*پدری که دخترش را ندید*🥀
*شهید میثم نجفی*🌹
تاریخ تولد: ۱۰ / ۲ / ۱۳۶۷
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه،بیمارستان
*🌹مادرش← میثم وقتی میخواست ازدواج کند💐فقط یک موتور🏍️و 500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، برای سفر مکه کنار گذاشته بود.🌙او دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود. ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد🎀 و خدا همه شرایط را فراهم کرد.🍃همسرش← خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید🌸 و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآد؟ »خیلی دوست داشت دخترش را ببیند🌸 ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود 🍃حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد🥀میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد 📞گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)💫و از خانم خواسته ام به شما سر بزند💫وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید🎀 فقط از ائمه و حضرت زینب(س) کمک خواستم💫 این ها بودند که به من آرامش دادند🍃میثم دخترش را ندید🥀 و حلما هم طعم پدر را نچشید.🥀او از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول الله(ص) تهران بود🍃که به جمع شهدای مدافع حرم پیوست💫 و به علت جراحت حاصل از اصابت ترکش به سر🥀چند روزی در کما بود🥀و سپس در تاریخ ۱۰ آذر ماه ۹۴ به شهادت رسید*🕊️🕋
*شهید میثم نجفی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼
قسمت2⃣1⃣#شهیدسیدمجتبیعلمدار❤️
بهروایت📖#همسرشهید
سختترین لحظات زندگی زمانی بود که بیمار
می شد. ماه دی، ماه عجیبی بود جالب آنکه یازدهم دی روز تولدش بود.
در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان هم هشتم دی به دنیا آمد و سید در یازدهم دی شهید شد.
آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل بر می گشت.بیشتر وقت ها ساعت دوازده شب برمی گشت.آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت.
به او گفتم:《امشب چه خبر شده؟》
گفت:《احساس عجیبی دارم.》
تا به حال او را این گونه ندیده بودم می گفت:《
آقا امضا کردند،دیگر دارم میرم.》
نزدیک صبح خیلی تب کرده بود، دوستش آمد او را به دکتر ببرد.قبل اینکه به بیمارستان برود،غسل شهادت کرد. به دوستش هم گفته بود:《آقا آمده
و پرونده ام را امضا کرده!》
وقتی می خواستند او را به بیمارستان ببرند
می گفت:《این آخرین باری است که شما را اذیت
می کنم.》
یک هفته بعد هم شهید شد.
🌿🌸🌿
بهروایت📖#حمیدفضلالله(دوست کودکی و جوانی و داماد سید)
آمدم بالای سر سید.بدنش کبود شده بود،اصلا حال خوبی نداشت.
سید یکی از کلیه هایش از کار افتاده بود.کلیه دیگرش هم به درستی کار نمی کرد،طحال را هم قبلا برداشته بودند.به علت نداشتن طحال، بدن سید در برابر بیماری ها ضعیف شده بود.سم در خونش زیاد شده بود و کبد و ریه هم درگیر شده بود.از سوی دیگر عوارض شیمیایی وضعیت را بدتر کرده بود.سید با تمام وجود درد می کشید، اما فقط لبخندی می زد و هرچند لحظه یک بار می گفت یا زهرا(س)
گفت:《حمید،بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.》
به سید گفتم:《برای چی می خوای سرم و دستگاه ها رو در بیاری؟》
گفت:《می خوام برم غسل کنم.》
با تعجب گفتم:《غسل!؟》
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:《آمده اند مرا ببرند.》
از این حرف بدنم لرزید.سید مجتبی هیچ وقت حرف بی ربط نمی زد.
با چشمانش به گوشه ای از سقف خیره شد،تحمل این شرایط برایم سخت بود.نمی دانستم چه کنم.
دوباره نگاهش به من افتاد و گفت:《آمده اند مرا ببرند.پیامبر(ص)،حضرت علی(ع) و مادرم زهرا(س) اینجا هستند. من که نمی تونم بدون غسل شهادت برم!》
سید در روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛غسل شهادت.
🌿🌸🌿
روز دوشنبه نهم دی ماه ۱۳۷۵ به آخرین ساعات رسیده بود. سید از دکترش ظرف آب خواست.
دکتر گفته بودآب برای شما بد است نباید بخورید.
سید گفته بود برای کار دیگری می خواهم. وقتی آب را آورد با دست های لرزانش شروع کرده بود
و حرکاتی را انجام می داد.دکتر فکر کرده بود او می خواهد دست هایش را ماساژ دهد.اما متوجه شد سید در حال وضو گرفتن است.
بعد هم مُهر خواست درحالی که به سختی خودش را کنترل می کرد نمازش را خواند.
🌿🌸🌿
طلبه جوانی آمد و چفیه ای به من داد و گفت:《
این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید.》
چفیه را تبرک کردم و آوردم .دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان ،نشست و چفیه را پهن کرد.
چند تکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت!
داد زد و رفقا را صدا کرد وگفت:《 هرکس
می خواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود،
بیاید و تکه ای از این نان خشک را بخورد.این چفیه متبرک به بدن سید است.رفقا هم گرد او جمع شدند و مشغول خوردن نان شدند.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
390.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رژه با تصویر حاج قاسم در قلب غزه
#به_وقت_دلتنگی
#سردار_دلها
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش حسن هست🥰✋
*فوتبالیست قهرمان*🕊️
*شهید حسن غازی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۸
تاریخ شهادت: ۱۱ / ۱۲ / ۱۳۶۲
محل تولد: اصفهان
محل شهادت: طلائیه
*🌹راوی← بازیکن و کاپیتان باشگاه فوتبال سپاهان اصفهان🎗️و همچنین یکی از معماران اصلی سامانه موشکی ایرانی🚀 در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوره جنگ تحمیلی بود🌙 نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود🍃حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه.📞 وقتی علت رو ازش پرسیدند ، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن📞 آتش جهنم رو بخرم؟!!!‼️مادرش ← صبحی رفته بودم تشييع پیکر شهدا🍂از آن وقت سرم درد گرفته بود🥀 نكند يك روز بچه ام را روي دستهاي مردم ببينم؟ 🥀حسن داشت مي رفت بيرون.🌙گفتم اگر يك روز جنازه ي تو را بياورند من...🥀نگذاشت حرفم تمام شود.🌙 گفت: ناراحت نباشيد همچين اتفاقي نمیافته‼️از خدا خواسته ام جنازه ام برنگردد.🕊️مدتی بعد از شهادتش پیکر شهدا رو آورده بودن💫 خواب حسن دیدم،گفت: میدون امام میری؟ گفتم آره، 🌙گفت: نرو، جسد من رو نمیارن.‼️گفتم: میخوای جسدت رو از من مضایقه کنی مادر؟🥀گفت: جسم مهم نیست، روح زنده است.»🍃حسن فرمانده ای لایق و ورزشکاری شجاع بود🎗️که طعم شهادت را نوشید🌙و پیکرش در طلائیه ماند 🥀و به زیر آب رفت🌊 و هرگز بازنگشت🥀🕊️🕋*
*جاویدالاثر*
*شهید حسن غازی*
شادی روحش صلواات💐
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
✨فرازی از نامه شهید سلیمانی به دخترش:
دخترم خیلی خستهام
سی سال است نخوابیدهام اما دیگر نمیخواهم بخوابم.
من در چشمان خود نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند.
وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سر بریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟😔
نظارهگر باشم؟ بیخیال باشم؟ تاجر باشم؟
نه من نمیتوانم اینگونه زندگی بکنم.💔
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi