انجمن راویان شهرستان بهشهر
🍃🌺🍃🌺🍃
❣تصور نمیکردم حزب اللهی ها این قدر #شاد و شنگول باشند.اصلا آدم های #ریشو را که میدیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند.
❣محمدحسین یک میز #تنیس گذاشته بود توی خانه دانشجویی اش .وارد که میشدیم بعد از نماز اول وقت، #بازی و مسخره بازی شروع میشد.
❣لذت میبردم از بودن کنارشان از #شادی میترکیدی بدون ذره ای #گناه.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#شهید_مدافع_حرم🌷
@Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
#شهیدمحسنحججی
#قسمتچهارم(بخشدوم)
از زبان #دایی_همسر_شهید.
عید نوروز بود. محسن آقا و زهرا آمدن خانهمان. گوشه اتاق پذیرایی #مجسمه_یک_زن گذاشته بودم. تا داخل شد و چشمش به مجسمه افتاد، نگاهش را قاپید. انگار که یک زن واقعی را دیده باشد!‼️
بهم گفت: "دایی جون شما دایی زنم هستید. اما مثل دایی خودم می مونید. یه پیشنهاد.
اگه این مجسمه را بردارید و به جاش یه چیزه دیگه بزاری خیلی بهتره."😉✌🏻
گفتم:" مثلاً چی؟"
گفت:"مثلاً عکس شهید کاظمی. "
با گوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا، عکس شهید دیگر چه صیغه ای بود.
نگاهم کرد و گفت: "دایی جون وقتی #عکس_شهید روبروی آدم باشه، آدم حس میکنه گناه کردن براش سخته. انگار که شهید لحظه به لحظه داره میبیند مون."😌😇
حال و حوصله این تریپ حرف ها را نداشتم.😩 خواستم یک جوری او را از سر خودم وا کنم گفتم: "ما که عکس این بنده خدا این #شهید_کاظمی را نداریم."
گفت: "خودم برات میارم. "😉✌🏻
نخیر ول کن ماجرا نبود. یکی دو روز بعد یه قاب عکس از شهید کاظمی برایم آورد. با بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.😬
الان که #محسن نیست آن قاب عکس برایم خیلی عزیز است.خیلی.
#یادگاری محسن است و هم حس می کنم حاج احمد با آن لبخند زیبا و نگاه مهربانش دارد لحظه به لحظه زندگی ام را می بیند حق با محسن بود انگار #گناه کردن واقعا سخت است😢😔👌🏻
•••••••••••••
یک بار با هم رفتیم اصفهان درس #اخلاق #آیت_الله_ناصری. آن جلسه خیلی بهش چسبید.😍
از آن به بعد دیگر نمک گیر جلسات حاج آقا شد. 🤩 جمعه ها که می رفتیم سر #قبر حاج احمد،جوری تنظیم می کرد که با درس اخلاق آیت الله ناصری هم برسیم.
توی جلسات دفترچه اش را در میآورد و حرف ها و نکته های حاج آقا را مینوشت. از همان موقع بود که #خودسازی بیشتر شد دیگر حسابی رفت توی نخ #مستحبات.
یادم هست آن سال ماه شعبان همه #روزه هایش را گرفت😮💪🏻
••••••••••••••
چند وقتی توی مغازه پیشم کار میکرد. موقع #اذان مغرب که می شد سریع جیم فنگ می شد و می رفت.
می گفتم: "محسن وایسا نرو. الان تو اوج کار و تو اوج مشتری."
محلی نمیگذاشت می گفت: "اگه میخوای از حقوقم کم کن من رفتم."😌👌🏻
می رفت من می ماندم و مشتری ها و…
#عیدغدیر خم که رفته بودیم برای #عقدش، محسن وسط مراسم ول کرد و رفت توی یک اتاق شروع کرد به نماز خواندن. دیگر داشت کفرم را در می آورد😠 رفتم پیشش گفتم: "نماز تو سرت بخوره یکم آدم باش الان مراسم جشنته. این نماز رو بعداً بخون."
به کی می گفتی؟ گوشش بدهکار نبود همان بود که بود☹️
#ادامهدارد......
@Revayate_ravi
زِندگیاتونو وقفِ امامزمان کنین
وقفِ جبهِهی #فرهنگی
وقفِ ظهور ...
وقتی زندگیاتون این شِکلی بشه، مجبور میشین #گناه نکنین!
وَ وقتی که گناههاتون کمُ کمتر شد؛
دریچهای از حقایق به روتون باز میشه...!
اونوقته که میشین شبیهِ #شهدا ...
اول شبیه بشین بعد #شهید بشین.. !
#استادپناهیان
@Revayate_ravi
🍃آن چشم ها...
همان هایی که سحر ها با مژه هایش در خانه ی#خدا را جارو میزد و هر چه که پاک تر میشد بارانی تر میشد.چشم هایی که خدا ماهرانه خلق کرده بود و عشق به حسینش را از همان اول در آن ها نهاد♥️
🍃#فرمانده ؛سردار خیبر ؛ میدانیم گرد #گناه چشم هایمان را از دیدن شما محروم کرده اما شما را به همان#اشک های سحرگاهیتان ؛ دل هایمان را حسینی کنید🕊
🌸به مناسب سالروز شهادت
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
@Revayate_ravi
🍃دست به خاک #شلمچه که می گذاری گوشت و پوست و #استخوان شهدا را میان انگشتانت حس می کنی ، دل به لرزه می افتد.اما به آسمان ِ دل خون که می نگری ، #بغض ها سراغت می آیند .شاید آسمان،سهم آنان است که در این سرزمین #جامانده اند .مثل مصطفی رشیدپور که جاماند از دوستش.باهم پیمان بسته بودند که تنهایی وارد بهشت نشوند اما در #عملیات_کربلای_۵ ذکر یا زهرا گفتند و در پایان #بهمن_صبری_پور شهید شد و دل گله مند مصطفی را با خود برد.در خواب به او قول مردانه داده بود که منتظر اوست.
🍃حالا بعد از سال ها که در باغ #شهادت بازشد و صدای #هل_من_ناصر_ینصرنی در #صور دنیا دمیده شد .مصطفی مشتاق، راهی دفاع از حریم آل الله شد.
🍃آرزو داشت پرستو شود اما #کبوتر زخمی حرم شد و برگشت.در مناجاتش با خدا گفته بود: "خدایا اگر از من راضی نشده ای #مرگ مرا نرسان" .به قول خودش:" شهادت، شوخی نیست! قلب آدم را بو می کنند.اگر بوی دنیا و تعلقاتش را داد رهایت می کنند.میگویند برو درد بکش.پخته شو .منیّت را رها کن."
🍃مجروحیتش زیاد بود و #همسرش پرستار روزهای سخت .رفیقش چشم به راه بود و خودش بیتاب #پرواز.سالهای انتظار از کربلای ۵ تا دفاع از حرم با شیرینی #وصال پایان یافت و مصطفی عاقبت بخیر شد...
🍃آقا مصطفی! بوی دنیا و تعلقاتش میدهیم و دلمان سنگین از غم #گناه. دعایمان کن....
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
♡#شهید_مصطفی_رشیدپور♡
📅تاریخ تولد : ۱ شهریور ۱۳۴۷
📅تاریخ شهادت : ۷ شهریور ۱۳۹۵
🕊محل شهادت : سوریه
🥀محل دفن : گلزار شهدای اهواز
@Revayate_ravi
🍃امیر امینی، #رزمنده ی ساده ی گردان که حال و هوای هر عملیات را با بیسیم به جاماندگان خبر میداد.
🍃فرمانده قلبش شد و #بیسیمچی اشک و مناجاتش برای خدا. آنقدر دعا کرد تا عاشق، مخلص و #شهید شد.
🍃عکاسِ جنگ، با دوربینی که از زیر خاک پیدا کرد، #شهادت بیسیمچیِ عاشق را ثبت کرد و این عکس برگی شد از دفتر #عشق، که این روزها دل هر آدم سردرگمی را می لرزاند.
🍃سربندش، چشم هایش که از خستگی #دنیا آرام گرفته است و لب های خونینش، که گویی هنوز هم #ذکر میگویند. اینها هرکدام روضه ای است برای آنان که گرفتار دنیا شدهاند😔
🍃او با #مناجات و گریههایش خالص شد برای خدا و خدا عزت نصیبش کرد و #عزیز شد برای دنیا و آدمهایش.
🍃کاش میشد عکس او را بر سر در قلب هایمان بیاویزیم، تا در دنیای #غفلت و #گناه کمی بندگی کنیم و او با بیسیماش از عشق به محبوب بگوید😢
🕊به مناسبت سالروز شهادت #شهید_امیر_حاج_امینی
📅تاریخ تولد : ۵ دی ۱۳۴۰، ساوه
📅تاریخ شهادت : ۱۰ اسفند ۱۳۶۵، شلمچه، کربلای۵
🥀مزار شهید : بهشت زهرای تهران
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#کلام_شهید:
🔸خدا نکند که حرف زدن و نگاه کردن به #نامحرم برایتان عادی شود
🔹پناه می برم به خدا از روزی که #گناه فرهنگ و عادت مردم شود.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
انجمن راویان شهرستان بهشهر
❣﷽❣
🔰روایـت دختر جوانی ڪه با یڪ جانباز اعصابوروان ازدواج ڪرد🔰
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم
📖فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب #هرروز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه💍 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود، انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد.
📖تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب👥 ماندیم. پرسید: گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: من هم خیلی گرسنه ام😋 به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات.
📖گفت: بفرما. بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود. حس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند👀
از این سخت تر، روبرویم #اولین مرد نامحرمی، نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.
📖آب گوجه در امده بود. اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید
نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا گفت: مگر گرسنه نبودی؟؟😳
-اره ولی نمیتونم🙁
📖ظرفم را برداشت
حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین #مسجد را میگرفت. گفت: اگر مسجد را پیدا نکنم، همینجا می ایستم به نماز📿
📖اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد. گفتم: زشت است مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد
این #خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه "دستور خدا" را انجام بدهی خجالت میکشی⁉️
📖اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت:
-نامحرمید و #گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه #محرمیت بخوانید؟؟"
📖او را میشناختیم. او هم ما و اقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم💞 یک جعبه شیرینی🍩 ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
-مامان!....ما......رفتیم .... موقتا #محرم_شدیم ....🙊
دست مامان تو هوا خشک شد
🖋 #ادامه_دارد
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
با کلی عکس مستهجن وارد حیاط شد،بیشتر که دقت کردم دیدم یه تعداد مجله هست که روشون عکس چندتا زن با وضع نا مناسب هست.
بهش گفتم احمد اینا چیه مادر؟
گفت مامان داشتم از کنار دکه روزنامه فروشی محل رد میشدم دیدن اینا رو گذاشته جلو دکه واسه فروش
بهش گفتم مرد حسابی اینا چیه؟همه جوون ها رو به #گناه میندازه...
هرچی باهاش بحث کردم که اینا رو جمع کنه راضی نشد!🙄
آخر سر مجبور شدم کل شون رو بخرم ازش و بیارم تو حیاط خونه آتیش بزنم.
گفتم مامان با کدوم پول خریدی؟
گفت با پس اندازم !
گفتم مگه نمیخواستی با اون پول موتور بگیری؟
گفت مامان آخه هرجور فکر کردم دیدم موتور تهش منو تا سرکوچه میبره...
ولی اینجوری میتونم تا #بهشت برم..☺️
#نقل قول از مادر شهید #احمد_کشوری🌷
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi