پابرهنه های ۱۵ ساله واحد تخریب، وارد میدان مین میشدم، تا به رد پابرهنه ها برسم. دست آخر، دست خواننده کتاب را میگرفتم و از دکل دیده بانی بچه های ممد گره بالا میبردم تا از پشت دوربین دیدهبانها، حماسه و عرفان را در جنگ نظاره کنند. از آن بالا همه جا را میدیدم، الا همان پشت پنجره و همان پروانه هایی که به امر عشق، بالشان سوخته بود و به چشمم نمی آمدند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
💠قسمت :دوم
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
🔸شاید مقدمه
نوبت باز کردن پنجره ای دیگر شد و تماشای عطش گردان سقاها به روایتِ فرمانده ای که سهم او از آب هرگز نمی میرد دو پای قطع شده و یک دل شکسته بود. در مراسم رونمایی کتاب، حاج حسین همدانی، برشی از آن را خواند که به همسر صبور راوی، اشاره داشت و گفت کتاب را با گریه خواندم. گویی حاج حسین در آب هرگز نمی میرد، پروانه خودش را میدید. با همه دردهای نهفته و نگفته پروانه اش.
همان پروانه ای که پشت پنجره بود و من نمیدیدمش.
آخرین کتابم، سفرنامه اربعین بود؛ پنجره ای رو به خورشیدِ بی زوالِ روی نیزه.
قبل از چاپ از حاج حسین همدانی خواستم مقدمه سفرنامه را به قلمش بنویسد.
با فروتنی پذیرفت و چند ماه بعد نوشت؛ نه با قلم که با خون و نه بر اوراق سفید سفرنامه اربعین من، که بر آبی آسمان حرم صاحب اربعین، زینب کبری.
پس از مراسم چهلمش، بارها میهمان همسر او و فرزندانش شدم تا خاطرات ۴۰ ساله نیمه پنهان ماه، خانم پروانهچراغی نوروزی را بشنوم. شنیدن این خاطرات طی ۴۴ ساعت مصاحبه و پرداختِ ۹ ماهۀ داستانی آن، ضمنِ وفاداری به اصل روایت، پنجره ای پیش رویم گشود که پر بود از آیین پروانه ها.
در سالهای جنگ فرمانده ام بود و پس از جنگ، برادرم، سنگ صبورم و مرادم.
این مقدمه را شهید حاج حسین همدانی و من، با هم نوشتیم؛ او با خون نوشت، من با اشک چشم.
به قلم :حمید حسام
اسفند ۱۳۹۵ همدان
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد با سعادت امام رضا مبارک باد🌸
عقوبت کفران نعمت...
🌹حضرت امام رضا(علیه السلام):
🔻اَسْرَعُ الذُّنُوبِ عُقُوبَةً کُفْرانُ النِّعْمَةِ
✅گناهى که زودتر از همه گناهان عقوبتش دامان انسان را مىگیرد کفران نعمت است.
📚(مُسندالامام الرضاعلیهالسلام، ج ١، ص ٢٨٠)
#شکرگزاری
#میلاد_امام_رضا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
معرفی شهید
فرمانده شهیدی که همسرش هم اورا منافق میدانست
شهید محمد تورانی
#قسمت_اول
ﺷﻬﻴﺪ «ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻮﺭﺍﻧﯽ» ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺳﺎﻝ 1336 ﻃﻠﺒﻪ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﻴﻪ ﺳﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ «ﻣﺼﻄﻔﯽ ﺧﺎﻥ» ﻭ ﺳﺎﻳﺮ ﺣﻮﺯﻩﻫﺎﯼ ﻋﻠﻤﻴﻪ، ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺳﻮﺍﺩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1358 ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺳﺎﺭﯼ ﭘﯿﻮﺳﺖ
او در سال ۱۳۵۸ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان “ساری” پیوست و در تمام مراحل خدمت اعم از برخورد با دشمنان داخلی و خارجی بسیار فعال و کوشا بود.
🔰از جمله آن نفوذ در تشکیلات گروهک منافقین در شهرستان ساری می باشد که این شهید با اجازه مسئولین وقت سردار متولیان، سردار شهید طوسی، سردار شهید محمدیان، با مراعات تمام جوانب امنیتی جهت نفوذ به تشکیلات منافقین به طور سوری از سپاه اخراج گردید.
این اخراج به طوری انجام گرفت که آبرو و اعتبارشهید در بین افراد حزب اللّهی و پاسداران رفت به طوری که هر کس به ایشان می رسید، می گفت: منافق از سپاه برو و سپاه جای شما افراد منافق نیست،
حتی بعضی از مواقع از دست برادران سپاه کتک هم می خورد.
در آن زمان در و دیوارهای خانه توسط همسرشان مملو از شعارهای مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه می شد و ایشان هم مظلومانه در منزل سکوت می کرد.
چندین مرحله همسر ایشان نزد برادران رفته که من دیگر با ایشان نمی توانم زندگی کنم و می خواهم درخواست طلاق بدهم.
#جان_فدا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💫 #بااین_ستاره_ها
شهید محمدعلی داودی قره تپه 🕊🌱
محل تولد : بهشهر
تاریخ ولادت : ۱۳۳۲/۰۴/۰۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۰۹
محل شهادت : مریوان/چناره
🦋🌸
🌷برای شادی روح شهدا صلوات.
#شهدا
#سالگرد_شهادت
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🕊 #کلام_زیبای_شهیدان ....
❤️ #شهیدمحسنحججی:
🌟یک طوری زندگی کن که خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو.
❤️#شهیدمرتضیعطایی:
🌟یاامام رضا:توکه آخرگره رووامیکنی پس چرا امروزوفردامیکنی.
❤#شهیدحسینمعزغلامی:
🌟تامیتوانیدبرای ظهوردعاکنیدکه بهترین دعا هاست.
❤️ #شهیدمحمودرضابیضایی:
🌟شیعه به دنیا آمدیم که موثردرتحقیق ظهورباشیم.
❤️ #شهیدجوادمحمدی:
🌟دراون دنیا جلوی بی حجاب هاوآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.
❤️ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری:
🌟آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رابگیرم.
❤️ #شهیدرضاسنجرانی:
🌟نمازهایتان را اول وقت بخوانید که بهترین عمل است.
❤️ #شهیدحسینمحرابی:
🌟هرجوان پسریادختری که نمازش رااول وقت بخواند شفاعتش میکنم.
❤️ #شهیدحسنقاسمیدانا:
🌟ازراه واهداف انقلاب وسخنان امام خامنه ای دورنشوید
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
💠قسمت : سوم
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
روزشمار تقویم روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه، ساعت ۹ را نشان میداد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. دخترانم با شوق و شتاب، چمدانهای بزرگ را روی چرخ میکشیدند تا به سالن ترانزیت رسیدیم، نگاه هر سه مان روی تابلوی نشانگر پروازهای خروجی متوقف شد و با ولع پروازها را یکی یکی مرور کردیم. کمتر
از دو ساعت به پرواز تهران _ دمشق باقی مانده بود و ظاهرا همه چیز برای رفتن آماده اما نمیدانم چرا، دلم شور میزد. میترسیدم، پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود. یا پرواز انجام شود اما به مقصد نرسد. یا اصلاً هواپیما برود و در فرودگاه دمشق، بنشیند اما خبری از حسین نباشد. غرق در افکار جورواجور شدم. زبانم مثل یک تکه چوب، خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم، اما نباید این اضطراب درونی در چهره ام نمایان میشد چرا که ممکن بود دلهره ام را به دخترها هم منتقل کند. نگاهشان کردم، هر دو کمی عقب تر از من، توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره شان آن قدر قرص و محکم همین نشسته بود که یقین کردم از لحظه راه افتادنمان به سمت فرودگاه تا حالا، لحظه ای از چهره شان دور نشده است.
با صدای مامور کنترل گذرنامهها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای،
پرسید:خانم پروانه چراغ نوروزی؟
گفتم بله خودم هستم.
گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول بررسی گذرنامه ها شد، چندباری زیرو رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت، سری به علامت تأسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم، گفت:متأسفانه گذرنامه شما سیاسیه، مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش، گذشته نمیتونید از کشور خارج شین.
انگار که یک باره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست. مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمیتوانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم، آب سردی روی گرمای اشتیاقشان برای رفتن به سوریه بریزم. فکر برگشتن به خانه عذابم می داد. نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم. زهرا که گرفتگی را در صورتم دید، گفت:اتفاقی افتاده؟ گفتم نه مامان جان. سردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید:خُب پس چرا برگشتی؟
خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم:یه مشکل کوچیک پیش اومده. باید گذرنامه هامون تمدید بشه. یک باره شادی از صورت معصومشان محو محو شد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماهها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان، میخواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا که دلتنگی اش نمودِ بیشتری داشت و کاسه صبرش حالا لبریز شده بود،
پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️