💜شهید عزیز💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت1⃣2⃣ 🌈#بهروایتمجتبیمولایی
شهادت سیدجلال حبیب الله پور دوستان و نیروهای لشکر رو به هم ریخته بود.چند روزی بیشتر از شهادت جلال
نمی گذشت که روز یکشنبه که روز ورزش نیروها بود دیدم همه زانوی غم بغل کرده اند.فقط محمود بود که داشت ورزش می کرد.جلورفتم و با او همراه شدم بعد از اتمام ورزش صحبت سید جلال شد.آن روز تعبیری از واقعه شهادت سیدجلال از محمود شنیدم که با خودم گفتم این دیگر چه نگاهی به این عالم دارد؟گفت: یک روز خداوند فرزندی را در خانواده حبیب الله پور در بابلسر به دنیا آورد.
تا وقت شهادتش این بنده را روزی داد و پروراند.او وارد سپاه شد و در سایه هدایت خداوند زندگی کرد و دوره های تکاوری را گذراند و آخرش به نبرد سوریه وارد شد.
از آن طرف، در آن سوی دنیا خداوند یک معدنچی را به دنیا آورد و او برای روزی خانواده اش سنگ آهن را از معدن استخراج کرد و آن سنگ آهن به گلوله تبدیل شد و دست به دست شد تا در یک نقطه که خدا مقرر کرده بود،به سید جلال بخورد و به شهادت برسد!
امین! اگر سید جلال یک عطسه می کرد، ممکن بود گلوله رد شود و به او نخورد! اما خدا ناظر تمام این صحنه ها بود و می خواست سید را به شهادت برساند و رساند!
□■□
#بهروایتقاسمطیبینیرویواحدعملیات🦋🌹
پایش هنگام بازی فوتبال شکسته بود.وقتی شنید رفتن به سوریه قطعی شده، زودتر از موعد گچ هایش را در آورد.گفتم:《محمودجان،با این پای شکسته ات آنجا برای دیگران زحمت می شوی!》خندید وگفت:《کار وقتی برای رضای خدا باشد،اگر پا هم نداشته باشی باز می توانی کارکنی! از من یادگاری داشته باشید.از خانه که حرکت می کنید به محل کار،بگویید خدایا این کارم را برای رضای شما انجام می دهم.اگر تمام کارهایتان را برای خدا انجام دهید، خدا هم کمکتان خواهد کرد》.
معمولا پشت بند حرف جدی اش حرف شوخ طبعانه ای هم می زد.
خنده کنان گفت:《من می روم و به کوری چشم شما همه کارهایم را خودم انجام می دهم!》
□■□
#بهروایتمعصومهعبدیهمسرشهید🦋🌹
قبل از مأموریت آخرش به سوریه،پایش شکسته بود. برای این که، زودتر برود سوریه گچ پایش را باز کرد.می لنگید .فکرش راهم نمی کردم با این پا برود ماموریت! خوشحال بودم که به ماموریت نمی رود. اما محمود می گفت:《خانم،تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد》.
گفتم:《آخر تو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟》خندید و گفت:《مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دشت پر برگردم! من وفرار؟!》.
□■□
#بهروایتمحمدباقرغلامپورهمرزمشهیددرخانطومان🦋🌹
ظهر بود و من نماز ظهرم را شکسته خوانده بودم.تکفیری ها بمباران خمپاره ای شان را شروع کردند.با خودم گفتم نماز عصرم را بعد از فروکش کردن آتش می خوانم.بلند شدم بروم برای سرکشی محمود از من پرسید:《نماز عصرت را چرا نخواندی؟》گفتم:《بعدا می خوانم!》دستی به پشتم زد و با لبخند گفت:《فکر می کنی آن خدایی که ما را آفریده، نیاز به این دارد که تو نماز عصرت را نخوانی و بروی عملیات را رهبری کنی؟فکر می کنی اگر تو نباشی عملیات به خوبی انجام نمی شود؟》
بعدش گفت:《آن خدایی که ما را آفریده، خودش رهبری این جنگ را بر عهده دارد و احتیاج به تاخیر انداختن نمازت نیست.برو نمازت را بخوان!》.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#بهروایتمجتبیمولایی
#آخرینقسمت
محمود و رحیم کابلی باهم رفته بودند شناسایی در راه برگشت با دشت شقایق روبه رو شده بودند.همین دشتی که محمود و رحیم تعدادی عکس در همین دشت گرفته اند و پخش شده.
هرچه از محمود می خواستیم که آدرسش را بدهد، قبول نمی کرد. می گفت:《این دشت مخصوص شهدای آینده است》.
بعداز مدتی خودمان دشت را پیدا کردیم و به علت درگیری وکارهایی که داشتیم،نتوانستیم عکس بگیریم.دو روز گذشت تا فرصت شد برویم آنجا.ولی وقتی رسیدیم،تمام شقایق ها پرپر شده بودند. بعدها هر وقت یاد آن دشت شقایق
می افتادم این جمله محمود به ذهنم می رسید که این دشت مخصوص شهدای آینده هست.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi