eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
نکته جالب آن زمان: نکته عجیب و حیرت انگیزی که درباره ی این شهید زبانزد همگان است و برای نخستسن بار در مجله پیام انقلاب در سال ۱۳۶۵ منتشر و منعکس گردید لبخند زیبایی است که چند روز پس از شهادت به هنگام تدفین بر روی لبهای این شهید نقش بست. در مراجعه به پدر و مادر شهید وجود فیلم ۸ میلیمتری از لحظات تدفین شهید در سندیت این حادثه عجیب که نشان از اعجاز شهیدان دارد هیچ شک و تردیدی باقی نمی گذارد. پدر شهید دراین باره می گوید:وقتی تلقین محمدرضا خوانده می شد،من ناباورانه شاهد آخرین لحظات وداع با فرزندم بودم،که ناگاه احساس کردم که لب های بسته شده ی محمدرضا که بر اثر دو سه روز بودن در سرد خانه به هم قفل شده بود،به تدریج که از هم باز شد و گونه های وی مانند یک فرد زنده گل انداخت و جمع شد وچشمهایش نیز بدون اینکه باز شود،به مانند فرد خوابیده ای می مانست که در حال دیدن خواب خوشی است و با منظره و یا حادثه ی خوشحال کننده ای روبرو شده است. من با دیدن این صحنه غیر منتظره،بی اختیار فریاد زدم،الله اکبر،شهید دارد لبخند می زند،شهید دارد لبخند می زند. پس از این فریاد بلند که بی اختیار دو سه با ر تکرار شد،برادری که دوربین فیلم برداری داشت و تا ان لحظه از مراسم فیلم می گرفت وقتی با این فریاد و هجوم جمعیت به بالای قبر مواجه گردید به هر زحمت که بود خودش را به قبر رسانید و دوربین را بالای دستش و بالای سر همه آن کسانی که برای دیدن آن اعجاز دور قبر حلقه زده بودند گرفت و شروع به فیلم برداری کرد و خوشبختانه توانست از این اعجاز با همه ی مشکلاتی که بود فیلم برداری کند . @Revayate_ravi
⭕️ای برادران! قبل از اینکه به جبهه بیایم، میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر شدم، دورش را بگیرید💞 چراکه من او را بسیار ... 👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق»🌷 رزمنده جاوید الاثر و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است: ✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است آنجا دفن شده باشد😭 🌷 @Revayate_ravi
کتاب ، رمانی جذاب درباره زندگی چهار نسل از یک خانواده است که به زیبایی هرچه تمام‌تر، فرهنگ و جغرافیای این قطعه زمین را به تصویر کشیده است. داستان بسیار و پر کشش است و همچون بلندی، برای مخاطب ناآشنا با جزئیات یک زندگی فلسطینی، اکران شده است. نویسنده‌ فلسطینی کتاب حاضر است که را تجربه کرده و در رمان «زخم داوود»، موضوعات و را در لابه‌لای حوادث جنگ روایت می‌کند. این رمان در سال ۲۰۰۹ عنوان پرفروش‌ترین کتاب را از آن خود کرد و تاکنون به ۲۶ زبان دنیا ترجمه شده است. 🛑قیمت پشت جلد ۴۵۰۰۰تومان 🛑قیمت با تخفیف ۴۰۰۰۰تومان @ketab_hesan سفارش @Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
شخصیت اصلی کتاب دختری به نام است که در خانواده‌ای فلسطینی متولد می‌شود و کودکی او مصادف است با حملات وحشیانه ارتش و اجبار فلسطینیان به زندگی در اردوگاه های آوارگان. او در ادامه مسیر زندگیش والدین خود را از دست می‌دهد ولی به خاطر استعداد خوبش می‌تواند فرصتی برای ادامه تحصیل در پیدا کند و سال‌ها بعد، دوباره به اردوگاه‌های آوارگان فلسطینی بازگردد تا بتواند به مردم کشورش کمک کند. 📚 در بخشی از کتاب می‌خوانیم: أمل می‌خواهد از نزدیک به چشم‌های سرباز نگاه کند، اما لوله تفنگ روی پیشانی‌اش اجازه نمی‌دهد. با این حال، آن قدری نزدیک هست که بتواند لنز را در چشم‌های سرباز ببیند. سرباز را تصور می‌کند که هر صبح پیش از اینکه برای کشتن آماده شود، روبه‌روی آینه لنزهایش را در چشم می‌گذارد. - عجیبه... چرا دم به این چیزا فکر می‌کنم؟ این کتاب خوب با قلم توانمند ترجمه شده و توسط به بازار نشر رسیده است. @Revayate_ravi
💔 برای زندگی تان اینجوری برنامه ریزی کنید☝️ خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول (ص) دور هم جمع بودند. از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند. همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید به جهاد مغنیه... جهاد فقط گفت: "طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!"☝️ همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید. درست یک هفته بعد، دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند! طرح جهاد، شهادت بود! ✍راوی: مادربزرگ شهید @Revayate_ravi
🔴 کشنده‌تر از کرونا ☢ غده سرطانی از کووید ۱۹ خطرناک‌تر است ☢ الغدة السرطانية هي أخطر من فيروس كوفيد-١٩ ۱۹۴۸ @Revayate_ravi
⏳ 30 اردیبهشت 1360 💠 سالروز عقب راندن ارتش عراق از احمیر 🔹روستای احمیر در ۵ کیلومتری شمال غرب سوسنگرد واقع است. پس از عقب راندن نیروهای عراقی از سوسنگرد در ۱۳۵۹/۸/۲۶، متجاوزان در نزدیکی شهر و در غرب روستای احمیر تشکیل خط دادند تا این که در عملیات امام مهدی(عج) (۱۳۵۹/۱۲/۲۶) یک گردان پیاده خودی به یک گردان مکانیزه دشمن شبیخون زد و ضمن انهدام بخشی از آن، مجددا به عقب بازگشت. 🔸دو ماه بعد در ۱۳۶۰/۲/۳۰ عملیات دیگری آغاز شد. در این عملیات، رزمندگان از طریق کانال زیر زمینی سه کیلو متری، که با تلاش دو ماهه خود از شرق به غرب، به موازات جاده سوسنگرد-بستان تا ۸۰۰ متری خط پدافندی دشمن ایجاد کرده بودند، غافلگیرانه تا نزدیکی نیروهای عراقی پیشروی کرده، سپس به طور ناگهانی آنها را مورد حمله قرار دادند و روستای احمیر را آزاد کردند و بدین ترتیب دشمن به سوی روستای بردیه عقب رانده شد. @Revayate_ravi
سلام✋ عبادتتون قبول🙏 ادمین کانال شما امشب مشکل اینترنتی داشت ، برای همین با کمی تاخیر خدمت رسیدم. آماده‌اید یا علی✌️ @Revayate_ravi
🔷🔹روز سوم شهادت تو حسینیه عاشقان ثارالله قائمشهر دسته روی بود . قیامتی شده بود.اون روز صبح خبر بارداریم رو به خانواده دادم. 🔷🔹آقای مشایخ مجری برنامه گفت: یک سلام میکنم به خانم که خیلی دلتنگه یک سلام به حسن آقا که منتظره یک سلام به آقا مهدی عزیز و سلام دیگه به فرزند چهارم آقا 🔷🔹تو حسینیه غلغله‌ای شده بود. خبر فرزند نیومده روضه‌ای شده بود برای همه‌ی مراسمات. 🔷🔹 همیشه میگفت: خبر بارداری رو به کسی نده ، تا خودم بیام به همه بگم. چادر روی صورتم بود و اشک می‌ریختم. قضیه رو که مجری گفت ، زیر چادر خندیدم. گفتم: خدا بگم چی کارت کنه اینجوری می‌خواستی به همه بگی. @Revayate_ravi
🔷🔹چهار ماه بعد از شهادت از سپاه تماس گرفتن که خانواده‌های مدافع حرم رو میخوان به سوریه ببرن. زینب رو هفت ماهه باردار بودم. 🔷🔹وقتی به فرودگاه دمشق رسیدیم هوا گرم بود. سالن فرودگاه تاریک و خلوت بود و فضا خیلی سنگین بود. همه بغض کرده بودن ، اولین نفر خانم شهید بود که سرش رو روی شونه‌های من گذاشت و گریه کرد 🔷🔹همین کافی بود که بغض من بترکه و مثل ابر بهار گریه کنم. مادر شوهرم مویه مازندرانی می کرد. در یک چشم بر هم زدنی قیامتی بر پا شد. 🔷🔹ولی همین جماعت وقتی حرم حضرت زینب(س) که رفتن ، بیصدا فقط گریه کردن. اونقدر غربت حرم بی بی زیاد بود که شرم داشتیم شیون بکنیم. به حضرت زینب گفتم: ما رو هم تو کاروان اُسرای کربلا بپذیر. @Revayate_ravi
ادامه دارد....