eitaa logo
انجمن راویان شهرستان بهشهر
279 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @Z_raviyan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت8⃣❤️ به‌روایت‌📖 شخصیت عجیبی داشت.رفتار و اعمالش بی حساب وکتاب نبود. سید غیر از مراقبه، محاسبه هم داشت. از همان دوران عقد ایشان جلو می ایستادند و من هم پشت سر ایشان به جماعت نماز می خواندیم. سید بیشتر نمازهایش را به جماعت می خواند؛ مگر زمانی که مریض می شد. بیشتر اوقات هم روزه دار بود. بیشتر دعاها را حفظ بود. از او پرسیدم شما کی این همه دعا را حفظ کردید؟ می گفت:《جبهه بهترین محل برای خودسازی بود. در جبهه وقتی در سنگر بودیم بهترین کار ما این بود که دعاها را حفظ کنیم.》 می گفت:《کتاب دعا یا مفاتیح الجنان شاید همیشه در دسترس نباشد پس بهترین راه حفظ کردن آن است.》 🌿🌸🌿 خداوند به ما یک دختر داد که آقا سید به علت علاقه ای که به حضرت زهرا(س) داشتند نان او را زهرا گذاشت. وقتی می خواست زهرا را بخواباند برایش از لحظه هایی که جانباز شد،از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش تعریف می کرد. می گفتم ؛《آقا سید، برای بچه کوچک از این داستان ها تعریف نمی کنند!》 می گفت:《زهرا باید از حالا راه شهادت را بداند. باید بداند که شهید چه کسی است و به جبهه چیست. باید دل زهرا با این انس بگیرد.》 هرگز او را تنبیه نکرد. به خصوص آنکه می گفت نام مادرم روی اوست. اگر زهرا اذیت می کرد،سید فقط سکوت می کرد. همین سکوتش باعث می شد تا زهرا با اینکه خیلی بچه بود متوجه اشتباهش شود. بعد می رفت و از پدرش عذر خواهی می کرد. معتقد بود تنبیه باید اخلاقی باشد، تا اثر اخلاقی هم بگذارد. می گفت:《باید با بچه دوست بود.》 در کارهای خانه خیلی به من کمک می کرد. رفتارش همیشه با متانت و سنگینی خاصی همراه بود. اوقات فراغت را در خانه بیشتر با زهرا بود.یا به تمرین مداحی می پرداخت. اهل شوخی بود؛در جایش آدم جدی ولی مهربان بود. اصلا یادم نمی آید به من دستوری داده باشد.روزه که می گرفت، هیچ وقت نمی گفت برایم غذا آماده کن. وقتی می دیدم که با یک استکان چای دارد افطار می‌کند می رفتم برایش آماده می کردم. اما می دیدم که خیلی غذا نمی خورد. می گفتم:《آقا شما روزه بودید، باید بخورید تا نیرو بگیرید و بتوانید کارهایتان را انجام دهید.》 می گفت:《زیاد خوردن باعث می شود انسان پایبند دنیا شود.》 هر بار که برایش غذا درست می کردم خیلی تشکر می کرد و می گفت:《ان شاء الله خداوند طعام بهشتی نصیب شما کند.》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت9⃣❤️ به‌روایت‌📖 برای زیارت عازم جمکران بودیم.ماشین گیر نیامد.مدت زیادی در کنار جاده منتظر بودیم. دیدم سید رو به سمت جمکران کردو گفت:《آقا ما داریم می آییم خودتان لطفی کنید، یک ماشین با راننده خوب نصیب ما کنید.》 طولی نکشید که همان اتفاق افتاد. شخص بزرگی می گفت:《 ایمان واقعی به خداوند و بعد، توسل و اعتقاد راسخ به ائمه اطهار(ع) باعث می شود اتفاقاتی بیفتد که خارج از تفکر انسانی است.》 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 برای آموزش چتر بازی با آقا مجتبی و چند نفر دیگر به تهران عازم شدیم.سوار اتوبوس شدیم. راننده ضبط را روشن کرد.آنچه که پخش می شد آهنگی مبتذل بود‌.سید از جای خود بلند شد و به سمت راننده رفت. با خودم گفتم:《حتما برخورد شدیدی با راننده دارد.》 اما سید با ملایمت به راننده گفت:《اگر نمی خواهی مادرم حضرت زهرا(س) از تو راضی باشد، به گوش دادن نوار ادامه بده.》 حرف سید چنان در راننده اثر کرد که ضبط را بدون حرف و شکایتی خاموش کرد. در ادامه سفر به قدری راننده با سید دوست شد که هر چیزی را می خواست بخورد اول به سید تعارف می کرد. 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 سید بهترین راه را برای مقابله با انسان های سرکش، مهربانی و عطوفت و برخورد صحیح می دانست. 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 جمعه ها در مسجد امام حسن مجتبی(ع) دعای ندبه خوانده می شد.مداح برنامه آقا سید بود. همیشه بعد از اتمام دعا،برای فوتبال می رفتیم به محله بخش هشت.خیلی ها ابتدا برای فوتبال بدعای ندبه می آمدند و کم کم با اهل بیت(ع) آشنا می شدند. آقا سید با وجود درد زیادی که به دلیل مجروحیت در ناحیه زانوی پایش داشت با جدیت بازی می کرد. گاهی اوقات می شد که از دهان آقا سید بخاطر آثار شیمیایی شدن در جنگ خون جاری می شد. اما ایشان طوری که کسی متوجه نشود به گوشه ای می رفت تا کسی این صحنه را نبیند و ناراحت نشود و به قول خودش اجرش از بین نرود. در یکی از روزها آقا سید به بچه ها گفت:《بازی خشک و خالی صفا نداره،حتما باید توی بازی شرط بندی هم باشه!!》 همه جا خوردیم، آقا سید و از این حرف ها؟! یکی از بچه ها گفت؛آقا سید،شرط بندی!؟از شما دیگه انتظار نداشتیم! سید خنده ای کرد وگفت:《البته شرط بندی حلال!》،با تعجب نگاهش کردیم. گفت:《هر تیمی که بازنده شد برای تیم برنده باید صد تا صلوات بفرسته.》 همه قبول کردند. با این کار آقا سید، کلمه برد و باخت و ناراحتی بعد از آن در ذهن بچه ها به اثری مثبت تبدیل شد. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت🔟❤️ به‌روایت‌📖 ولایت فقیه را نایب امام‌ زمان(عج) می دانست. تا زمان حیات مقلد ایشان بود. سید بعد از رحلت امام خمینی(ره) علاقه خاصی به امام خامنه ای پیدا کرد. سید به من گفت:《عشق به آقا چنان در وجودم نفوذ کرده که چهره امام خمینی(ره) را در ایشان می بینم. از خدا می خواهم این علاقه و رابطه را از من نگیرد.》 سید در بخشی از وصیت نامه اش نیز چنین آورده است: به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم؛کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه(س) مقام معظم رهبری، که همان ناله غربت غریبانه فاطمه(س) خواهد بود به گوش برسد. همانطور که زمان امام خمینی(ره) گوش به فرمان بودید و در صحنه های انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و زندگی بودید.(همانگونه باشید) بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه است باشند. 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 بعد از جنگ وقتی برای بازدید از منطقه حرکت می کردیم وبه شلمچه می رسیدیم دیگر نیازی به خواندن مصیبت نبود! رضا علیپور می گفت:《 بعد از آنکه سید از زیارت خانه خدا برگشت برای گفتن زیارت قبولی رفتیم منزلشان.》 سید گفت:《وقتی رفتم توی سرزمین عرفات، یک جایی خلوت کردم.اول بینی ام را روی خاک گذاشتم و خاک را بوییدم،من بوی شلمچه را احساس کردم.بعد هم گریه کردم، می گفتم آقا من لایق نیستم؟ می خواهم برای یک بار هم که شده، حتی به صورت ناشناس شما را ببینم.》 🌿🌸🌿 قسمتی‌ازمصاحبه‌سید‌مجتبی‌‌علمداردرروایت‌فتح شب عملیات چهار کیلومتر آب گرفتگی بود. رسیدیم به ساحل شلمچه ،موقعیت طوری شد که گفتند:《باید بزنید به آب.》 سرمای آب از یک طرف،مین و موانع از طرف دیگر. بعضی از بچه ها به دلیل سردی آب سنگ کوب کردند! وقتی با ساحل رسیدیم از دور نور چراغ های شهر بصره دیده می شد. برای یک لحظه وقتی بچه ها وارد ساحل شلمچه شدند و آن نور را دیدند، فکر کرده اند رسیده اند کربلا، فکر می کردند رسیده اند به ابا عبدالله(ع). اصلا شلمچه بو و عطر خاصی داشت زمینش، هوایش،همه چیزش انرژی خاصی به بچه ها می داد. بچه ها سوال اولشان این بود:《از اینجا تا کربلا چقدر راه است! میگن شلمچه به کربلا نزدیکه، برای همینه که اینجا بیشتر بوی امام حسین(ع) رو میده.》 چند رور پیش شخصی تربت ابا عبدالله (ع)را برایم آورده بود. هرکدام از بچه هایی که شلمچه رفته بودند آن را بو کردند، بدون استثنا گفتند:《 این خاک بوی شلمچه را می دهد،بوی جبهه را می دهد.》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت1⃣1⃣❤️ به روایت📖 یک روز سید فرغونی به دست گرفت! بعد به بچه های گروهان گفت:《 هرکس لباس کثیف داره داخل فرغون بریزه!》 کلی لباس جمع شد.البته بچه ها سید را تنها نگذاشتند.هر کاری کردیم که لباس را بشوریم قبول نکرد.ما مشغول گرم کردن آب شدیم. یکی از بچه ها که هیکل ورزشکاری داشت لباس ها را می چلاند تا آنها را پهن کنند.بیش از هشتاد قطعه لباس را شست. سید آن روز فرمانده گروهان سلمان بود. 🌿🌸🌿 سید، چه در هیئت و چه در کارهای دیگر،هرگز به دنبال مقام های دنیایی نبود‌. در لباس سپاه آخرین درجه ای که داشت،سروان بود. گفتم:《هم دوره های شما سرگرد و سرهنگ هستند.چه جوریه شما بعد از این همه سال، خدمت و جنگ هنوز سروانی!؟ گفت:《ولش کن! زیاد مهم نیست.آدم باید اون دنیا درجه بالایی داشته باشد.》 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖(پسرعموی سید مجتبی) یک بار او را برای مداحی دعوت کرده بودند. آن روز با ماشین او را رساندم.در راه به شوخی گفتم:《راستی سید مداحی می کنی، پاکت هم می گیری؟》 گفت:《من برای چیز دیگری می خوانم. من هیچ چیز را با خانم حضرت زهرا(س) عوض نمی کنم.》 سید اعتقاد قلبی داشت. می گفت:《 من اگر برای مداحی پول بگیرم، دیگر نمی توانم در حضور مادرم حضرت زهرا(س) بگویم که من خالصانه برای شما مداحی کردم؛ چون ایشان می توانند بگویند که اُجرت مداحی ات را گرفته ای.》 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 با اینکه خیلی تاکید کرده بودیم که اطلاع بدهد تا مراسم بگیریم اما بدون آنکه اطلاع بدهد از مکه برگشت. ما چون آمادگی نداشتیم فقط به اندازه یک ماشین به استقبال او رفتیم.وقتی اعتراض کردیم که چرا به ما نگفتی؟ گفت:《می خواستم ریا نشود. معنویتش به همین است که کسی نفهمد.》 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت2⃣1⃣❤️ به‌روایت‌📖 سخت‌ترین لحظات زندگی زمانی بود که بیمار می شد. ماه دی، ماه عجیبی بود جالب آنکه یازدهم دی روز تولدش بود. در دی ماه ازدواج کردیم و دخترمان هم هشتم دی به دنیا آمد و سید در یازدهم دی شهید شد. آخرین بار که مریض شد وقتی بود که از مراسم دعای توسل بر می گشت.بیشتر وقت ها ساعت دوازده شب برمی گشت.آن شب با حال عجیبی به خانه برگشت. به او گفتم:《امشب چه خبر شده؟》 گفت:《احساس عجیبی دارم.》 تا به حال او را این گونه ندیده بودم می گفت:《 آقا امضا کردند،دیگر دارم میرم.》 نزدیک صبح خیلی تب کرده بود، دوستش آمد او را به دکتر ببرد.قبل اینکه به بیمارستان برود،غسل شهادت کرد. به دوستش هم گفته بود:《آقا آمده و پرونده ام را امضا کرده!》 وقتی می خواستند او را به بیمارستان ببرند می گفت:《این آخرین باری است که شما را اذیت می کنم.》 یک هفته بعد هم شهید شد. 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖(دوست‌ کودکی و جوانی و داماد سید) آمدم بالای سر سید.بدنش کبود شده بود‌،اصلا حال خوبی نداشت. سید یکی از کلیه هایش از کار افتاده بود.کلیه دیگرش هم به درستی کار نمی کرد،طحال را هم قبلا برداشته بودند.به علت نداشتن طحال، بدن سید در برابر بیماری ها ضعیف شده بود.سم در خونش زیاد شده بود و کبد و ریه هم درگیر شده بود.از سوی دیگر عوارض شیمیایی وضعیت را بدتر کرده بود.سید با تمام وجود درد می کشید، اما فقط لبخندی می زد و هرچند لحظه یک بار می گفت یا زهرا(س) گفت:《حمید،بگو این چیزا رو از دستم در بیارن.》 به سید گفتم:《برای چی می خوای سرم و دستگاه ها رو در بیاری؟》 گفت:《می خوام برم غسل کنم.》 با تعجب گفتم:《غسل!؟》 نگاهی به صورتم انداخت و گفت:《آمده اند مرا ببرند.》 از این حرف بدنم لرزید.سید مجتبی هیچ وقت حرف بی ربط نمی زد. با چشمانش به گوشه ای از سقف خیره شد،تحمل این شرایط برایم سخت بود.نمی دانستم چه کنم. دوباره نگاهش به من افتاد و گفت:《آمده اند مرا ببرند.پیامبر(ص)،حضرت علی(ع) و مادرم زهرا(س) اینجا هستند. من که نمی تونم بدون غسل شهادت برم!》 سید در روز نیمه شعبان به سختی غسل کرد؛غسل شهادت. 🌿🌸🌿 روز دوشنبه نهم دی ماه ۱۳۷۵ به آخرین ساعات رسیده بود. سید از دکترش ظرف آب خواست. دکتر گفته بودآب برای شما بد است نباید بخورید. سید گفته بود برای کار دیگری می خواهم. وقتی آب را آورد با دست های لرزانش شروع کرده بود و حرکاتی را انجام می داد.دکتر فکر کرده بود او می خواهد دست هایش را ماساژ دهد.اما متوجه شد سید در حال وضو گرفتن است. بعد هم مُهر خواست درحالی که به سختی خودش را کنترل می کرد نمازش را خواند. 🌿🌸🌿 طلبه جوانی آمد و چفیه ای به من داد و گفت:《 این چفیه را ببرید و به بدن سید بزنید تا تبرک شود و برای من بیاورید.》 چفیه را تبرک کردم و آوردم .دیدم رفت داخل حیاط بیمارستان ،نشست و چفیه را پهن کرد. چند تکه نان خشک را خرد کرد و روی چفیه ریخت! داد زد و رفقا را صدا کرد وگفت:《 هرکس می خواهد نور سید با خون و بدنش اجین شود، بیاید و تکه ای از این نان خشک را بخورد.این چفیه متبرک به بدن سید است.رفقا هم گرد او جمع شدند و مشغول خوردن نان شدند. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت3⃣1⃣❤️ به‌روایت‌📖(دوست کودکی، جوانی‌‌ وداماد سید) قرار بود سید را به تهران انتقال دهیم .اما ساعت به ساعت حال سید بدتر می شد. در همه جای بیمارستان عده ای نشسته بودند و مشغول دعا بودند. دهم دهی ماه،پزشکان خون سید را چک کردند. برای آنکه جواب آزمایش دقیق باشد،چند نفر از دوستان نمونه خون را به آزمایشگاهی در بابلسر بردند. می خواستند دوباره خون سید را آزمایش کنند. اما ساعتی قبل دفترچه سید را برده بودند بابلسر. یکی گفت؛دفترچه من همراهم است در آن بنویسید. به محض آنکه سید متوجه شد اجازه نداد. با آن حال گفت:《در نسخه آزاد بنویسید، در دفترچه کسب ننویسید.》 باورم نمی شد، در آن وضعیت و با آن حال ،سید مجتبی به چه نکته هایی دقت می کرد. 🌿🌸🌿 لحظه به لحظه حال سید بدتر می شد‌.تنفس برایش مشکل شده بود.نمی توانست دراز بکشد روی تخت به حالت نشسته قرار گرفت.درد را در چهره اش می دیدیم. نمی دانم چگونه آن درد را تحمل می کرد.با هر دم و بازدم که به سختی انجام می داد به جای آه و ناله،یا زهرا(س) و یا مهدی(عج) و یا حسین(ع) می گفت. سموم به سرعت در حال پیشرفت بود بخاطر همین او را به بخش آی سی یو بردند. به دیالیز نیاز پیدا کرده بود. بعد دیالیز حال سبد خیلی بهتر شده بود. 🌿🌸🌿 قرار شد عصر روز یازدهم دی ماه، سید را با هلی کوپتر به بیمارستان مهر تهران منتقل کنیم. اما سید دوباره حالش به هم خورده بود. با اینکه با دیالیز خون سید کمی مشکل برطرف شده بود اما چون سم در بدن وجود داشت دوباره حال سید وخیم شده بود. سریع بچه ها را خبر کردم برای انتقال سید.از یک ساعت قبل ،داخل هر طبقه بیمارستان یک نفر را قرار دادیم تا جلوی آسانسور بایستد. نباید لحظه ای توقف می کردیم.دستگاه ها از سبد جدا شدند سریع او را روی برانکارد گذاشتیم. داخل آسانسور هر چه دکمه را زدیم،تکان نمی‌خورد!! اعصابمان به هم ریخته بود، دوباره سید را بر گردانیم به آی سی یو. مسئول بیمارستان دکمه آسانسور را زد،حرکت کرد.سالم سالم بود. بعد از ریکاوری برای بار دوم سید را حرکت دادیم هرچه دکمه آسانسور را زدیم، حرکتی در کار نبود!! گیج شده بودم،انگار سید دوست نداشت برود. بیاد حرف علامه استاد حسن زاده آملی افتادم. استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا برای سید کرده بودند.ایشان گفتند: 《کاری به سید نداشته باشید،تمایل رفتن ایشان بیشتر از تمایل به ماندنشان است. من دعا می کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است، او را اذیت نکنید.》 ما را پرستاران بیرون کردند وگفتند به مسجد جامع بروید بگویید برای آقا سید دعا کنند. برای خواندن نماز آماده شدیم. یکی از دوستان با فرمانده سپاه ساری که در بیمارستان بود تماس گرفت .رنگ از چهره اش پرید.به ما خیره شد و گفت:《سید پروار کرد.》 تصمیم گرفتیم که نیمه شب او را غسل دهیم . چون اگر مردم می فهمیدند، آرامگاه خیلی شلوغ می شد. هیچ کس آرام نبود.صدای زمزمه غریبانه ای می آمد؛ بریز آب روان اسماء به جسم اطهر زهرا س ولی آهسته آهسته .... سید را غسل می دادند درحالی که بازوها و پهلوی او شدیدا کبود شده بود. هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه خدا، حضرت زهرا (س)، شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد. یکی از مشکلات ما خبر دادن به مادر آقا سید بود‌‌. ایشان بیماری قلبی داشت.اما خدا لطف کرد،مادر مثل کوه مقاوم بود. مادر می گفت:《من می دانستم سید ماندنی نیست، من خودم را برای این روزها آماده کرده بودم.》 سید در بیستم ماه شعبان در هنگام اذان مغرب پر کشید.تولدش ۱۱ دی ماه سال ۱۳۴۵ و شهادت او نیز،پس از سی سال زندگی پر برکت ۱۱ دی ماه سال ۱۳۷۵ بود. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت4⃣1⃣❤️ به‌روایت‌📖(برادر شهید) در تشییع او از همه جا آمده بودند.از تمام مازندران بلکه بگویم از تمام ایران. در هنگام نماز بر پیکر او جمعیت یکپارچه گریه بود و ناله ، از مسجد جامع تا گلزار شهدا مملو از جمعیت عشاق بود. طول جمعیت به کیلومتر ها می رسید. بعضی ها به خصوصیات آقا سید آگاهانه اشاره می کردند؛مثلا؛ مداح بود،برخورد خوبی داشت،جانباز بود و... اما احساس می کردم که همه به طوری فطری آقا سید را دوست دارند؛یعنی چیزی ورای این ها در وجود سید احساس می کردند. همیشه همین محبوبیت سید،عاملی میشد برای سعادت بقیه. خداوند خواست به بنده خالص خودش عزت دهد و او را عزیز کند؛زیرا فرمودند:《 اگر یک قدم برای رضای من بردارید،من چندین برابر جبران می کنم.》 🌿🌸🌿 نوروز ۱۳۸۸ بود.توی سفر راهیان نور همین مطالب را گفتم. یکی از روحانیون به من گفت:《 من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این سید که می شناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق میگیره چون بچه دار نمیشه بگو آبروی خانواده شهید در خطره.》 من هم بعد سفر به سراغ مزار سید رفتم و زیارت عاشورا خواندم و همین مطلب را گفتم. نوروز سال ۱۳۸۹ همان روحانی با من تماس گرفت آدرس قبر سید را پرسید.و گفت با همان دختر شهید و همسر و فرزندش می خواهیم برویم سر مزار سید. سید به یکی از دوستانش گفته بود:《هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید عاشورا بخوانید.سه بار در اول و آخر نام مادرم حضرت زهرا(س) را ببرید.》 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 مادر همیشه می گفت:《مجتبی خیلی به ما درس داد.ما را با اسلام ناب آشنا کرد.》 بعد از شهادت مجتبی وظیفه مادر سنگین تر شده بود!عصرهای پنج شنبه و جمعه به سر مزار سید مجتبی می رفت و آنجا می ماند. بسیار از خانم ها بودند که تازه با شخصیت سید مجتبی آشنا شده بودند و از مادر در خواست می کردند تا برایشان از خاطرات مجتبی بگوید. بارها دیده بودم که دخترانی که تقریبا بدحجاب بودند می آمدند و می‌گفتند:برای عرض تشکر آمده ام .حاجتی داشته ایم این سید عزیز را به حق جده اش قسم دادیم و حاجت روا شدیم و... در این مواقع مادر ابتدا خاطراتی از مجتبی تعریف می کرد.اینکه مجتبی همیشه بنده واقعی خدا بود.بعد می گفت:"دختر عزیزم،خدا شما را حفظ کند،مجتبی از اینکه شما اینگونه باشی ناراحت می شود." بعد خیلی مودبانه در مورد اهمیت حجاب و اینکه چرا حجاب مورد تاکید اسلام است صحبت می کرد. دختران زیادی بودند که با حرف های مادر،مسیر زندگی آنهاتغییر کرد. سال ۸۵ ناراحتی قلبی مادر شدیدتر شد.قرار شد او را عمل کنند. کل خانواده ناراحت بودیم . اما او نشاط درونی عمیقی داشت! قبل از رفتن به بیمارستان گفت:"من عازم سفر هستم.دیگر تمایل به ماندن ندارم! مجتبی را دیده ام.جایگاه آخرتی مرا نشان داده و گفته که من با شما هستم." 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت5⃣1⃣❤️ به‌روایت‌📖(دوست کودکی و داماد شهید) 🖇عنایات شهید🖇 مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم.ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند. متوجه شدم جوانی به همراه ساک کوچک که انگار اهل آبادان بود به سمت من می آید. به من گفت من را تا آرامگاه می برید؟ تا نشست تو ماشین چشمش به عکس آقا سید افتاد.دستی روی آن کشید و گریه کرد.تعجب کردم گفتم ؛آقا قضیه چیه!؟ گفت:《من این سید را نمی شناختم یک ماه پیش رفتم شهر قم،داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان ،ناخودآگاه کشیده شدم به سمت عکس رفتم داخل مغازه ،عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای سید. یک شب خواب دیدم که سید از من دعوت کرده تا به مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم.به سید گفتم؛ من تاحالا اصلا شمال نرفته ام.چه جوری پیدایت کنم،گم می شوم. فراموش کردم.چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت:《چرا نمی آیی سر مزارم》 سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد.ماشین داشت از ساری عبور می کرد. سید آمد و تکانم داد و گفت:《پاشو رسیدی》 همان موقع راننده گفت؛ساری جا نمونید. ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم. وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد.رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم؛"شما زیارت عاشورابخوان من منتظرم بایدبرویم منزل سید" گفت؛"اصلا غیر ممکنه" گفتم:"درِ خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد."》 🌿🌸🌿 به‌روایت‌📖 با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم. از طرف لشکر گفتند برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن. همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. قبل از خواب، همسرم گفت:《اگه میشه این تابلو رو ببر بیرون،میترسم رنگ روی فرش بریزه》 تا قبل اذان صبح تصویر زیبایی از سید ترسیم شد.داشتم آخرین قوطی رنگ را جمع میکردم.از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!نمی دانستم چکار کنم. وقتی بیدار شد سریع با دستمال و آب و...مشغول شد.اما بی فایده بود. خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش می کشید گفت:《خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت می کنم.》 بعدگفت:《میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.》 بعد نگاهی ب چهره شهید انداخت و ادامه داد:《 فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.》 صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی که همسایه ما بودند با تعجب به هم نگاه کردیم،جلو آمد و به همسر من گفت:"شما شهید علمدار می شناسید؟" خانم من گفت:《بله چطور مگه؟》 خانم رحمان پور ادامه داد:《 من یک ساعت پیش خواب بودم.یک جوان با چهره ای شبیه شهدای جنگ آمد و خودش را معرفی کند. و گفت:《از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا (س)》. 🌿🌸🌿 همسر من بعد از آن ماجرا ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرده بود.شب های جمعه کنار مزار او می رفتیم و زیارت عاشورا می خواندیم. از سید خواستم که ما را در بیماری همسرم یاری کند. حال او رفته رفته خوب شد! پانزده سال است که قرص نخورده. روزی سر مزار سید نشسته بودیم. خانم من گفت:《 من هرچه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده می شود.》 او خواست که زیارت عمه زینب (س)نصیب ما شود. روز بعد در طی تماسی راهی سوریه شدیم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت6⃣1⃣❤️ به‌روایت‌📖(زهرا علمدار) دختر مسیحی بودم که به واسطه دوستم مریم درمورد اسلام شناخت پیدا کردم و به حجاب علاقمند شدم، به دور از چشم خانواده چادر سر می کردم.وکتاب هایی درمورد اسلام می خواندم. تا اینکه اواخر اسفند ۱۳۷۷، مریم به من اصرار کرد که باهم به مناطق جنگی جنوب برویم.خیلی دوست داشتم بروم اما پدر و مادرم مخالفت می کردند. دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم.ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم.ساعت سه نیمه شب بود. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. هرچه بیشتر در دعا غرق می شدم احساس می کردم حالم بهتر می شود.نمی دانم در کدام قسمت خوابم برد. در عالم رویا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده ام. مردی به طرفم آمد و به من گفت:"زهرا،بیا،بیا می خواهم چیزی نشانت بدهم!" با تعجب گفتم:آقا ببخشید، من زهرا نیستم،اسم من ژاکلینه ولی باز هم مرتب مرا زهرا صدا می کرد.به دنبال آن مرد رفتم. یک سالن بزرگ که از دیوار های بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود.به عکس ها نگاه می کردم تا اینکه رسیدم به عکس رهبر انقلاب آقا سید خامنه ای . آقا شروع کرد با من حرف زدن،ایشان گفتند:" شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مانند:شهید جهان آرا،همت، علمدار و... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد؛پرسیدم ایشان کیست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا فرمودند:"علمدار همانی است که پیش شما بود.همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی." از خواب پریدم.هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛ به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی شد.پدرم به همین راحتی قبول کرد! موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید گفتم:《زهرا،من زهرا علمدار هستم.》 جز مریم کسی نمی دانست مسیحی هستم. وقتی به حرم امام خمینی(ره)رسیدیم.در نوار فروشی آنجا نوارهای مداحی شهید علمدار را خریدم. در راه هرچه بیشتر نوارهای مداحی او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم رهبر چه فرمودند. طی چند روزی که درجنوب بودم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. شلمچه خیلی باصفا بود.حس غریبی داشتم احساس می کردم خاک شلمچه با من حرف می زند. موقع برگشت مسئول کاروان گفت؛ دوباره به شلمچه می رویم چون قرار است امام خامنه ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم.به همه چیز که در خواب دیده بودم رسیدم؛جنوب، شهدا، شلمچه،شهید علمدار و حالا آقا. پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هایم تبدیل به یقین شد. وقتی شهادتین می گفتم، احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم. 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت7⃣1⃣❤️ 🖇چکیده ای از دفتر محاسبه نفس شهید🖇 بسمه تعالی اعتراف نامه📖 🦋 قانون اول بارالها، اعتراف میکنم از اینکه قرآن را نشناختم و به قرآن عمل نکردم. حداقل روزی ده آیه قرآن باید بخونم. اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیلی نتوانستم این ده آیه را بخوانم، روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم. تاریخ اجراء:۴_۵_۶۹ بسمه تعالی قانون دوم پروردگارا، اعتراف میکنم از اینکه نمازم را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شکه در نماز شدم. حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم. اگر روی به هر دلیلی نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت (۱۷رکعت) بخوانم. تاریخ اجراء:۱۱_۵_۶۹ بسمه تعالی قانون ششم حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده ها نماز های واجب صلوات بر محمد"ص" و آل محمد "ص"بفرستم. اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل ها را انجام دهم باید در ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه و ۱۰۰صلوات بفرستم . تاریخ اجرا:۱۸_۸_۶۹ 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼 قسمت8⃣1⃣❤️ 🖇قسمتی از وصیت نامه شهید🖇 وصیت می‌کنم مرا در گلزار شهدا ساری دفن کنند و تنها امید من که همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس و محافل مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده را بروی صورتم بگذارند و قبل از آن که مرا در قبر بگذارند مداحی داخل قبرم برود و مصیبت جده غریبم فاطمه‌ زهرا (س) و جد غریبم حسین (ع) را بخواند و از مستمعین گرامی می‌خواهم که اشک چشمشان را داخل قبر من بریزند تا در ظلمت قبر نوری شود و این را باور کنید که از اعماق قلبم می‌گویم من از ظلمت قبر و فشار قبر خیلی می‌ترسم. کی واهمه دارد ز مکافات قیامت آنکس که بود در صف محشر به پناهت 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌷 و اما شلمچه سرزمینی که اولین زائر آن امام‌رضا(ع) بودند که وقتی مامون حضرت رو دعوت به طوس می‌کنند .امام از مرز شلمچه وارد ایران می‌شوند و فرمودند: اینجا سرزمینی هست که خون بسیاری از شیعیان ما اینجا ریخته می‌شود. 🌷سرزمینی که به گفته ( قطعه‌ای از بهشت است) سرزمینی که گفتند: اینجا بوی چادر خاکی حضرت‌زهرا(س) را میدهد.. 🌷 شهدا توفیق دادن که هنگام تحویل سال در یادمان شلمچه در کنارشان باشیم 🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇 https://eitaa.com/Revayate_ravi