eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان شهرستان بهشهر
(بخش‌دوم) از زبان . عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانه‌مان. گوشه اتاق پذیرایی گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️ بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد. اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻 گفتم:" مثلاً چی؟" گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. " با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود. نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره می‌بیند مون."😌😇 حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این را نداریم." گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻 نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬 الان که نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی. محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻 ••••••••••••• یک بار با هم رفتیم اصفهان درس . آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍 از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم. توی جلسات دفترچه اش را در می‌آورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را می‌نوشت. از همان موقع بود که بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ . یادم هست آن سال ماه شعبان همه هایش را گرفت😮💪🏻 •••••••••••••• چند وقتی توی مغازه پیشم کار می‌کرد. موقع مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت. می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری." محلی نمی‌گذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻 می رفت من می ماندم و مشتری ها و… خم که رفته بودیم برای ، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون." به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود☹️ ...... @Revayate_ravi
🌎 تولد در سائوپائولو قسمت: 9⃣1⃣ 🌅🕌 من یک مسلمانم 🕌🌅 🔷 گفتم: به تنها چیزی که این مدت به آن فکر نکردم ، همین بود‌.برای من بهتر این است که در ایران بمانم و کار خودم را بکنم.اما به خانم کامیلا قول داده‌ام و باید برای تبلیغ بروم.شرط ازدواج او هم همین بوده‌است و من هم پذیرفتم.من عقده خارج رفتن ندارم و کشور خودم را بیشتر از هرجای دیگر دوست دارم.🍃 🔹بالاخره نظر نهایی‌اش را گفت: ما همه‌چیز را بررسی کرده‌ایم و با این ازدواج مخالفتی نداریم ، فقط باید بعد به و سوم به من قول بدهی.قول بده این دختر را اذیت نکنی و خوشبختش کنی.🍃🔹کاری نکنی که یک‌روز از این ازدواج پشیمان شود.ناراحتش نکن که اگر کردی حساب کارت با خدا و امام‌زمان(عج) است. من هم قول دادم تلاشم را بکنم که اذیتت نکنم و خوشبختت کنم‌جوری که از دستم راضی باشی.🍃 🔷پدر علی یک خطبه خواند تا من و علی بتوانیم تا روز عید غدیر که قرار بود عقد رسمی خوانده انده شود به هم محرم باشیم.🍃 🔹آنها برایم حلقه عقد خریدند.از نظر من نیازی به حلقه نبود.اما پدر علی اعتقاد داشت که باید حتما حلقه خریده شود و همچنین یک لباس رنگ روشن.وقنی لباس شیری‌رنگ بلند را دیدم که بالا تنه‌اش با مروارید تزئین شده‌بود و آستین‌هایش ترکیبی از توروروبان‌هایی شبیه به گل بود ذوق‌زده شده‌بودم.اما نمی‌خواستم به علی از نظر مالی فشار بیاید.وضع علی را خوب درک می‌کردم.برای همین قبول نمی‌کردم.🍃 🔹ولی پدر علی بزور لباس را خرید و مادرش می‌گفت: باید زمان عقد لباس‌نو بپوشی.بعد چادری که خودش برایم دوخته‌بود،روی سرم انداخت تا از اندازه بودنش مطمئن شود.خودم را در آینه دیدم‌خیلی قشنگ بود.پارچه‌اش را از مکه آورده‌بود.گفت: مثل فرشته‌ها شده‌ای. خندیدم.علی هم خندید.🍃 🔹 و روز در با مهریه بهارآزادی در شناسنامه‌های یکدیگر ثبت شد.🍃 🔷یک‌سال و چندماه باپدرومادرعلی در طبقه دوم خانه‌شان زندگی کردیم.بعد با وام ازدواج و پولی که پدرم برای کمک فرستاد،توانستیم کمی وسیله زندگی بخریم و زندگی مستقل خود را در طبقه پایین همان خانه آغاز کردیم.🍃 🔹ما هیچ مراسمی به‌جز مراسم عقدی که در مسجد جمکران برگزار شد،نگرفتیم.خانواده علی خیلی اصرار داشتند که برایمان مراسم عروسی بگیرند.اما من راضی نشدم‌گفتم: بهتر نیست همین پول را صرف یک سفر زیارتی یکنیم؟کربلا یا مشهد دلتنگ زیارت بودم و فلسفه برگزاری مراسم را نمی‌فهمیدم.🍃 🔹بالاخره بعد از مدت زیادی که با علی و خانواده‌اش صحبت کردم،موافقتشان را اعلام کردند.علی گفت: خود من هم با مراسم مخالف بودم.اما نمی‌خواستم نظرم را به شما تحمیل کنم.🍃 🔷البته این اولین اختلاف بین ما نبود.بعد از عقد مسائل مختلفی پیش می‌آمد که نظراتمان در مورد آن فرق می‌کرد.من و علی از دو فرهنگ متفاوت بودیم و هر دو می‌دانستیم این اختلافات کاملا طبیعی است.🍃 🔹گاهی با مادر علی وارد بحث می‌شدیم.او از من انتظار داشت شبیه عروس‌های ایرانی باشم و من هنوز نمی‌دانستم عروس ایرانی بودن برای یک مادرشوهر سنتی چطور است ولی علی برای من می‌گفت:مادرش در نبود من چقدر به علی سفارش می‌کند که هوای کامیلا را داشته‌باش.🍃 🔹او از خانواده‌اش دور است و نباید بگذاریم احساس دلتنگی کند و من با تعجب به حرف‌های علی گوش می‌‌دادم.این تناقض بین رفتار و گفتار مادرش را نمی‌فهمیدم.علی در ارتباط خوب من و مادرش کمک زیادی کرد.🍃 🔷گاهی بی‌این‌که دلیل خاصی داشته‌باشد ناراحت بودم و دوست داشتم با کسی دعوا کنم که علی از همه نزدیک‌تر بود.علی می‌گفت: دوری تو از خانواده‌ات باعث ناراحتی‌ات شده و من هم کاملا حرفش را قبول داشتم.🍃 🔹ما همیشه اختلافاتمان را با حرف‌زدن حل کرده و می‌کنیم.حرف‌زدن مثل آب بر روی آتش است. همان‌طور که در قرآن آمده‌ زن و مرد برای یکدیگر مثل لباس هستند.🍃 🔹عیب‌های هم را می‌پوشانند و باعث پیشرفت یکدیگر می‌شوند.ما این مدت در سختی‌ها،چه مالی چه رفتاری،از هم حمایت کرده‌ایم. ما توانستیم در کنار هم کار کنیم و وسایل خانه را یکی‌یکی بخریم.🍃🔹علی قبل از ازدواج یک موتور داشت.بعد از ازدواج با کمک هم ماشین خریدیم.روزبه‌روز از نظر مادی و معنوی پیشرفت می‌کردیم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم.🍃 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi