📝خاطرات شهدا | #سیره_شهدا
🔻 مهربان بودن یعنی این..
🔅 باید با اتوبوس میرفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده میرفت تا پولش رو جمعکنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... میگفت: دوسـت دارم زندگیام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید...
📍خاطرهای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاجعبدالله ضابط
📚 کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹
@Revayate_ravi
#فرنگیس
#قسمتششم
✅یک روز به اطرافم نگاه کردم و نقشهای کشیدم.دلم میخواست تو خونهی خودم باشم.
✅یک روز صبح به کوه🏔 رفتم و دو رکعت نماز خوندم ، با خدا حرف زدم
سنگهای بزرگ رو جابهجا کردم و شروع کردم به ساختن خونه🏠.
✅علیمردان نمیدونست که من دوباره حاملهام ، به کسی چیزی نگفتم🤫
میترسیدم به من اجازه ندن سنگها رو جابهجا کنم.
گاهی وقتها حتی یادم میرفت باردارم ، دربهدری و آوارگی همه چیز رو از یادم برده بود.
✅از شهر سیمان و ماسه خریدم ، با کمک علیمردان و با چوب سقف خونه رو دُرُست کردیم و با نایلون در و پنچره رو پوشوندیم.
✅تازه یادم اُفتاد که آبوبرق نداریم
فانوس خریدم و برای آب دبههای بزرگ رو پُر میکردم و از کوه 🏔بالا میبردم
سخت بود ولی همین که تو خونهی خودم بودم آرامش داشتم.
✅کمکم به بقیه گفتم که باردارم ، با چرخ خیاطی همعروسم(جاری) لباس برای بچهدوختم و گلدوزی کردم
همعروسم میخندید و میگفت: فکر کردم فقط کارهای مردونه بلدی؟؟؟؟!!!😂
✅پسرم تو همون خونهی سنگی توی کوه به دنیا اومد ، اسمش رو گذاشتم #رحمان ، بهش گفتم: تو بچهی کوهی ، زمان جنگ و سختی به دنیا اومدی پس پسر قوی میشی.😎
✅رادیو اعلام کرد ، عراق تا اونور #گورسفید عقب رفته
سر از پا نمیشناختم به علیمردان گفتم ، برگردیم روستا
موقع برگشت چیزی رو که میدیدیم باور نمیکردیم انگار همه جا رو شخم زده بودن ، خاک #گیلانغرب تکهتکه شده بود.
@Revayate_ravi
✅#گورسفید با خاک یکسان شده بود
همه شوکه شدیم ، این همون گورسفیدی بود که ما آرزو کردیم برگردیم!!!!!!😔
#احساسکردمصدامغرورماروشکسته
✅نیروهای رزمنده اومدن برای مردم حرف زدن که روستا پُر از #مین ☠هست
مین از بمباران هم بدتر هست ، نقص عضو🤕 میشید ، حواستون باشه.
✅نیروهای جهادی سریع خاکبرداری رو شروع کردن و خونهها🏠 رو ساختن
بعد از دو ماه همه خونهدار شدیم
برای پدرومادرمهم خونه ساختن ، دوباره زندگی از سرگرفته شد.😌
اما
دوباره عراق بمباران💥 رو بدتر از قبل شروع کرد.
✅برادرم ستار به خاطر #مین....
@Revayate_ravi
امام خامنه ای عزیز سلام الله علیه:
این حرفها را باید بگوییم. تکرار بکنیم واینها را فقط موعظه هم تلقی نکنید... سخنانی که ما به شما عرض کردیم، موعظه نیست واین طور نیست که یک منبر رفتیم و حالا یک تذکراتی دادیم. نه،
اینها اجرائیاتی است که #لازم_الاطاعه و #لازم_الاجراست. باید این کارها را بکنید. اگر نکردید، در قانون مجازات معینی ندارد که بگویند چنانچه این کار انجام نگرفت، فلان وزیر یا فلان مسئول، باید مجازات بشود؛ اما مجازات سختتری دارد و آن قضاوتهایی است که دربارهی شما خواهد شد. ۸۵/۵/۲۳
@Revayate_ravi
🔰 «آقا مرتضی» از امروز روی آنتن شبکه سه/ روایتی بدون سانسور از شهید آوینی
📍 مستند ۷ قسمتی «آقا مرتضی» به کارگردانی سیدعباس سیدابراهیمی و تهیهکنندگی مهدی مطهر از یکشنبه ۱۵ فروردین هر شب ساعت ۲۰ از شبکه سه سیما به نمایش در خواهد آمد.
🎞 این مستند که محصول سازمان هنری رسانهای اوج و تولید شده در خانه مستند انقلاب اسلامی است روایتی متفاوت و بدون سانسور از زندگی شهید اهل قلم سید مرتضی آوینی است.
@Revayate_ravi
🌟 #سیره_شهدا | #خاطرات_شهدا
🔻 چند وقتی بود بچه ها صبح که پا میشدند، میدیدن پوتین هاشون واکس زده دم مقر جفت شده بود .
با چند تا بچه ها قرار گذاشتیم تا ببینیم کار کیه ؟!
یه شب نیمه شب یدفعه از خواب بیدار شدم و صدای توجه ام رو جلب کرد، یه نفر با یه گونی داشت آروم از مقر میرفت بیرون، دنبالش رفتم، یه گوشه نشست و شروع کرد به واکس زدن پوتین ها.بدون توجه خودم رو بهش رسوندم و روبرویش ایستادم .
برای چند لحظه ماتم برد اون اسماعیل بود ، فرمانده لشکر بدر. خواستم چیزی بگم که گفت، هیس !! هیچ چیزی نگو و قول بده بچه ها هم چیزی نفهمند ....
سردار
#شهیداسماعیل_دقایقی
📕 ستارگان خاکی
@Revayate_ravi
#فرنگیس
#قسمتهفتم
🔸🔶برادرم ستار به خاطر #مین یک انگشتش قطع و بقیهی انگشتانش زخمیو تکه تکه شده بودن
تمام بدنش پر از ترکش بود.
🔸🔶در اصل #مین ما رو بیچاره کرد،نه هواپیما
هر چه هشدار میدادن ، فایده نداشت
بچهها برای بازی میرفتن و گرفتار #مین میشدن
#جنگبینماومینتازهشروعشدهبود.
🔸🔶بمباران💥 گورسفید ادامه داشت تا اینکه دوباره آواره ی کوه 🏔شدیم
خوشحال بودم تو اسلامآباد خونهای توی کوه دارم
رحمان رو بغل کردم و به اونجا رفتیم.
🔸🔶یکروز علیمردان با ناراحتی😔 اومد و گفت: برادم #جمعه روی مین رفتوشهید شد.اون فقط ۱۶ ساله بود
رفت به پدرم تو نگهداری گوسفند کمک کنه که رفت روی #مین
🔸🔶مین روی مین ، هر روز یک نفر روی مین میرفت.
مرداد۶۳ خبر آوردن برادرم #جبار ، مین توی دستش منفجر شده و یک دست چپش از آرنج قطع شده ، اون موقع #جبار فقط ۱۰ ساله بود.
دندونهاش شکسته بود و تمام بدنش پر از ترکش بود ، سه شبو سه روز بهوش نیومد.
@Revayate_ravi