🦋یک بار در پادگان شهید جعفرزاده اندیمشک ، یک اتوبوس از بازنشسته های جنگ و خانواده هاشون اومده بودن
سوله ها پُر بودن و باید داخل حسینیه می خوابیدن
🦋مسئول آنها اصرار داشت ، یکی از سوله ها رو خالی کنید تا ما برویم
مسئولشون بلند داد میکشید ....
من این همه راه خسته و داغون از مازندران نیومدم که تو حسینیه بخوابم
🦋#محمد اومد و گفت: طبق ابلاغیه ما اصلا نباید شما رو بپذیریم
حالا که ما داریم این کار رو میکنیم شما هم کمی مدارا کنید
🦋دوباره اون آقا داد میکشید و به #محمد میگفت:فکر کردی دو روز اومدی اینجا شدی سرگرد محمد بلباسی کسی شدی!!!
فکر کردی کی هستی!!!
🦋#محمد می خندید و میگفت:
من نه درجه دارم ، نه لباس پاسداری
به لباس من نگاه کنید
اینجا نوشته #محمد بلباسی ، این طرف هم نوشته خادم الشهدا
🦋من پاسدار نیستم
من خادم شما هستم
در جواب توهین های اون آقا ، هر چی ما می خواستیم دخالت کنیم #محمد نمی ذاشت
هر طوری بود با لبخند ، سر و صدا رو خوابوند
@Revayate_ravi
💟سال ۸۸ سوله های بوتنی رو از هفت تپه به اندیمشک و پادگان شهید جعفر زاده که مکانی بکر و دست نخورده بود انتقال دادن
تا از اونجا به عنوان اسکان زائران راهیاننور استفاده بشه
💟آقای حمیدرضا رستمیان فرمانده #محمد در مورد هفت تپه میگوید:هفت تپه محل انسان سازی و سکوی پرش است
@Revayate_ravi
🚩شاطری که اولین
شهید مدافع حرم مشهد شد
حسن سال 91 دانشگاه قبول شد.
همان سال مغازه ی نانوایی ساخته و افتتاح شد
در نهایت احترام و ادب، به حرف دل پدرش گوش کرد،
دانشگاه نرفت و درنانوایی مشغول شد...
اون سال ماه مبارک تو مرداد ماه و اوج گرما بود.
اکثرا میگفتن نانوایی چون هوا گرم هست نمیشه روزه گرفت.
اما ماه رمضان که شروع شد همه ی کارگرهای نانوایی حسن #روزه بودن و حسن که #پای_تنور خودش شاطری میکرد هم روزه هاش رو کامل گرفت👌
میگفت: اینجوری خدا داره مارو امتحان میکنه و اجرش بیشتره.
هر روز هر چه بیشتر به زمان اذان مغرب نزدیک میشد دهانش از خشکی زیاد، باز نمیشد
حسن آقا برای رفع این عطش از فرمول مخصوص خودش استفاده می کرد
و اون هم این بود که همراه برادر هاشون هر روز ظهر طالبی و بستنی میگرفتن و میدادن به مادرشون که ظهر درست کنه و بزاره تو یخچال تا واسه افطار طالبی بستنی خنک آماده بشه😋
هر شب لحظه افطار از شدت عطش، خوراک حسن فقط یه کاسه طالبی بستنی سرد بود
این کار ادامه داشت تا شب های آخر ماه مبارک که حسن آقا دید یه لکه هایی روی پوستش نمایان شد.😢
بعد از دوا و درمان کاشف به عمل اومد که دلیلش همون طالبی بستنی های هرشب بوده
بهش گفتیم خب این چه کاریه که هر شب میکنی، معلومه ضرر داره!
با خنده می گفت اشکال نداره برکت ماه مبارکه😊
اینم خوراک خاص منه که پای تنورم...
🌹شهید_حسن قاسمی_دانا
@Revayate_ravi
در ایام ماه مبارک بعد از فراغت و انس با قرآن و نیز برای رفع بی حوصلگی درخانه ماندن خودتون رو با کتاب سر گرم کنید
#مقام_معظم_رهبری
@Revayate_ravi
🌹شهید بلباسی پیکرش نیامد امام کتابش آمد
کتابی به اسم *(برای زینِ اَب)*
🎀زینب چهارمین فرزند اوست که بعد از شهادت پدر به دنیا آمد *و هرگز طعم پدر را نچشید*🖤
هر وقت بهش میگفتند بیا کفن بخریم و ببریم حرم برای طواف ،طفره میرفت و میگفت *دو کفن ببریم پیش یک بی کفن؟؟؟*🖤
غذا که به بچه ها نمیرسید غذای خودش را نمیخورد و به دوستانش میداد
از زبان همسرش↓
شنیدهام که قرار است مقتل تو تفحص شود، شاید نیزه شکسته ها را کنار بگذارند و پیکر رنجورت از دندان گرگ ها را بیابند، سخت می شود تو را از گودال برگرداند عزیزم، کاش بوریا داشته باشند... خواستم بگویم محبوبه هنوز روی حرفت حرف نمی آورد، حرف آخر را تو بزن، خواستی بیایی، بیا، قدمت روی چشم، به تو حق می دهم دامن دختر رسول الله، زهرای اطهر را به خاک سرد ترجیح دهی، ولی مرد مومن! *بچه ها دلشان پدر می خواهد* کاش می شد یک توک پا میان بوریا می آمدی و باز می رفتی، قدر یک نگاه، قدر یک لبخند....".🖤
محمد به همراه تعدادی در منطقه خان طومان سوریه به فیض شهادت نائل آمد و هرگز پیکرش بازنگشت🕊🕋
پرپر شده اند لاله، عباسی ها🖤
مشتاقی و کابلی و بَلباسی ها🖤🕊
شادی روحشان صلوات🌹
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#شهیدمحسنحججی
#قسمتچهارم(بخشدوم)
از زبان #دایی_همسر_شهید.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت😮💪🏻
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود☹️
#ادامهدارد......
@Revayate_ravi