eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 📌سال ۱۳۹۰بود و مزدوران و تروریست های وابسته به آمریکا،در شمال غرب کشور ودر حوالی پیرانشهر،مردم مظلوم منطقه را به خاک وخون کشیده بودند. آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده واز آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله مکردند،هر بار که نیروهای نظامی برای مقابله آماده می شدند ،نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند. 📒شهریور سال۱۳۹۰و به دنبال شهادت سردار جان نثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه،نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند. عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیر های پاسدار ،ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد. من در آن عملیات حضور داشتم .از این که پس از سال ها، یک نبرد نظامی واقعی از نزدیک تجربه میکردم،حس خیلی خوبی داشتم. آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم ،اما با خودم میگفتم:ما کجا شهادت کجا؟!دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت ،در وجود ما کم رنگ شده بود. 📕در آخرین مراحل عملیات ،تروریست ها برای فرار از منطقه گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود. دود اطراف ما را گرفته رفقای من سریع از محل دور شدند اما نتوانستیم،چشمان من به شدت می سوخت. سوزش چشمان من حالت عادی نداشت .چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نتوانستم چشمم را باز نگه دارم! 🔸به سختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم .پزشک واحد امداد،قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت :تا یک ساعت دیگه خوب میشوی. ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم مرا اذیت میکرد. به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم. به وسیله آرام بخش توانستم استراحت کنم،اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد. 🔹چند ماه از آن ماجرا گذشت عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن،باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاک سازی شود. نیروها به واحد های خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم. بیشتر، چشم ‌چپ‌ من اذیت میکرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم .در این مدت صد ها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم .تا اینکه یک روز صبح،احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!درست بود .در مقابل آینه که قرار گرفتم ،دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدیدی داشتم. نثار 🌹 صلوات💐💐💐 @Revayate_ravi
💢 🔹🔸زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.» ‌گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد. ‌گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم. ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم. ــ حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله. ♦️قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود کاخ کرملین. قرار داشت با پوتین. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه‌اش را گفت. صدایش ‌پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به نماز. همه نگاهش ‌می‌کردند. می‌گفت در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانی‌اش را گذاشت روی مهر. به خدای خودش ‌گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی اومدم اینجا نماز خوندم.» ✍راوی: ابراهیم شهریاری | منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، صفحه ۱۰۹ @Revayate_ravi
میگفت: ما از نابودی انقلاب نمیترسیم از این میترسیم که انقلاب به انحراف برود...👌 @Revayate_ravi
👈 💐 سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند. خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود. فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!» ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ... @Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
💠 خواب دختر شهيد محرابی چند شب قبل از شهادت پدرش🌷 🔰چند شب قبل از (ع) خواب دیدم درمراسم ظهر شهادت امام رضا (ع )هستم که پدربزرگم هرسال نذری ميدادند🍵 در حال كمك كردن درساختمانی بودیم صدای مردی به گوشم خورد که میگفت: امسال امام رضا (ع) حاجت بابات را خواهد داد✨ 🔰من بعد از این خواب خیلی شدم ومدام صدای آن مرد در گوشم می‌چرخید مراسم شروع شد. چون تعداد مهمان ها زیاد بود خانه یکی از همسایه ها را گرفته بودن و آن ساختمان همان ساختمانی بود که من در خواب دیده بودم 💭 🔰خیلی حالم بد بود پنجره اتاق را باز کردم وبنر ایستاده پدر بزرگم را دیدم و دوباره همان صوت در گوشم پیچید (سال پدر بزرگت بنر بابات هم کنار آن بنر میرود)وباز من بیقرارتر شدم تا اینکه خبر شهادت پدرم رو دادن😭😭 🔰پیامی که درشب قبل ازشهادت برای یکی از بستگان فرستاد👇 چشم مرا پیاله خون جگر کنید 🍂هر وقت تر نبود تر کنید من کمتر ازگدای نیستم 🍂خانه به خانه دست مرا در به در کنید بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند 🍂مارا فُضیل فرض کنید و این شدن از مرگ بدتر است 🍂فکری برای این نفس بی اثر کنید😔 گفتنم که به جایی نمیرسید 🍂ذکر حسین مرا بیشتر کنید💔 در میزنم و هیچ کسی باز نمیکند 🍂پس زودتر راخبر کنید😭 حسین محرابی🌹 تاریخ شهادت مصادف با شهادت امام رضا(ع)💔 @Revayate_ravi
🍃 سلام ما به لبخند شهیدان به ذکر روی شهیدان   سلام ما به گمنامانِ لشکر به تسبیحات معبر همان‌هایی که عمری نذر کردند اگر رفتند دیگر @Revayate_ravi
👈 💐 تا می‌خواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خنده‌مان می‌گیرد داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند اشڪ‌هایشان را خشڪ می‌ڪند تا دوباره دورهم شیرین‌ڪاری‌های مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض می‌ڪنیم و گریه می‌ڪنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یڪدل سیر می‌خندیم. مجید ڪارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه هم‌زمان ڪه با موبایلش بازی می‌ڪند برای هم‌رزم‌هایش ڪه هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند همه یڪدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌ڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌ڪرد این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌ڪشید و غائله را ختم می‌ڪرد. یڪ‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌ڪرد حالا ڪه نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.» ... ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 @Revayate_ravi
‌‌ "نمی‌توانم از حسین پورجعفری نام نبرم" از برادر نزدیک‌تر از پدر دلسوز تر ‌‌ ▫️حسین آقای پورجعفری کسی که بابا هر وقت میخواست وصفش را برای ما بکند یک جمله میگفت: مثل پروانه دور من میگردد... ‌‌ ▫️مگر میشود تو را از یاد ببریم وقتی ما نبودیم کنار بابا، شما به قول خود بابا همانطور که پدر دور فرزندش میگردد حسین پور جعفری دور من میگردد. ‌‌ ▫️شبها تا زمانیکه مطمئن نمیشدی بابا خوابیده نمیخوابیدی و صبح‌ها قبل از بابا بیدار میشدی و دم در اتاق مینشستی. همیشه جیب‌هایت پر بود از کشمش و توت خشک قدم به قدم از ترس گرسنه‌ماندن فرمانده‌ات، یارت، دست در جیب میکردی و در دهانش میگذاشتی. ‌‌ ▫️چگونه میتوان از تو یاد نکرد وقتی -با تمام اینکه میدانستی همسرت در اوج احتیاجش به تو هست- بابا ما را واسطه کند در سفر آخر -که برگشتی نداشت- بگوید حسین را منصرف کنید با من نیاید. ‌‌ ▫️با گفتن این جمله‌ی ما به تو رنگ رخسارت دیدن داشت. ما را حلال کن که عشقت را نفهمیدیم فقط جوابت را شنیدیم که گفتی: یعنی من حاجی را وسط بیابان تنها بگذارم...!!؟ ‌‌ کاش بودی سراغ بابا را از تو میگرفتیم تو هیچ وقت ما را بی‌جواب نگذاشتی سلام مان را به بابا برسان سفر به سلامت یار وفادار 🌷 🦋🦋شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات @Revayate_ravi
🔻تدبیر در برابر دشمن تا دندان مسلح وقتی لشگر ۱۴ امام حسین(ع) به خاک عراق نفوذ کرد و به منطقه‌ تسلط پیدا کرد، آتش عراق سنگین شد. شهید خرازی از طریق بیسیم به ژنرال ماهر عبدالرشید (از فرماندهان معروف ارتش عراق) پیام داد: «خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهاي مجهز نونی تو را هم گرفتم. هيچ مانعی جلوی من نيست؛ امشب می‌خواهم بيايم به شهر بصره و تو را ببينم!» ماهر عبدالرشيد هول كرد! پرسيد: «می‌خواهی بيايی چه كار كنی يا چه بگويی؟!» خرازی جواب داد: «يك پای تو را قطع كردم. می‌خواهم پای ديگرت را هم قطع كنم!» ماهر جواب داد: «بيا! من هم يك دست تو را قطع كردم، دومی را هم قطع می‌كنم!» خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در ميدان شهر بصره» با اين پيغام، اوضاع نيروهای عراقی به هم ريخت. ژنرال ماهر عبدالرشيد كه واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسيده بود، تمام چينشی را كه قبل از آن برای عقب نشينی انجام داده بود، به هم زد! حجم آتش عراق ده‌ها برابر شد و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ريختند كه در طول تاريخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی سابقه بود! وقتی حکمت این کار را از خرازی پرسیدند، گفت: «ما در اين منطقه نيرو و امكانات نداشتيم. مهمات هم نداشتيم. اين كار را كردم تا آنها تحريک شوند و منطقه را زير آتش بگيرند و دست كم به اندازه يك هفته عمليات، مهمات خود را هدر بدهند!» بعدها براساس مطالبی كه از بيسيم شنيده شد، گفتند: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری كمبود مهمات داشتند كه تا دميدن صبح، مهمات داخل تريلرها را مستقيم به كنار توپ ها و خمپاره اندازها می‌ردند و مصرف می‌كردند.» ⛔️این تدبیر شهید خرازی‌رو مقایسه کنید با دولتمردان کنونی که تا حالا چندین بار سر بزنگاه، گرای خالی بودن خزانه و اثر کردن تحریم‌ها رو به دشمن دادن❗️ @Revayate_ravi