♦️خـواسـتگـاری بـا چشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️ گـلستــان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات همسـر سـردار شـهیـد #عـلےچیـتسـازیـان 🔲
🔲 قسمت : 1⃣
💢اسفند ۱۳۶۴ بود.تو هنرستان تذهیب درس میخوندم.روزها خونهی ما محل جمع شدن خانمهایی بود که برای پشت جبهه وسیله آماده میکردن.گوشه و کنار حیاط ، گُلهگُله زنها نشسته یا ایستاده مشغول کار بودن.یه عده توی یه قابلمهی بزرگ مربا میپختن.بقیه شربت سکنجبینسرد شده رو تو دبهها میریختن.چندتا زن هم روی فرش بزرگی نشسته بودن و آجیلهای توی سینی رو تو بستههای کوچیک بستهبندی میکردن.هفت،هشت تا زن دیگه توی هال دور یه سفره نشسته بودن و کلی کَلهقند رو میشکستن.
رفتم تو آشپزخونه ، مادرم با اشاره بهم گفت که سینی چایی رو ببرم برای اون دوتا خانمیکه تو حیاط هستن.
شستم خبردار شد موضوع از چه قراره.
با دستهای لرزون سینی چایی رو براشون بردم.و رفتم توی اتاقم ، تقویمم رو در آوردم توش نوشتم.۱۶ اسفند ۶۴ ، ضربدر کوچیکی زدم و نوشتم خواستگاری.
💢مهمونها که رفتنمادرم بهم گفت: یکی از مهمونها منصورهخانم بود که تو رو برای پسرش پسندیده.مادرم میدونست یکی از ملاکهام برای ازدواج اینه که همسرم پاسدار باشه.برای همین ادامه داد: به نظر خونوادهی خوبی میان ، پسرش هم پاسداره.مامان گفت: منصوره خانم و پسرش امشب میان خونهمون.
شب شد.دستوپام یخ کردهبود.قلبم به تپش افتاد.از اضطراب و نگرانی نفسم بالا نمیومد.قرار شد باهم صحبت کنیم.وارد اتاق که شدم ، #علیآقا تمام قد ایستادهبود و سرش پایین ، از فرصت استفاده کردم و خوب نگاش کردم.شلوار نظامی هشت جیب پوشیدهبود با اورکت کرهای و پیراهن قهوهای.موهای بور و ریش و سبیل حنایی و بور داشت.چشمهاش رو ندیدم چون تمام مدت سرش پایین بود.
💢 صحبتهامون رو شروع کردیم ، وقتی ازش پرسیدم : هدفتون از ازدواج چیه؟ سریع جواب داد ، کامل کردن دینم.بعد مکثی کرد و ادامه داد: توی جبهه ، موقع عملیات ، مرخصیا لغو میشه ، یعنی بعضی وقتا رزمندههایی که متاهل هستن میگن: #علیآقا خودش که زنوبچهنداره ، راحته!!!میخوام شرایطشون رو درک کنم.فکر میکنم اگه در شرایط یکسان وضع اجرا بشه بهتره.از صداقتش خوشم اومدهبود.
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️♦️ گـلسـتـان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان 🔲
🔲 قسمت : 2⃣
💢 از اتاق اومدیم بیرون .پدرم با اشارهی چشم و ابرو پرسید: نظرت چیه؟؟ با خجالت گفتم: هرچی شما بگید.بابا لبخندی زدوگفت: مبارکه!!!!
پدرم گفت: برای ما مادیات اصلا مهم نیست.خدا خودش شاهده که ما حتی دربارهی خونوادهی شما تحقیق هم نکردیم.همین که از روز اول جنگ توی جبهههست برای ما کافیه. #علیآقا مرد متدین و باخدا و شجاع و باغیرتیه.انقلابی و حزباللهیه.اینا از همه چیز با ارزشتره.اگه بدونم شما امروز ازدواج میکنین و فردا شهید میشین ، من باز هم دخترم رو به شما میدادم.
💢فردا رفتیم خونهی مادربزرگم.دایی محمودم ، هم از جبهه اومدهبود.مامان خواستگاری من رو بهشون گفت.
دایی محمود گفت: حالا داماد چیکارههست؟؟؟ مامان گفت: مثل شما پاسداره.اسمش #علیچیتسازیانه
دایی محمود از تعجب چشماش گرد شدهبود.گفت: علیآقا؟؟؟گفتیم: مگه میشناسیش؟؟؟
گفت: یعنی شما علیآقا رو نمیشناسین؟؟؟علیآقا فرماندهی ماست.بابا یه لشکر انصارالحسینِ و یه علیآقا!!!!!یه آدم نترس و شجاع.فرماندهی اطلاعات عملیات هست.بچهها یه چیزایی ازش تعریف میکنن ازش دروغ و راست.اما ما دروغاش رو هم باور میکنیم.میگن میره تو خاک دشمن و سر صف غذای اونا وامیایسته.خدا حفظش کنه.
مامان با تعجب گفت: اصلا به ما نگفتن فرماندههست .نه خودش ، نه مادرش.
دایی محمود گفت: علیآقا از اون آدمهای مخلص و با خداست.اگه دامادت بشه ، شانس آوردی.
💢بهتون بگم :#علیآقا !خودش رو وقف جبهه و جنگ کرده.از اون مردایی نیست که تا ازدواج کرد ، برگرده و بچسبه به زندگیش.مامان هم با زیرکی بهش گفت: حالا نه اینکه تو زن گرفتی ، خونهنشین شدی؟؟!!
دایی گفت: ای بابا!!منِ با #علیآقا مقایسه نکنین.منِ ضربدر صد ، نَه ، ضربدر هزار هم بکنید.باز هم نمیشم #علیآقا
دایی محمود رفت آلبومش رو بیاره تا عکسهای علیآقا رو به ما نشون بده.تا اون روز فکر میکردم همسرم ، یه مرد چهارشونه و قدبلند هست با چشم و ابروی مشکی.اصلا فکر نمیکردم روزی با مردی بور و چشم آبی ازدواج میکنم.
دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکسها و گفت.......
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے ♦️
♦️♦️ گـلستــان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان 🔲
🔲 قسمت: 3⃣
💢دایی محمود دست گذاشت روی یکی از عکسها و گفت: این یکی از نیروهای علیآقاست.توی عملیات گشت و شناسایی مجروح شدهبود و توی خاک دشمن مونده بود.هیچ کس جرات نداشت اون رو برگردونه به عقب.علیآقا خودش پشت آمبولانس نشست و رفت تو خاک دشمن و نیروش رو از زیر پای عراقیا برداشت و آورد.کاری که به صدتا رانندهی آمبولانس اگه میگفتی ، یکیش جرات نداشت.
خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.دایی گفت: خیلی به فکر نیروهاشه.تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه.وقتی نیروهات میرن گشت ، اونقدر تو مسیرشون وا میایسته تا برگردن.تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده، خودش هم برنمیگرده.
اون روز دایی محمود تا ظهر از علیآقا خاطره تعریف کرد.
💢 فردا شب خانوادهی چیتسازیان رسما به خواستگاری اومدند. #حاجصادق اولین پسر خونواده که بخشدار قهاوند بود و همسرش معلم پرورشی. #امیرآقا برادر دومی که توی جهاد کار میکرد. #مریم تنها دختر خونواده که به تازگی ازدواج کردهبود و #علیآقا.
البته الان از اون خونوادهی شش نفره فقط #حاجصادق باقی مونده که خدا پشت و پناهش باشه. اون شب قرار شد ، عقد ما هفتم فروردین ۱۳۶۵ تو خونهی ما باشه.هفتم عید نزدیک بود ولی ما هنوز خرید هم نرفتهبودیم. از علیآقا و خونوادش هم خبری نبود.صبح چهارم فروردین ، مامان از خواب بیدارم کرد و گفت: فرشته بلند شو.رادیو اعلام کرده ، مصیب مجیدی ، معاون علیآقا شهید شده.امروز تشیع جنازشه ، زود باش باید بریم.
💢 بعد از مراسم ، فرداش علیآقا اومد دنبالون برای خرید عقد. من و مامان صندلی پشت نشستیم .اولینبار بود که چشمهای آبی علیآقا رو از تو آینهی ماشین دیدم.دلم براش میسوخت که تازه عزیزترین دوستش رو از دست داده و اومده برای خرید .به مادرم گفتم : من لباس عروس نمیگیرم به جاش یه پیراهن سفید ساده خریدم.
موقع خرید ، علیآقا آروم اومد پیش من و گفت : زهراخانم توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریمممکنه خونوادهی شهید ، همسر یا فرزند شهیدی ما رِ ببینن و دلشون بگیره.گفتم: چشم.
دقیقا روز عقدم همسایهی روبرویی مون آقای رستمی پسرش شهید شد.این خبر حالم رو بد کردهبود.مامان یه پاش خونه ، یه پاش خونهی آقای رستمی بود هیچ کاری هم نکرده بودیم.دایی محمود اومد با اوقات تلخی گفت: چرا هیچ کاری نکردین؟؟؟مامان گفت: همسایهی ما آقای رستمی شهید دادن.دایی زیر لب غرید و گفت: مگه میخواین چیکار کنین؟؟ ارکستر و ساز و دهل راه بندازین؟؟؟
@Revayate_ravi
♦️ خـواستـــگارے بـا چـشـــمهاے آبــــے ♦️
♦️♦️ گـلســــتان یـــــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــــرات هـمســــر ســردار شهیــد #عـلےچـیــتســـازیــان
🔲 قسمت : 4⃣
💢 دایی با اومدنش همه رو به تکاپو انداخت.سریع سفره عقدم رو آماده کرد.
مادر بزرگماومد و به مادرم گفت: هنوز عروس رو آرایشگاه نبردی؟؟ عروس اینجوری ندیدهبودیم؟؟
مادرم از هر انگشتش یه هنر میبارید.علاوه بر اینکه خیاط ماهری بود ، آرایشگری هم بلد بود.بعدازظهر علیآقا و خونوادش با یه کیک بزرگ اومدن برای عقد. بعد از مراسم یه لحظه چشمم افتاد تو آینه.علیآقا داشت نگام میکرد. خجالت کشیدم.زود نگاهم رو دزدیدم و سرم رو پایین انداختم.این اولینباری بود که علیآقا درست و حسابی من رو میدید.
💢 چند روز بعد من و علیآقا و دایی محمود و خانومش رفتیم قم.بعد از زیارت رفتیم هتل.دایی در یه اتاقی رو باز کرد و زندایی رو تعارف کرد تو.علیآقا هم در اتاق کناری رو باز کرد و گفت:بفرمایید.هم خجالت میکشیدم و هم احساس بیپناهی میکردم.بین دو راهی موندهبودم.نگاهی به زندایی کردم و با چشمهام التماس میکردم من رو پیش خودش ببره.اما زندایی خداحافظی کرد و رفت.احساس ناامنی میکردم.فضا برام سنگین بود.علیآقا رفت دستشویی تا وضو بگیره.وقتی اومد گفت: معلومه هم خستهای و هم خوابت میاد.من میخوام نماز بخونم ، اگه معذبی من برم پایین.گفتم: نه!!!شما راحت باش.گفت:پس برق رو خاموش میکنم تا راحت بخوابی و خودش ایستاد به نماز.من هم از فرصت استفاده کردم و چادرم رو در آوردم و پتو رو روی صورتم کشیدم و خوابیدم.
💢 بعد از قم علیآقا رفت جبهه.یه ماه بعد برادرشوهرم امیر یه نامه از علیآقا برام آورد.نامه خیلی ساده و مختصر بود.جز سلام و احوالپرسی چیز دیگهای نداشت ولی برای من قوت قلب بود.موقع خواب نامه رو زیر بالشتم گذاشتم و از اون روز به بعد هر جا که میرفتم اون رو توی کیفم میذاشتم و با خودم میبردم.فکر میکردم اون نامه در واقع خود علیآقاست.تا اینکه از مرخصی اومد و با هم رفتیم خونشون.خونه کسی نبود همهی خونواده چند روزی رفتهبودن خونهی حاجصادقشون.رفتیم اتاق خوابش.روی همهی دیوارها عکس امام و شهدا با پونز چسبیدهبود.رفت آلبومش رو آورد و یکییکی عکس دوستانش شهیدش رو بهم نشون داد.چندبار هم به بهانهی آوردن چیزی از قفسهی کتابها واداشت تا از جام بلند بشم.حدس زدم چون خجالت میکشه به من نگاه کنه، به این بهانه میخواد من رو بهتر ببینه.
پرسیدم:علیآقا!!!شنیدم بچههای لشکر انصار شما رو خیلی دوست دارن.میگن شما از بین زندانیا و جرمبالاییها.......
@Revayate_ravi
♦️ خواستـــــگاری با چشـــــمهای آبے ♦️
♦️♦️ گلستــــــان یـــــازدهــــم♦️♦️
🔲 خـاطـــرات هـمســـر ســـردار شـهیـــد #عـلےچـیــتســــازیـــان
🔲 قسمت: 5⃣
💢 گفتم: علیآقا!!!! شنیدم شما از توی زندانیا ، جرمبالاییها و اعدامیها رو میبرید جبهه و اونقدر روشون کار میکنید که یه آدم دیگهای میشن.پرسیدم: این آدمها خطرناک نیستن؟؟تا به حال مشکلی براتون پیش نیاوردن؟؟؟
علیآقا با اطمینان گفتن: نه!!!!اصلا و ابدا.
من به نیروهام همیشه میگم : اخلاق حرف اول رو میزنه.اگه ما روی اخلاقیات کار کنیم ، جامعهی ایدهآلی داریم.ما باید وارد قلب و دل مردم جامعه بشیم تا مملکت تو مسیر الهی قرار بگیره.امام(ره) فرمودند: #جبههدانشگاهآدمسازیه.
اگه ما پیرو امامیم باید عامل به حرفهاش باشیم.
💢 علیآقا رفت منطقه و بعد یه ماه برگشت. صبح زود اومد در خونمون.هر کاری کردیم داخل نیومد.یه روزه اومدهبود.میخواست برگرده منطقه.برای اولینبار پیشش بغض کردن و گریهام گرفت.دستم و رو گرفت و گفت: به همین زودی قرارمون یادت رفته.نگفتم: دلم میخواد صبور و مقاوم باشی؟؟شاید اینبار من برنگردم.دوست ندارم از خودت ضعف نشون بدی.با هقهق گریه خداحافظی کردم.عید قربان سال۱۳۶۵ قرار شد عروسی کنیم.
مادرم از طرفی مشغول کمکرسانی به جبههها بود و از طرفی مشغول تهیهی جهیزیهام.ما همهی تدارکان رو آماده کردیم برای عروسی ولی خونوادهی چیتسازیان اومدن و اطلاع دادن یکی از فامیلهای ما فوت کرده ، شما عروسیتون رو بگیرید ولی ما نمیگیریم.
💢 مراسم ما جشنی ساده و بیسروصدا بود. البته ، با یک صندلی مخصوص عروس بدون داماد.وقتی اومدن دنبال عروس ، توی کوچه ، جلوی ماشین ، بابا دست علیآقا رو گرفت و گذاشت تو دست من و گفت: علیآقا من فرشته رو به تو میسپارم.جان تو و جانِ دختر من.
علیآقا گفت: به خدا بسپارید حاجآقا!!!!
صدای علیآقا رو شنیدم که گفت: امیدوارم داماد لایقی براتون باشم و برای زهراخانم همسر خوبی.
بابا گفت: البته که هستی. به خدا قسم اگه دخترم یه شب با یه مرد زندگی کنه.صد برابر بهتر از اینه که یه عمر با یه نامرد زندگی کنه.
💢 چند روز بعد از عروسیمون ، یه روز علیآقا یااللهگویان با یکی از دوستاش ، برای ناهار اومد .با اوقات تلخی گفتم: شما که میخواستی مهمون بیاری،کاشکی بهم خبر میدادی.
خندید و گفت: یه نفر مهمون که خبر دادن نمیخواد.یعنی یه لقمه نون و پنیر نیست ما بخوریم........
@Revayate_ravi
♦️خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️گـلستـان یـازدهــم♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتسـازیــان
🔲 قسمت : 7⃣
💢 علیآقا با چشمهای آبی و مهربونش نگام کرد و گفت: فرشتهجان ، چه خوب کردی اومدی.اصلا فکر نمیکردم بیای.به خودم جرات دادم و دستم رو گذاشتم روی تخت کنار دستش.آرومآروم دستش رو نزدیک آورد و دستم رو گرفت و فشار داد.گفتم: جنگ ما رو از هم دور کرده.
گفت: جنگ خاصیتش همینه.توی بیمارستان دیدم ساعتی که برای عقد براش گرفته بودیم دستش نیست.گفتم: ساعتت کو؟؟ خیلی بیتفاوت گفت: یکی از بچهها خوشش اومد دادم بهش.حرصمگرفت.گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود.تبرک مکه بود.بندهی خدا بابا با چه ذوقی برای دامادش گرفتهبود.
سری تکون دادوگفت: 《اینقدر از این ساعتها باشه و ما نباشیم.》
💢 بعد از یک هفته با اصرار حاجصادق برگشتیم همدان.هرچند دلم میخواست بمونم و علیآقا هم راضی به موندنم بود.چندبار زیرزبونی گفت: (فرشته بمون).اما هیچ کدوم رومون نمیشد به حاجصادق بگیم.در تموم مسیر بُق کردهبودم.نا با کسی حرف میزدم ، نه چیزی میخوردم.حس میکردم پارهای از تنم تو تهران جا مونده.بالاخره مرخص شد و دوستاش اون رو به خونه آوردن.من پرستار اختصاصی علیآقا شدهبودم.سر ساعت بهش آبمیوه ، کمپوت ، فالوده میدادم.از صبح زود که برای نماز بیدار میشدم تاشب ، از این طرف به اون طرف بدو بدو داشتم.
کمکم حال علیآقا بهتر شد.دیگه میتونست با دو تا عصا توی خونه راه بره.هرچند هنوز عصای دستش دستها و شونههای من بود.
💢 ۲۵ مهر ۱۳۶۵ یکی از عصاها رو کنار گذاشت و لباس سپاه رو پوشید که بره جبهه. هرچی من و منصورهخانم پاپیاش شدیم که نره ، گوش نداد که نداد.۱۲ دیماه از جبهه برگشت.خیلی ذوقزده و خوشحال بود.روی پاهاش بند نبود.میگفت: قراره با بچههای سپاه بریم دیدار امام.وقتی از دیدار امام برگشت.چند متر پارچهی سفیدی که با خودش بردهبود و تبرک دست امام رو کرده بود رو آورد و به تیکههای کوچیک تقسیم کرد.میخواست به عنوان سوغات برای نیروهاش ببره. اون شب آخرین شبی بود که علیآقا تو همدان بود.دستم رو گرفت و نشست وسط اتاق گفت: یه چیزی بگم راستش رو میگی؟؟؟گفتم: آره!بگو چیشده؟؟؟
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبـے♦️
♦️♦️گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتســازیــان
🔲 قسمت : 8⃣
💢 علیآقاگفت: این دفعه میخوام حرف دلم رو بزنم.با تعجب به چشمهای آبیش نگاه کردم. گفت: فردا میخوام برم ولی بدون تو سخته.نمیدونم چرا اینجوری شدم؟؟؟ تعجب کردم این علیآقا بود که این حرفها رو میزد؟؟؟
اون که بزور احساساتش رو بیان میکرد.حالا چی شدهبود؟؟؟ گفت: میای با من بریم دزفول.
اون روزها اوج بمباران دزفول بود.از شنیدن این جمله ذوقزده شدهبودم.دستش رو گرفتم و گفتم: آره ، چرا نمیام.پرسید : مامان و بابات چی؟؟ میذارن؟؟ گفتم: ببخشیدها ، من زن تواَم اجازهی من دست توئه.اون بندگان خدا که حرفی ندارن.
💢 اونقدر از شنیدن این حرف خوشحال بودم که بدون فکر کردن به خطرهای دزفول شروع کردم به جمع کردن وسایل .فقط ضروریات رو برداشتیم بقیهی وسایل رو جمع کردیم و بردیم انباری مامان گذاشتیم.بعد از خداحافظی از کسایی که تو همدان بودن راه اُفتادیم سمت دزفول.توی دزفول اونقدر هوا خوب بود که از خرمآباد به بعد لباسهای گرم رو یکییکی درآوردهبودیم.فکر میکردم دزفول خالی از سکنه باشه ولی اینطور نبود.وارد شهرک پونصد دستگاه شدیم ، که علیآقا گفت: این هم #گلستانیازدهم ، به خونهی خودت خوش اومدی گُلُم.
💢 توی اون ساختمون دوست علیآقا ، آقا هادی فضلی(که بعدها به فیض شهادت رسیدن) با همسرشون فاطمه خانم و دخترش زینب هم زندگی میکردن.
بعد یه مدتی علیآقا مجروح میشن و دایی محمود میاد و به زور من رو راضی میکنه که با اونها به همدان برم.توی جادهی پلدختر بودیم که یه میگ عراقی!! به ما نزدیک میشه.اون میگ عراقی تو ارتفاع خیلی پایین موازی ما داشت پرواز میکرد.راننده گفت: محکم بنشینین و تا اونجایی که میتونست با سرعت تو جادهی پرپیچ و خم پلدختر گاز میداد.میگ عراقی که متوجهی ما شدهبود سرعتش رو کم کرد و دُرُست بالای سرما بود.سر هر پیچ ماشین اونقدر خم میشد که فکر میکردم که الانه که ماشین چپ کنه.میگ خیلی پایین اومدهبود طوری که میشد خلبانش رو دید.
@Revayate_ravi
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️گـلستـان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر سـردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت: 9⃣
💢 میگ عراقی اونقدر پایین بود که صدای تِتِتِتِ پشتسرهم مسلسل هم بیشتر میشد.تیرها به آسفالت و جاده و کوه و سنگریزهها میخوردن و به سمت ما کمونه میکردن.راننده خیلی آرتیستی رانندگی میکرد.شانس آوردیم که هیچ ماشینی توی جاده نبود که اگه بود قبل از اینکه میگ عراقی کاری بکنه ، با ماشینهای وسط جاده شاخ به شاخ میشدیم.شروع کردم به گفتن شهادتین.اما کمی بعد میگ از ما جلو اُفتاد و مسیرش رو تغییر داد و پشت یه کوهی گم شد.به همدان که رسیدیم دود غلیظی آسمون شهر رو سیاه کردهبود.راننده از یه عابری سوال کرد و گفتن: انبار نفت و پمپ بنزین رو زدن.یه مینیبوس پر از مسافر تو پمپ بنزین بود که آتیش گرفت و مسافراش همه شهید شدن.
💢 توی اون مجروحیت یه تیر کمونه کردهبود و از کنار کمر علیآقا رفتهبود توی باسنش.طوری که دکترها هم نتونستن اون رو بیرون بیارن.علیآقا با همون وضعیت اومد همدان و محتصری وسایل برداشتیم و با هم رفتیم دزفول.
زندگی تو دزفول برای من که بچهی همدان بودم فرق داشت.یه روز صبح بالشتم رو که بلند کردم دیدم یه حشرهی سیاه و بدشکل زیرش هست.فاطمه(همسر آقای فضلی) گفت: نترس!!!! اینجا پر از عقربه ، عقربها تو منطقهی گرمسیر زندگی میکنن.کارشون نداشتهباشی ، آزاری ندارن.در طول روز خبری از عقربها نبود.اما همین که شب میشد سروکلهشان پیدا میشد.شبهای اول خوابم نمیبرد.همهاش فکر میکردم عقربی زیر بالشتم هست.اما خیلی زود برام عادی شد.صبحها بدون سروصدا جارویی برمیداشتم و عقربها رو جارو میکردم.
💢 من و فاطمه (همسر شهید فضلی) تصمیم گرفتیم یه دستی به سروگوش خونه بکشیم.رفتیم بازار چند مدل پارچه خریدیم.چقدر دلمون به خونه تو #گـلستــانیـازدهــم خوش بود.اونقدر ذوق داشتیم تا رسیدیم خونه نشستیم پشت چرخ و شروع کردیم به دوختن.
زیبایی خونه به فرش و پردهاش هست.ما که فرش نداشتیم ، اما اون پرده خونه رو واقعا شبیه خونه کردهبود.از پارچههای اضافی هم چندتا دمکنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخونه آویزون کردیم.وقتی علیآقا و آقا هادی وارد خونه شدن از اون همه تغییر تعجب کردن.ذوق میکردن و با خوشحالی همه جا سرک میکشیدن.
@Revayate_ravi
♦️ خـواستـگـارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️ گـلسـتان یـازدهــم ♦️♦️
🔲 خاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیــان
🔲 قسمت : 🔟
💢 اون شب مردها خسته و خاکآلود بودن .بعد از شام رفتن خوابیدن.من و فاطمه هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتینهاش رو خوب واکس زدیم و برق انداختیم.بعد هم یونیفورمهاشون رو شستیم.مردها که بودن دلتنگ هیچکس و هیچجا نبودیم.اما همینکه میرفتن.دلتنگیهای ما شروع میشد.
هوای دزفول برای ما همدانیها از اواسط اسفندماه گرم بود.طوری که مجبور بودیم تو اون فصل از سال کولر روشن کنیم.مردها کولر قراضهای رو آوردهبودن و توی حیاط جوش دادهبودن.شبها وقتی همهجا ساکت میشد ، تازه متوجه میشدیم چه صدای وحشتناکی داره.چند ساعت طول میکشید تا به اون صدا عادت کنیم و خوابمون ببره.
💢 عید ۱۳۶۶ بود.مردها قول دادهبودن که برای تحویل سال خونه باشن.با اینکه دزفول همیشه وضعیت قرمز بود و هرچند ساعت صدای انفجار میومد ولی از صبح زود که بیدار میشدیم ، شروع میکردیم به در و دیوار رو سابیدن و تمییز کردن.با وجود سروصدا و گروپگروپ ضد هوایی و انفجارها ، بمبها و راکتها ، حیاط رو میشستیم.بوی وایتکس و پودر رختشویی خونه رو پُر کردهبود.چیزی به عید نموندهبود که همه چیز تمیز و خوش عطر و بو شدهبود.سفرهی هفت سین رو آماده کردیم. سال تحویل که شد ، همینطور پشت پنجره ایستا یم و منتظر مردهامون بودیم.میدونستیم بعد از دیماه ، عملیات کربلای ۴ و ۵و ۶ ادامه داره.نگرانشون بودیم.
کنار سفرهی هفتسین اونقدر به انتظار نشستیم تا پلکهامون سنگین شد و خوابمون برد.صبح اولین روز عید ۱۳۶۶ با صدای در بیدار شدیم.مردهامون اومدهبودن.سیاهسوخته و شلخته و بهمریخته.#انگاردنیاروبهماعیدیدادن
💢 علیآقا ناشیانه دست به جیب برد و اُدکلنی که شیشهی سبزی داشت ، درآورد و گرفت به طرفم و گفت: 《عیدت مبارک 》
با دیدن سفرهی هفتسین مثل بچهها به وجد اومدهبودن.با ناراحتی گفتم: علیجان!!حیف ، ماهی قرمز پیدا نکردیم.
علیآقا گونههاش رو تو کشید ، لبهاش رو جمع کرد و مثل ماهی شروع کرد به باز و بسته کردن لبهاش.گفت: من میشم ماهی سفرهی هفتسینتون.
اتفاقا از کانال ماهی اومدم.ببخشید به جای ماهی قرمز شدم ماهی دودی.مردها با همون لباس نشستن پای سفرهی هفتسین. گفتیم و خندیدیم.
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیــتســازیــان
🔲 قسمت : 1⃣1⃣
💢 فروردین تموم شدهبود و اردیبهشتماه با گرما از راه رسید.از صبح تا شب کولر قارقار میکرد.اما زورش به جایی نمیرسی.هوا دمکرده و خفه بود.مزاجم بهم ریخته بود و چیزی جز آب نمیتونستم بخورم.علیآقا تا حال و روز من رو دید گفت: جمع کنیم بریم همدان.هرچی من بیشتر برای موندن اصرار میکردم.علیآقا بیشتر به رفتن پافشاری میکرد.وسایل رو توی چندتا کارتن بستهبندی کردیم و گذاشتیم توی ماشین و همینجوری که اومدیم بر گشتیم.اون روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج خودش رسیدهبود.علیآقا پاش رو روی گاز گذاشت و به سرعت ما رو از مهلکه دور کرد.
💢 علیآقا به جبهه برگشت.اوضاع من خوب نبود به اصرار منصورهخانم(مادرشوهرم) به دکتر رفتیم.مادرم وقتی جواب آزمایشها رو پیش دکتر برد.با شنیدن خبر ذوق زده شد.شب من رو به خونهی خودشون برد تا من رو تقویت کنه.دلم میخواست زودتر از همه خبر رو به علیآقا بگم.زنگ که زد با خوشحالی گفتم: علیجان!!!داری بابا میشی.علیآقا هیجانزده شد.گفت: خیره!!!مبارکه ، فرشته!!!
حال من روز به روز بدتر میشد.دکتر و دارو هم افاقه نمیکرد.
💢 چهارم تیرماه ۱۳۶۶ خبر آوردن که آقا امیر ( برادر علیآقا) به شهادت رسیده.شوکه شدهبودم.از شدت ناراحتی حالم بهم خورد دویدم سمت دستشویی.عُق میزدم و ناباورانه به امیر فکر میکردم.
دلم برای منصوره خانم میسوخت.با صدای بلند ناله میکرد. علیآقا آرومش میکرد و میگفت: مامان امیر مقام بالایی پیش خدا داره ، مقامش رو پایین نیارصبور باش.اینا همه امتحانه.برای چیزی که در راه خدا دادی گریه نکن.
اگه علیآقا نبود تا صبح همهمون پس میاُفتادیم.گاهی سر منصورهخانم رو در آغوش میگرفت و براش حرف میزد.گاهی هم کنار آقا ناصر مینشست و سر روی شونهاش میگذاشت و دلداریش میداد.اما تا پیش من میومد درد دلش شروع میشد.
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگــارے بـا چـشـمهـاے آبے ♦️
♦️♦️ گـلستــان یــازدهــم ♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمســر ســردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیـان
🔲 قسمت : 2⃣1⃣
💢 علیآقا میگفت: از اول جنگ تا به حال یه گردان از دوستام و رفیقام شهید شدن. اما هنوز من زندهام.امیر تازه چهارماه بود که رفت جبهه.من هفت ساله توی جبههام . این انصاف نیست.من چیکار کردم که خدا من رو قبول نمیکنه و در عوض امیر رو به این زودی میبره.چرا امیر باید به این زودی شهید بشه و من هنوز زنده باشم.
من گوش میکردم و بغض.گفتم: علی!!ناشکری نکن.به قول خودت راضی باش به رضای خدا.
از وقتی که خبر شهادت امیرآقا رو شنیدم حالم بدتر شد.هنوز عُق میزدم.دویدم سمت دستشویی که علیآقا من رو دید ، گفت: چیه؟؟ تو هنوز خوب نشدی؟؟؟ میخوای به یکی از بچهها بگم ببریمت بیمارستان؟؟؟
فکر نمیکردم علیآقا تو اون وضعیت حواسش به من باشه.چه برسه به اینکه من رو به بیمارستان بفرسته.گفتم: نه!!چیزی نیست ، الان خوب میشم.
💢 بعد مراسم تشیع جنازهی امیر ، منزل علیآقاشون مجلس ختم بود.بوی غدا تا رفت زیر دماغم ، دلم زیر و رو شد.بعد از کلی عُق زدن ، مادرم دستم رو گرفت و من رو برد توی اتاق خواب.پنکهای آورد.روبروم گذاشت و روشنش کرد.دکمههای مانتوی من رو باز کرد و چادر رو از روی سرم درآورد.چشمهام رو بستم.دلم میخواست بخوابم.
علیآقا هراسون اومد توی اتاق.فرشتهخانم ، گُلُم ، چی شده؟؟؟میخوای بریم بیمارستان؟؟
با چشم و ابرو اشاره کردم ، نه!!!گفت: ناهار خوردی؟؟؟مادر به جای من جواب داد.از بوی غذا حالش بهم خوره.
علیآقا با ناراحتی گفت: 《اینطوری که نمیشه گُلُم.باید بالاخره یه چیزی بخوری.چی میخوای برات بخرم؟؟
گفتم: #سیبگلاب
فقط سیب گلاب دوست داشتم و میتونستم ، بخورم.سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخید.تا اینکه آمبولانس خبر کردن و بهم سرم وصل کردن تا حالم کمی بهتر شد.
@Revayate_ravi
♦️خـواسـتگـارے بـا چـشـمهـاے آبے♦️
♦️♦️گـلستــان یـازدهــم♦️♦️
🔲 خـاطــرات هـمسـر سـردار شـهیــد #عـلےچـیـتسـازیـان
🔲 قسمت : 3⃣1⃣
💢 هفتهی دوم خونه خلوتتر شد.یه شب نیمههای شب از خواب بیدار شدم.دیدم علیآقا پاورچینپاورچین طوری که کسی رو بیدار نکنه رفت توی هال.داشت نماز میخوند.سر به سجده گذاشتهبود و گریه میکرد.طوری که متوجه نشه پشتسرش نشستم و به دیوار تکیه دادم.چه دل پُری داشت.مظلومانه و جانسوز گریه میکرد.تا به حال علیآقا رو اینطوری ندیدهبودم.میدونستم چقدر امیر رو دوست داشت.اما توی این مدت ندیدهبودم حتی یه قطره اشک بریزه.حالا همون علیآقا داشت زار میزد.منتظر شدم تا سر از سجده برداره.آهسته طوری که فقط خودش بشنوه گفتم : علیجان!!!
با تعجب گفت: فرشته!!!
گفتم: جانم!!! پرسید: اینجاچیکار میکنی؟؟؟
گفت: میدونم حالت خوب نیست تو الان به خدا نزدیکتری تو برام دعا کن.
💢 توی صداش هنوز پُر از گریه بود.گفت: خدا به جهادگرا وعدهی بهشت داده.خوش به حال امیر.با چهار ماه جهاد اجروپاداشش رو گرفت.فکر میکنم من یه مشکلی دارم.منِ رو سیاه هفتساله توی جبههام.اما هنوز سُر و مُر و گنده و زندهام.گفتم: علی ناشکری نکن.راضی باش به رضای خدا.
گفت: تو هستی؟؟
گفتم: بله که هستم.
با خوشحالی گفت: اگه من شهید بشم باز راضیای؟؟ناراحت نمیشی؟؟
گفتم: ناراحت چی؟؟؟از غصه میمیرم.تو همسر منی، عزیزترینکس منی ، حتی فکرش هم برام سخته ولی اگه خواست خدا باشه ، راضی میشم.
با خوشحال گفت: واقعا!!!!
💢 دستهاش رو برد بالا و با التماس گفت: خدایا خودت از نیاز بندههات آگاهی.میدونی برام تو رختخواب مُردن ننگه.خدایا شهادت رو نصیبم کن.
علیآقا همیشه تو اوج غم و ناراحتی سرخ میشد ولی گریه نمیکرد.ولی پیش من زد زیر گریه و گفت: 《وقتی تازه مصیب شهید شدهبودیه شب خوابش رو دیدم و بهش گفتم: تو رو خدا یه راهکار به من بده.مصیب جواب نداد دوباره ازش خواستم ، گفتم: تا نگی ولت نمیکنم.
مصیب گفت: راهکارش اشکِاشک
فرشته!!! #راهکارشهادتاشکِاشک
دوباره دستهاش رو بالا گرفت و گفت: خدایا اگه شها ت رو با اشک میدی ، اشکها و گریههای منِ رو سیاه رو قبول کن.
@Revayate_ravi