فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸میلاد با سعادت امام رضا مبارک باد🌸
عقوبت کفران نعمت...
🌹حضرت امام رضا(علیه السلام):
🔻اَسْرَعُ الذُّنُوبِ عُقُوبَةً کُفْرانُ النِّعْمَةِ
✅گناهى که زودتر از همه گناهان عقوبتش دامان انسان را مىگیرد کفران نعمت است.
📚(مُسندالامام الرضاعلیهالسلام، ج ١، ص ٢٨٠)
#شکرگزاری
#میلاد_امام_رضا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
معرفی شهید
فرمانده شهیدی که همسرش هم اورا منافق میدانست
شهید محمد تورانی
#قسمت_اول
ﺷﻬﻴﺪ «ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻮﺭﺍﻧﯽ» ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺳﺎﻝ 1336 ﻃﻠﺒﻪ ﺣﻮﺯﻩ ﻋﻠﻤﻴﻪ ﺳﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ «ﻣﺼﻄﻔﯽ ﺧﺎﻥ» ﻭ ﺳﺎﻳﺮ ﺣﻮﺯﻩﻫﺎﯼ ﻋﻠﻤﻴﻪ، ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺳﻮﺍﺩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1358 ﺑﻪ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺳﺎﺭﯼ ﭘﯿﻮﺳﺖ
او در سال ۱۳۵۸ به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان “ساری” پیوست و در تمام مراحل خدمت اعم از برخورد با دشمنان داخلی و خارجی بسیار فعال و کوشا بود.
🔰از جمله آن نفوذ در تشکیلات گروهک منافقین در شهرستان ساری می باشد که این شهید با اجازه مسئولین وقت سردار متولیان، سردار شهید طوسی، سردار شهید محمدیان، با مراعات تمام جوانب امنیتی جهت نفوذ به تشکیلات منافقین به طور سوری از سپاه اخراج گردید.
این اخراج به طوری انجام گرفت که آبرو و اعتبارشهید در بین افراد حزب اللّهی و پاسداران رفت به طوری که هر کس به ایشان می رسید، می گفت: منافق از سپاه برو و سپاه جای شما افراد منافق نیست،
حتی بعضی از مواقع از دست برادران سپاه کتک هم می خورد.
در آن زمان در و دیوارهای خانه توسط همسرشان مملو از شعارهای مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه می شد و ایشان هم مظلومانه در منزل سکوت می کرد.
چندین مرحله همسر ایشان نزد برادران رفته که من دیگر با ایشان نمی توانم زندگی کنم و می خواهم درخواست طلاق بدهم.
#جان_فدا
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💫 #بااین_ستاره_ها
شهید محمدعلی داودی قره تپه 🕊🌱
محل تولد : بهشهر
تاریخ ولادت : ۱۳۳۲/۰۴/۰۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۳/۰۹
محل شهادت : مریوان/چناره
🦋🌸
🌷برای شادی روح شهدا صلوات.
#شهدا
#سالگرد_شهادت
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🕊 #کلام_زیبای_شهیدان ....
❤️ #شهیدمحسنحججی:
🌟یک طوری زندگی کن که خداعاشقت بشه تاخوب بخرد تورو.
❤️#شهیدمرتضیعطایی:
🌟یاامام رضا:توکه آخرگره رووامیکنی پس چرا امروزوفردامیکنی.
❤#شهیدحسینمعزغلامی:
🌟تامیتوانیدبرای ظهوردعاکنیدکه بهترین دعا هاست.
❤️ #شهیدمحمودرضابیضایی:
🌟شیعه به دنیا آمدیم که موثردرتحقیق ظهورباشیم.
❤️ #شهیدجوادمحمدی:
🌟دراون دنیا جلوی بی حجاب هاوآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.
❤️ #شهیدمحمدهادیذوالفقاری:
🌟آمدم به عراق برای جنگ تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س)رابگیرم.
❤️ #شهیدرضاسنجرانی:
🌟نمازهایتان را اول وقت بخوانید که بهترین عمل است.
❤️ #شهیدحسینمحرابی:
🌟هرجوان پسریادختری که نمازش رااول وقت بخواند شفاعتش میکنم.
❤️ #شهیدحسنقاسمیدانا:
🌟ازراه واهداف انقلاب وسخنان امام خامنه ای دورنشوید
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
💠قسمت : سوم
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
روزشمار تقویم روی یازدهم دی سال ۱۳۹۰ بود و عقربه، ساعت ۹ را نشان میداد که به فرودگاه امام خمینی رسیدیم. دخترانم با شوق و شتاب، چمدانهای بزرگ را روی چرخ میکشیدند تا به سالن ترانزیت رسیدیم، نگاه هر سه مان روی تابلوی نشانگر پروازهای خروجی متوقف شد و با ولع پروازها را یکی یکی مرور کردیم. کمتر
از دو ساعت به پرواز تهران _ دمشق باقی مانده بود و ظاهرا همه چیز برای رفتن آماده اما نمیدانم چرا، دلم شور میزد. میترسیدم، پاهایم به پله هواپیما نرسد یا برسد و پرواز انجام نشود. یا پرواز انجام شود اما به مقصد نرسد. یا اصلاً هواپیما برود و در فرودگاه دمشق، بنشیند اما خبری از حسین نباشد. غرق در افکار جورواجور شدم. زبانم مثل یک تکه چوب، خشکیده بود و چسبیده بود سقف دهانم، اما نباید این اضطراب درونی در چهره ام نمایان میشد چرا که ممکن بود دلهره ام را به دخترها هم منتقل کند. نگاهشان کردم، هر دو کمی عقب تر از من، توی صف کنترل گذرنامه ایستاده بودند و گل لبخند توی چهره شان آن قدر قرص و محکم همین نشسته بود که یقین کردم از لحظه راه افتادنمان به سمت فرودگاه تا حالا، لحظه ای از چهره شان دور نشده است.
با صدای مامور کنترل گذرنامهها به خودم آمدم که از داخل اتاقک شیشه ای،
پرسید:خانم پروانه چراغ نوروزی؟
گفتم بله خودم هستم.
گذرنامه زهرا و سارا را هم گرفت و مشغول بررسی گذرنامه ها شد، چندباری زیرو رویشان کرد و بعد از یک مکث طولانی که هر لحظه اش برایم کلی دلهره و اضطراب داشت، سری به علامت تأسف تکان داد و طوری که فقط من شنیدم، گفت:متأسفانه گذرنامه شما سیاسیه، مهلتش شش ماهه بوده و تاریخ انقضاش، گذشته نمیتونید از کشور خارج شین.
انگار که یک باره تمام پشتوانه هایم را از دست داده باشم، خودم را تنهای تنها میان هجمه عظیمی از مشکلات دیدم. درماندگی تمام وجودم را فراگرفت و عرق سردی روی تنم نشست. مات و مبهوت و بدون حتی کلامی گذرنامه ها را گرفتم. ذهنم قفل شده بود. این پا و آن پا کردم که به زهرا و سارا چه بگویم. نمیتوانستم توی چشمشان نگاه کنم و با حرفم، آب سردی روی گرمای اشتیاقشان برای رفتن به سوریه بریزم. فکر برگشتن به خانه عذابم می داد. نگاهی از سر استیصال به دخترانم انداختم. زهرا که گرفتگی را در صورتم دید، گفت:اتفاقی افتاده؟ گفتم نه مامان جان. سردی و کمی یأس را در جوابم حس کرد و پرسید:خُب پس چرا برگشتی؟
خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم:یه مشکل کوچیک پیش اومده. باید گذرنامه هامون تمدید بشه. یک باره شادی از صورت معصومشان محو محو شد. مظلومیت نگاهشان، دلم را شکست. پس از ماهها دوری که البته همه اش پر بود از هول و ولا برای سلامتی پدرشان، میخواستند برای دیدن او به سوریه بروند. سارا که دلتنگی اش نمودِ بیشتری داشت و کاسه صبرش حالا لبریز شده بود،
پیشنهاد داد تا به مأموران بگوییم که خانواده سردار همدانی هستیم.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
💠#خداحافظ_سالار
💠قسمت : چهارم
🦋خاطرات پروانه چراغ نوروزی 🦋 همسر سرلشکر پاسدار شهید حاجحسین همدانی🦋
💠 بهقلم :حمید حسام
هر چند نمی توانستم اعتراضم را به این صحبتش پنهان کنم اما برای اینکه جواب منفی ام خالی از عطوفت مادرانه نباشد، لبخند کم رنگی زدم و گفتم:ساراجان! فکر میکنی بابات راضیه که ما اینجا از اسمش مایه بذاریم؟! سارا سکوت کرد. انگار پدرش را روبه روی خودش میدید که میگوید:ساراجان، صبور باش.
زهرا، دختر بزرگم که دوست داشت نظر خواهرش را بپذیرم به حمایت از سارا گفت:ما که برای تفریح نمیریم. بابا توی دمشق منتظرمونه. راهی نداریم جز اینکه بگیم خونواد سرداریم.
پس از ماه ها دوری، شوق و اشتیاقشان را برای دیدنِ پدر میفهمیدم حتی میتوانستم حس کنم که حسین هم توی فرودگاه دمشق ایستاده و برای دیدن دخترانش لحظه شماری میکند. سعی کردم کمی آرامشان کنم. گفتم: توکلتون به خدا باشه من برای باز شدن گره این کار صلوات نذر کردم. شمام یک کاری بکنید و از حضرت زینب بخواید که راهو باز کنه.
انگار حرفهایم کمی رویشان تأثیر گذاشت و دلشان قرار گرفت. سارا که خیلی با مفاتیح مأنوس بود، مثل کسی که سر بر تربت گذاشته باشد، یک گوشه نشست و سرگذاشت روی کلمات دعا. زهرا هم مدام زیر لب صلوات میفرستاد. از این فرصت استفاده کردم و علی رغم میلم، با بچه های حفاظت پرواز فرودگاه، مشکل
پیش آمده را مطرح کردم.
آن قدر نگران جا ماندن از پرواز بودم که دوباره تابلوی پروازها را مرور کردم. نگاهم روی پرواز تهران - دمشق متوقف شد، یک باره جان دوباره ای گرفتم، پرواز یک ساعت و نیم تأخیر داشت. با انگیزه بیشتری پیگیر حل مشکل شدم، انگار دل صاف بچه ها و شدت نیازشان به دیدار پدر و البته دعاهایشان، کار خودش را کرده و برگ تقدیر را از این رو به آن رو کرده بود، بچه های حفاظت پرواز، راه حل مشکل گذرنامه ها را پیدا کرده بودند.
یک ساعت از آن یک ساعت و نیم تأخیر پرواز گذشته بود که مشکل کاملاً حل
شد و ساک هایمان را تحویل دادیم و از پله های هواپیما بالا رفتیم.
مسافران پرواز دمشق، به غیر از ما سه نفر، همگی مرد بودند. مهماندار با تعجب
پرسید:حاج خانم شما برای زیارت میرید؟!
و من که حالا انگار جانی چندباره یافته بودم، پراز امید، خیلی با نشاط گفتم ان شاء الله.
هواپیما که از زمین برخاست انگار دل من هم فارغ از هر چیزی مثل پر یک پرنده، سبک و مُعلّق در فضا شروع کرد به پرواز توی آسمان. بعد از آن همه اتفاقات تلخ و پراضطراب و البته گشایشهای بعدش حالا کاملاً آرام گرفته بودم. از فرصت استفاده کردم و تسبیح به دست، شروع کردم به ادا کردن صلوات هایی که نذر کرده بودم. با خودم فکر کردم همه مسائلی که امروز پیش آمد، حتماً نشانه خوبی است از اینکه نگاه پرمهر حضرت زینب متوجه ماست!
غرق در این خلسه شیرین و پر از آرامش بودم که بلندگوهای هواپیما روشن شد: مسافرین محترم تا دقایقی دیگر در فرودگاه دمشق به زمین خواهیم نشست. لطفاً ...
به خودم آمدم، دو ساعت و نیم از پرواز گذشته بود!
زهرا خوابیده بود. هواپیما که به زمین نزدیک تر شد، سارا صورتش را به پنجره تخم مرغی هواپیما چسباند و مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی مشتاقانه به دنبال گنبد و حرمی گشت که از آن فاصله پیدا نبود. من هم چشمانم را بستم تا دوباره گرمای حضور خانم را حس کنم اما طولی نکشید که صدای تماس لاستیک های هواپیما با آسفالت فرودگاه دمشق و تکان های ناگهانی آن دوباره خلوتم را به هم زد. هواپیما روی باند فرودگاه سوت وکور، و خالی از هواپیمای دمشق نشست. مسافران که ظاهراً مردان سوری بودند، زودتر از ما پیاده شدند.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️