🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بوسیـدنےاست 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شهیــدان #داوود #رســول و #علـیـرضـاخـالقـےپـور
🔲 قسمت: 7⃣
✍ پاییز سال ۱۳۶۲. حاجی شب خواست تا ساکش رو ببندم.قرار بود به لبنان اعزام بشه.موقع رفتن ما رو به داوود سپرد.یه ماه بعد از رفتن حاجی داوود شالوکلاه کرد تا به منطقه بره.گفتم: مامان!بابات ما رو به تو سپرده.گفت: زنوبچه برای باباست.مگه زنوبچهی منه که بمونم و مراقبشون باشم.تازه ، مامانِ من مثل شیره.مراقبت لازم نداره که.خودش از همه مراقبت میکنه.فهمیدم تصمیمش رو گرفته .اصرار فایده نداشت.
گفتم: خدایا اگه میتونه برگرده و برا مملکت مفید باشه ، برگرده.اگر هم قراره با خونش مفید باشه ، راضیام به رضای تو.
✍ بهمن ۱۳۶۲ نزدیک عملیات خیبر ، محله از جوانها خالی شد.موقع عملیاتها همدیگر رو خبر میکردن.بچه که بودن با هم مدرسه میرفتن.با هم بازی میکردن.بزرگتر که شدن با هم مسجد میرفتن و تا خواستن جوانی بکنن ، جنگ شد.با هم منطقه میرفتن و با هم به مرخصی میآمدن.بعضی وقتها هم با هم شهید میشدن.
اواخر اسفند همه از عملیات برگشتن. یا خودشون یا خبرشون.همه به جز داوود.
هیچ کس جواب درست و حسابی نمیداد.یا میگفتن: 《ندیدیمش》 یا میگفتن : 《 ما از دستهی اونها جلوتر بودیم》یک هفته مونده به عید ، نه از داوود خبری داشتم و نه از حاجی!
تا اینکه خبر دادن ، داوود به شهادت رسیده ولی مفقودالاثره.
✍ مثل مسخشدهها شدهبودم ، نه صدایی میشنیدم و نه چیزی میدیدم.سرم روی تنم سنگینی میکرد.وضو گرفتم و روی سجاده ایستادم.اللهاکبر رو که گفتم: از این دنیا جدا شدم.من بودم و خدا و اشک وبوی بهشت.آیات در جانم میچرخید و روحم رو صیقل میدادانگار خدا آمدهبود پایین ، نزدیک من ، کنار سجادهام.حضورش را بیشتر از همیشه حس میکردم.
طعم آن دو رکعت نماز هیچوقت برایم تکرار نشد.نفهمیدم چقدر طول کشید.ولی وقتی تموم شد ، دیگه فروغ قبل نبودم.آرامِ آرام.
بعضیها که نگام میکردن ، دلشون برام میسوخت.۳۵ سال بیشتر نداشتم که داغ جوون دیدهبودم.بیشتر از همه فکر حاجی بودم که چطور باید این خبر رو بهش بدم؟؟؟ هفت سال برای تولد داوودش سفرهی حضرت ابوالفضل انداخت.حالا چطور میگفتم که از این به بعد به جای تولد باید براش سالگرد بگیره؟؟
✍ از لبنان تماس گرفت.گفتم: خدا یه امانتی دادهبود تو نگهداریش کمکمون کرد.امروز امانتش رو گرفت.گفت: میشه واضح بگی؟؟ گفتم : یه شرط داره؟؟؟ قول بده ! با مشت محکم با اسرائیلیها بجنگی
گفتم: داوود شهید شده ، ولی هنوز جسدش نیومده.ساکت شد و بعد مدتی گفت: اناللهواناالیهراجعون.ادامه داد و گفت: 《 این لباسِ خاکی ، کفن من و سهتا پسرهامه》
@Revayate_ravi
🔹🔷 درگـاه ایـن خـانـه بـوسیـدنےاسـت 🔷🔹
🔲 خـاطــرات مــادر شـهیــدان #داوود #رســول و #عـلیــرضـاخـالـقـےپـور
🔲 قسمت: 8⃣
✍ بالاخره سال ۱۳۶۲ تموم شد.صبح عید تو خونه با بچهها تنها بودیم بدون حاجی و داوود.دم سال تحویل زنگ خونه رو زدن.رفتم دم در. یه جوون ۱۸ ساله بود ، گفت: حاج خانم! جنازهی داوود رو آوردن.من توی فرودگاه دیدمش.اینم برای شماست.پلاک آلومینیومی رو سمتم دراز کرد.مات و مبهوت پلاک رو از دستش گرفتم.گفتم : پس زنجیرش کو؟؟؟گفت: ببخشید داوود شیمیایی شدهبود ، تنش ورم داشت.زنجیر توی گردنش دفن شدهبود، در نمیومد. ترسیدم تنش زخم بشه. زنجیر رو قیچی کردم.این رو گفت و رفت.
✍ من موندم و پلاک بدون زنجیر توی دستم و داغ خبری روی دلم.داغ اونقدر سنگین بود که بچههام رو فراموش کردم.چند ساعت تو خونهی ما آشوب بود.داداش از زبون بچهها نمیافتاد.غم داوود کاسهی صبر عزیز رو هم پُر کردهبود.دستش رو گرفتم تا خودش رو نزنه.زهرا بیتاب شد . زهرا رو آروم میکردم .علیرضا سر به دیوار میکوبید.سراغ علیرضا میرفتم ، میترسیدم رسول از غصه دق بکنه.هیچ کس نبود آروممون کنه.
✍ چهارم عید بالاخره حاجی اومد.توی لبنان با موج انفجار شنوایی گوش راستش رو از دست دادهبود.از خستگی و کمخوابی یادش رفتهبود کفش هاش رو در بیاره.وقتی اومد داخل اتاق تازه متوجه شد با پوتین اومده.بعد از تشیع جنازه تا یک هفته سرمون شلوغ بود .اما امان از روزی که خونه خلوت شد.اون روزها اگه حاجی کنارم نبود دوام نمیآوردم.حاجی رو ندیدم بعد از رفتن داوود بیتابی یا ناشکری بکنه.ولی حسرت میخورد که نتونست برای داوود یک دست کت و شلوار بخره.میگفت: پسرم اونقدر زود بزرگ شد و رفت که فرصت نکردیم قدوبالای مردونش رو خوب نگاه کنیم.
✍ چهارماه از شهادت داوود نگذشته بود که رسول ساک جبههاش رو بست.رسول بعد از شهادت داوود همدمم شدهبود.مدام دورم میپلکید.چشمش به دهنم بود تا هرچی خواستم برآورده کنه، اونقدر که دوستاش هم صداشون دراومدهبود که چرا اینقدر مادرت رو دوست داری؟؟؟میخندید و میگفت:《حاجخانم ، هم مادرمه ، هم مادر شهیده 》با رفتن رسول ، خونه از همیشه خلوتتر شد.صبح تا مغرب خودم رو تو مسجد و پایگاه سرگرم میکردم که فکر و خیال دست از سرم برداره ولی آروم نمیشدم. رسول نه میتونست از من دل ببُره ، نه از جبهه. حال من هم همینطور.نه میتونستم بگذارم بره ، نه میتونستم تو خونه نگهش دارم.رسول هم وقتی طعم منطقه زیر دندونش رفت.مثل حاجی و داوود دیگه تو خونه نمیموند.سال ۱۳۶۵ دوباره باردار شدم.روم نمیشد رسول بفهمه.
@Revayate_ravi
💠 فرازهایی از زیارت عاشورا (۹)
🔰 اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🔹 چرا با خواندن این زیارت، در نهایت به خودمان اجازه میدهیم که شفاعت حضرت حسین(ع) را از خدا طلب کنیم!؟
🔹 به این دلیل که زیارت عاشورا یک بیعتنامه است، یک انتخاب است، یک جهتگیری است، یک پایبندی و تعهد است.
🔹 انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم الی یوم القیامه؛ من با شما هستم. دل سپرده به شما و دوست دارنده شما. من با شما هستم و با هر که با شماست. و دشمنم با هر که دشمن شماست و بیزارم از هر که دشمنی کند با شما. و این مِهر و قهر با من است تا قیامِ قیامت.
🔹 شفاعت یعنی معیّت، یعنی با هم بودن؛ طلب شفاعت یعنی من که در این جهان با شما بودم، رخصت دهید که در آن جهان هم با شما باشم.
#زیارت_عاشورا
#عاشورا
#محرم
@Revayate_ravi