💜شهید عزیز💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت3⃣1⃣ 🌈#بهروایتمعصومهعبدیهمسرشهید
امکان نداشت سوالی و یا شبهه ای در مسائل عقیدتی و مذهبی از او بپرسم و او با استدلالات قرآنی و روایی پاسخم را ندهد. تا جایی که از او می پرسیدم:《 مگر حافظ قرآنی؟》می خندید و می گفت:《خدا خودش کمک می کند تا جواب درستی بدهم!》 آخرش هم متوجه نشدم محمود حافظ قرآن بود یا نه!
□■□
آن قدر خسته به خانه می آمد که نشسته خوابش می برد. با این حال می آمد در کارهای خانه کمکم کند که دلم نمی آمد و نمی گذاشتم.
□■□
مهر ۹۳بود که یک روز علی از مدرسه برگشت و با ذوق و شوق برایم تعریف کرد که معلمشان آن روز از تمام بچه ها شغل آینده شان را سوال کرده و علی هم در جوابش گفته،《می خواهم بنا شوم.》علتش را هم اینگونه گفته بود که چون پدرش بنا هست، او هم می خواهد بنا شود.
از این کار علی ناراحت شدم. با خودم می گفتم، چرا علی نباید بداند پدرش پاسدار است؟!
محمود که به خانه آمد با ناراحتی همه چیز را برایش تعریف کردم. او که از این کار علی به شدت خنده اش گرفته بود، گفت:《حالا مگر چه شده که این طور ناراحت شده ای؟ علی که تقصیری ندارد! اینها را من به علی گفتم و او هم رفته در مدرسه گفته، مگر چیز بدی گفته؟ بنایی مگر شغل بدی است؟》.
□■□
یک روز محمود، در حال جوشکاری در خانه خودمان بود و صورتش مثل لبو قرمز شده بود!
به محمود گفتم:《من به بچه های خودم هیچ یک از این فن ها را یاد نمی دهم!》گفت:《چرا؟ مگر چه اشکالی دارد؟》گفتم:《دلم برای زن و بچه هایشان می سوزد. مدام باید اسير این کار و آن کار باشند.》خندید و گفت:《نه خانم، این درست نیست، خوب است بچه ها برای لامپ سفت کردن دنبال استاد کار بروند؟ خوب است بچه ها برای لامپ سفت کردن دنبال استاد کار بروند؟ خوب است پول کارگر و بنا بدهند؟ خودشان که بلد باشند، دیگر منت این و آن را نمی کشند》.
با خنده گفتم:《 باباشان هست، می رود کارشان را انجام می دهد، دیگر چرا پول استاد کار بدهند؟》نمی خواستم مثل پدرشان همیشه با تن خسته به رخت خواب بروند.
□■□
اواخر فروردین ۹۳ بود که رفت مدرسه شاهد تا علی را ثبت نام کند. وقتی برگشت، متوجه شدم علی را ثبت نام نکرده،علت را پرسیدم.گفت:《آنجا بچه ها را به عنوان شغل پدر ثبت نام می کنند.این برای علی مناسب نیست.》
گفتم:《خب، می گفتی پاسدار هستی و ثبت نامش می کردی!》گفت:《گفتم بنا هستم و مدیر هم ثبت نامش نکرد!》گفتم:《علی آمادگی را در دارالقرآن بوده و چند سوره قرآن را حفظ است.لااقل به این عنوان ثبت نامش می کردی!》
حتی این را هم قبول نمی کرد. نمی خواست
بچه اش امتیازی بر دیگران داشته باشد.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت1⃣2⃣ 🌈#بهروایتمجتبیمولایی
شهادت سیدجلال حبیب الله پور دوستان و نیروهای لشکر رو به هم ریخته بود.چند روزی بیشتر از شهادت جلال
نمی گذشت که روز یکشنبه که روز ورزش نیروها بود دیدم همه زانوی غم بغل کرده اند.فقط محمود بود که داشت ورزش می کرد.جلورفتم و با او همراه شدم بعد از اتمام ورزش صحبت سید جلال شد.آن روز تعبیری از واقعه شهادت سیدجلال از محمود شنیدم که با خودم گفتم این دیگر چه نگاهی به این عالم دارد؟گفت: یک روز خداوند فرزندی را در خانواده حبیب الله پور در بابلسر به دنیا آورد.
تا وقت شهادتش این بنده را روزی داد و پروراند.او وارد سپاه شد و در سایه هدایت خداوند زندگی کرد و دوره های تکاوری را گذراند و آخرش به نبرد سوریه وارد شد.
از آن طرف، در آن سوی دنیا خداوند یک معدنچی را به دنیا آورد و او برای روزی خانواده اش سنگ آهن را از معدن استخراج کرد و آن سنگ آهن به گلوله تبدیل شد و دست به دست شد تا در یک نقطه که خدا مقرر کرده بود،به سید جلال بخورد و به شهادت برسد!
امین! اگر سید جلال یک عطسه می کرد، ممکن بود گلوله رد شود و به او نخورد! اما خدا ناظر تمام این صحنه ها بود و می خواست سید را به شهادت برساند و رساند!
□■□
#بهروایتقاسمطیبینیرویواحدعملیات🦋🌹
پایش هنگام بازی فوتبال شکسته بود.وقتی شنید رفتن به سوریه قطعی شده، زودتر از موعد گچ هایش را در آورد.گفتم:《محمودجان،با این پای شکسته ات آنجا برای دیگران زحمت می شوی!》خندید وگفت:《کار وقتی برای رضای خدا باشد،اگر پا هم نداشته باشی باز می توانی کارکنی! از من یادگاری داشته باشید.از خانه که حرکت می کنید به محل کار،بگویید خدایا این کارم را برای رضای شما انجام می دهم.اگر تمام کارهایتان را برای خدا انجام دهید، خدا هم کمکتان خواهد کرد》.
معمولا پشت بند حرف جدی اش حرف شوخ طبعانه ای هم می زد.
خنده کنان گفت:《من می روم و به کوری چشم شما همه کارهایم را خودم انجام می دهم!》
□■□
#بهروایتمعصومهعبدیهمسرشهید🦋🌹
قبل از مأموریت آخرش به سوریه،پایش شکسته بود. برای این که، زودتر برود سوریه گچ پایش را باز کرد.می لنگید .فکرش راهم نمی کردم با این پا برود ماموریت! خوشحال بودم که به ماموریت نمی رود. اما محمود می گفت:《خانم،تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد》.
گفتم:《آخر تو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟》خندید و گفت:《مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دشت پر برگردم! من وفرار؟!》.
□■□
#بهروایتمحمدباقرغلامپورهمرزمشهیددرخانطومان🦋🌹
ظهر بود و من نماز ظهرم را شکسته خوانده بودم.تکفیری ها بمباران خمپاره ای شان را شروع کردند.با خودم گفتم نماز عصرم را بعد از فروکش کردن آتش می خوانم.بلند شدم بروم برای سرکشی محمود از من پرسید:《نماز عصرت را چرا نخواندی؟》گفتم:《بعدا می خوانم!》دستی به پشتم زد و با لبخند گفت:《فکر می کنی آن خدایی که ما را آفریده، نیاز به این دارد که تو نماز عصرت را نخوانی و بروی عملیات را رهبری کنی؟فکر می کنی اگر تو نباشی عملیات به خوبی انجام نمی شود؟》
بعدش گفت:《آن خدایی که ما را آفریده، خودش رهبری این جنگ را بر عهده دارد و احتیاج به تاخیر انداختن نمازت نیست.برو نمازت را بخوان!》.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi