eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
296 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
2 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
انجمن راویان شهرستان بهشهر
۵ "خاطراتی از شهید حججی" خانه اش ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.😖 یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز. گفتم: "ای والله آقا . عجب کار توپی کرده ای."😜 لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."😍😇👌🏻 ☜✧✧✧✧✧✧ خیلی زهرایم را ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد. اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود .😇 بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده. 😞 از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده 😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."😍 هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.😔👌🏻 ~~~~~~~~~ حساس بود روی صبح هایش. اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز و پکر بود.😞 بعد از نماز صبح هایش هم هر روز، و و میخواند.😔 هر سه اش را. برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد. میخواست چشمانش نشود و خوابش نبرد. میخواست بتواند دعاهایش را و با بخواند.. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. " با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره." این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد. خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن" آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد. آخر سر قبولش کردند. خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت. رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش. یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟" راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. " فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد. گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت. آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم. عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم." بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام من راضیم چون خیلی لذت داره. ... @Revayate_ravi
آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به نامحرم بیوافتد.👌 ✍همسر شهید: یک روز مادرم اومد پیش من گفت این آقا مصطفی تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه😒 ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه! وقتی آقا مصطفی اومد خونه ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟؟ گفت: تو که می دونی من تو خیابون به کسی نگاه نمی کنم...☝️ 🌹 @Revayate_ravi
🔻 ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ 🚩 سالروز آزاد سازی پادگان حمید، در عملیات غرور آفرین الی بیت المقدس گرامی باد. @Revayate_ravi
🔻 ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ 🚩 سالروز آزاد سازی شهر حماسه و ایثار هویزه در عملیات غرور آفرین الی بیت المقدس گرامی باد. @Revayate_ravi
سلام رفقا✋ عبادات شب سیزدهم تون قبول🙏 🚩 امام رضا (ع): ▫️ نخستین کسی که داخل بهشت میشود، شهید است 🚩دعای شهادت می کنم برای همه اونهایی که...... یا علی✌️ @Revayate_ravi
💟 برای شناساندن هفت تپه خون دلها خورد قرار شد عید۹۵ سال تحویل در هفت تپه باشه .باید از ۲هزار زائر در هفت تپه پذیرایی می کردن 💟به مشکل مالی که برمی خوردیم طبق فرمایش حضرت آقا می گفت:نگران نباشین خدا بزرگه شما ماموریت رو دُرُست انجام بدین مسائل مادیش رو خود شهدا کمک میکنن 💟واقعا همینطور بود @Revayate_ravi
💟سال تحویل ۹۵ تو اردوگاه خرمشهر منتظر.....ولی تو هفت تپه بود بهش گفتن حداقل سال تحویل رو برو پیش زن و بچه ات 💟گفت:هفت تپه الان مهم تره فردا خیلی از مسئولین اینجا میان باید ازشون قول همکاری بگیرم تا بتونیم هفت تپه رو بسازیم 💟نیومدم که با زن و بچه ام تفریح کنم گفتیم تو چیکار باید میکردی و نکردی؟؟ 💟گفت:بعد از هفت تپه یه دغدغه دیگه هم دارم اگه عمرم کفاف بده میخوام انجام بدم امیدوارم تا وقتی توی این مسئولیت هستم بتونم 💟گفتم چیکار؟؟؟ گفت:دلم میخواد یه یادمان تو سوریه بزنم و خانواده های مدافع حرم رو برای زیارت و راهیان نور به اونجا ببرم @Revayate_ravi
ادامه دارد......
انجمن راویان شهرستان بهشهر
📚 📌نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ،آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!جوان گفت آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول، زندگی دنیایی شما را آباد میکند و بعد آخرت را می سازد .مثلاً به من می گفتند اگر رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی ،گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می‌شد و زندگی دنیای تو را تحت الشعاع قرار می داد .در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله کمی ایستادند! از احترامی که بقیه به گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا( س) هستند. 📗وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را برمی گرداند. اما وقتی به عمل خوبی می رسیدیم، با لبخند رضایت ایشان همراه بود.تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا(س)بود من در دنیا ارادت ویژه‌ای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا(س)به حساب می‌آمدیم .حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود . 📕نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم! برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال ،امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.از اینکه برخی اعمال من ،معصومین را ناراحت می کرد می خواستم از خجالت آب شوم ... خیلی ناراحت بودم بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود. چیز زیادی در کتاب اعمال من نمانده بود. برای یک لحظه نگاهم به دنیا و منزل خودمان افتاد.همسرم که ماه چهارم بارداری را می‌گذراند ،سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خداوند را به حضرت زهرا(س) قسم می‌داد که من بمانم. نگاهم به سمت دیگری رفت ‌. 📒داخل یک خانه در محله خود ما ،دو کودک یتیم ،خدا را قسم می دادند که من برگردم .آنها به خداوند می گفتند خدایا ما نمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم . این را بگویم که خدا توفیق داد که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همین طور با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم .به جوانی که پشت میز بود گفتم دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟ نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا (س)بخواهی که مرا شفاعت کند. 📒شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم .یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم. جوابش منفی بود اما باز اصرار کردم .گفتم از مادرمان حضرت زهرا(س) بخواه که مرا شفاعت کنند. لحظاتی بعد ،جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت بخاطر اشکهای این کودکان یتیم و بخاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا(س) شما را شفاعت نمود تا برگردی. به محض اینکه به من گفته شد برگرد یکباره دیدم زیر پای من خالی شد! تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش میشد ،حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می‌کشید تا تصویر محو شود. مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم... نثار 🌹صلوات💐💐💐 @Revayate_ravi