💜فرمانده رزمنده💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت0⃣2⃣🌈#بهروایتعلیحسنعلیزادهوهمرزمشهیددرخانطومان
بحث صله رحم پیش آمده بود و با محمود داشتیم صحبت می کردیم.در میان اقوام ما افرادی بودند که حجاب را رعایت نمی کردند بخاطر همین با آنها قطع رابطه کرده بودم.اعتقاد من این بود که رفت وآمد من با آنها به معنی تایید بی حجابی شان است.این را که به محمود گفتم،مخالفت کرد و گفت:《توی فامیل های ما هم چنین افرادی هستند؛ولی من هیچ وقت رفت وآمدم را با آنها ترک نکردم.شاید با حضورم حتی به مقدار کم،بتوانم روی رفتار غلط آنها تاثیر مثبتی بگذارم》.
□■□
پست معاونت عملیات لشکر خالی مانده بود.مدتی به هر بهانه ای متوسل شده بودند تا راضی اش کنند که او این پست را قبول کند. ولی او همچنان فرار میکرد. با عصبانیت به او گفتم:《
چرا مسئولیت را قبول نمی کنی؟!به نظر من تو داری از زیر کار شانه خاله می کنی!》هر چند محمود میانه ای با شانه خالی کردن از زیر کار نداشت ولی من می خواستم تحریکش کنم.
خندیدوگفت:《گرفتن مسئولیت حس وحال خدمت خالصانه را از من می گیرد.دیگر اجازه نمی دهند به ماموریت های رزمی خارج از کشور بروم.من آدم پشت میزنشین نیستم.نمی توانم یک جا بنشینم و دستور بدهم.باید وسط میدان باشم.》
□■□
#بهروایتسرداررستمیانفرماندهوقتلشکر۲۵کربلا🦋🌹
دوبار اسمش را به دانشکده دافوس دانشگاه امام حسین(ع) اعلام کردیم .هر دوبار به بهانه ای از شرکت در دوره طفره رفت.می گفت:《سرم را با این دوره ها گرم نکنید؛بفرستیدم ماموریت های عراق و سوریه》.
از هرچه که بوی مسئولیت و فرماندهی از آن می آمد،فراری بود.
□■□
مشغول بررسی اسامی نیروهای اعزامی به سوریه بودم.دیدم محمود هم اسم خودش را نوشته و هم اسم برادرش محمدرضا را. با اعتراض گفتم:《مگر نگفتم دوبرادر،در یک زمان اعزام نشوند؟》گفت:《حاجی،من برای خودم می روم ومحمدرضا هم برای خودش! هرکدام مسئولیت های خودمان را داریم》.
گفتم:《محمودجان،عروسی که نمی رویم!میدان جنگ است. یک وقتی اگر هر دونفر شما شهید بشوید، من چه جوابی به مادرت بدهم؟》خندیدوگفت:《حاجی،ما هیچ مشکلی نداریم!مادرم هم هیچ مشکلی ندارد.او آماده تر از این حرف هاست》.
□■□
#بهروایتبرادرجلالیانهمکارشهید🦋🌹
یک بار که خیلی نگرانش شده بودم،بی سیم زدم که مراقب محمود باشند. به گوش او رسید.آمد سراغم و گفت:《می خواهم یک چیزی به تو بگویم و آن این است که این قدر نگرانم نباش،من در این ماموریت اتفاقی برایم نمی افتد.این مطلب پیش خودمان بماند.من زمان ومکان شهادت خودم را می دانم.حتی می دانم که چطوری به شهادت می رسم.خیلی از اتفاقاتی که در شهادتم می افتد را دقیقا می دانم》.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
#قلب_رئوف_ابراهیم
🔻حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد. برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
🍀 همین طور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر ، بریم تا از این آقا جلو نزنیم من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد.
👤 یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را می رفت.
➖ ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.
️◽️گفتم: ابراهیم جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.
💗 آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
[جانم در هویزه جا ماند]
📙معرفی کتاب👇
🔹 کتاب «جانم در هویزه جا ماند» زندگی نامه و خاطرات شهید «حسنجان امینی» می باشد، که شامل فعالیت و دغدغه هایی که این شهید بزرگوار در راه اسلام، انقلاب و دفاع از میهن اسلامی داشتند توسط راویان از دوستان، بستگان از جمله مادر، برادر و خواهران این شهید با قلم آقای رجبعلی اباظهری به رشته تحریر در آمده است.
🔹 حسنجان از یک خانواده متوسط کارگری و فرزند سوم خانواده، آنقدر افکار بلند و روحی بزرگ داشت که می توانست در مدرسه، دوستان، همسالان، همسایگان و اعضای خانواده در بیشتر امورات زندگی از ایشان مشورت گرفته و یا باعث حل و فصل خیلی از مسائل باشد و به نوعی می توان گفت راهگشای دیگران بود.
#جانم_در_هویزه_جاماند
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🔰 #معرفیشهید | #شهید_امیر_سیاوشی
📍شهید امیرسیاوشی متولد سال 1367 از جوانان محله چیذر و از میانداران هیئت رایه العباس امام زاده علی اکبر(ع) بود که برای دفاع از حرم آل الله پاییز سال 94 به سوریه رفت و مدتی بعد پس از حضور در میدان های نبرد توسط تکفیری های وهابی به شهادت رسید. حالا مدت هاست محله چیذر همچون اکثر محله های شهر تهران به نام یکی از شهدای مدافع حرم مزین شده است. جوانی که در بهار زندگی و تنها چند روز مانده به مراسم جشن عروسی، جان خود را در راه عشق به اهل بیت (ع) فدا کرد و روز 29 آذرماه به آرزوی خود رسید.
🔆 یکی از همرزمان شهید امیر سیاوشی روایتی از نحوه شهادت این شهید مدافع حرم را بازگو کرده است که در ادامه آن را می خوانید.
💠 در سوریه بودیم و در منطقه درگیری با دشمن قرار داشتیم. ساعت تقریبا پنج و نیم یا شش صبح بود و هوا روشن شده بود. چند کیلومتر پیاده روی کردیم تا به محل درگیری نیروها رسیدیم.
➖ چند تپه کنار هم بود که روی هرکدام از تپه ها خانه ای قرار داشت. اولین تپه و خانه را از دشمن باز پس گرفتیم و به دنبال پاکسازی بقیه خانه ها جلو رفتیم. خواست خدا بود که با آن همه خستگی توانستیم همه منطقه را تحت اختیار خود درآوریم و هفت کیلومتر جلو برویم.
♦️ به «خان طومان» رسیدیم، گروهی از نیروهای عراقی از صبح در محل درگیری حضور داشتند، تعدادی برگشته بودند و تعدادی هم هنوز در شهر می جنگیدند. ما هم حدود 35 نفر بودیم که وارد منطقه شدیم و توانستیم نقاطی را از دشمن باز پس بگیریم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_rav
4.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | #طلائیه
🔻اینجا سه راهی شهادته،یعنی انقدر جنازه ی بچه ها رو هم ریخت که ناچار شدن رزمنده ها از روی جنازه شهدا رد بشن برن...
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
💜شهید عزیز💜
🖇فرمانده رزمنده🖇
قسمت1⃣2⃣ 🌈#بهروایتمجتبیمولایی
شهادت سیدجلال حبیب الله پور دوستان و نیروهای لشکر رو به هم ریخته بود.چند روزی بیشتر از شهادت جلال
نمی گذشت که روز یکشنبه که روز ورزش نیروها بود دیدم همه زانوی غم بغل کرده اند.فقط محمود بود که داشت ورزش می کرد.جلورفتم و با او همراه شدم بعد از اتمام ورزش صحبت سید جلال شد.آن روز تعبیری از واقعه شهادت سیدجلال از محمود شنیدم که با خودم گفتم این دیگر چه نگاهی به این عالم دارد؟گفت: یک روز خداوند فرزندی را در خانواده حبیب الله پور در بابلسر به دنیا آورد.
تا وقت شهادتش این بنده را روزی داد و پروراند.او وارد سپاه شد و در سایه هدایت خداوند زندگی کرد و دوره های تکاوری را گذراند و آخرش به نبرد سوریه وارد شد.
از آن طرف، در آن سوی دنیا خداوند یک معدنچی را به دنیا آورد و او برای روزی خانواده اش سنگ آهن را از معدن استخراج کرد و آن سنگ آهن به گلوله تبدیل شد و دست به دست شد تا در یک نقطه که خدا مقرر کرده بود،به سید جلال بخورد و به شهادت برسد!
امین! اگر سید جلال یک عطسه می کرد، ممکن بود گلوله رد شود و به او نخورد! اما خدا ناظر تمام این صحنه ها بود و می خواست سید را به شهادت برساند و رساند!
□■□
#بهروایتقاسمطیبینیرویواحدعملیات🦋🌹
پایش هنگام بازی فوتبال شکسته بود.وقتی شنید رفتن به سوریه قطعی شده، زودتر از موعد گچ هایش را در آورد.گفتم:《محمودجان،با این پای شکسته ات آنجا برای دیگران زحمت می شوی!》خندید وگفت:《کار وقتی برای رضای خدا باشد،اگر پا هم نداشته باشی باز می توانی کارکنی! از من یادگاری داشته باشید.از خانه که حرکت می کنید به محل کار،بگویید خدایا این کارم را برای رضای شما انجام می دهم.اگر تمام کارهایتان را برای خدا انجام دهید، خدا هم کمکتان خواهد کرد》.
معمولا پشت بند حرف جدی اش حرف شوخ طبعانه ای هم می زد.
خنده کنان گفت:《من می روم و به کوری چشم شما همه کارهایم را خودم انجام می دهم!》
□■□
#بهروایتمعصومهعبدیهمسرشهید🦋🌹
قبل از مأموریت آخرش به سوریه،پایش شکسته بود. برای این که، زودتر برود سوریه گچ پایش را باز کرد.می لنگید .فکرش راهم نمی کردم با این پا برود ماموریت! خوشحال بودم که به ماموریت نمی رود. اما محمود می گفت:《خانم،تو دعا کن هرچه خیر هست خدا همان را انجام دهد》.
گفتم:《آخر تو چطوری می خواهی توی درگیری با این پایت فرار کنی؟》خندید و گفت:《مگر من می خواهم فرار کنم؟ آن قدر می جنگم تا با دشت پر برگردم! من وفرار؟!》.
□■□
#بهروایتمحمدباقرغلامپورهمرزمشهیددرخانطومان🦋🌹
ظهر بود و من نماز ظهرم را شکسته خوانده بودم.تکفیری ها بمباران خمپاره ای شان را شروع کردند.با خودم گفتم نماز عصرم را بعد از فروکش کردن آتش می خوانم.بلند شدم بروم برای سرکشی محمود از من پرسید:《نماز عصرت را چرا نخواندی؟》گفتم:《بعدا می خوانم!》دستی به پشتم زد و با لبخند گفت:《فکر می کنی آن خدایی که ما را آفریده، نیاز به این دارد که تو نماز عصرت را نخوانی و بروی عملیات را رهبری کنی؟فکر می کنی اگر تو نباشی عملیات به خوبی انجام نمی شود؟》
بعدش گفت:《آن خدایی که ما را آفریده، خودش رهبری این جنگ را بر عهده دارد و احتیاج به تاخیر انداختن نمازت نیست.برو نمازت را بخوان!》.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi