🌼🌸فرزند اذان🌸🌼
قسمت5⃣1⃣#شهیدسیدمجتبیعلمدار❤️
بهروایت📖#حمیدفضلاللهنژاد(دوست کودکی و داماد شهید)
🖇عنایات شهید🖇
مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم.ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند.
متوجه شدم جوانی به همراه ساک کوچک که انگار اهل آبادان بود به سمت من می آید.
به من گفت من را تا آرامگاه می برید؟
تا نشست تو ماشین چشمش به عکس آقا سید افتاد.دستی روی آن کشید و گریه کرد.تعجب کردم گفتم ؛آقا قضیه چیه!؟
گفت:《من این سید را نمی شناختم یک ماه پیش رفتم شهر قم،داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان ،ناخودآگاه کشیده شدم به سمت عکس
رفتم داخل مغازه ،عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای سید.
یک شب خواب دیدم که سید از من دعوت کرده تا به مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم.به سید گفتم؛ من تاحالا اصلا شمال نرفته ام.چه جوری پیدایت کنم،گم می شوم.
فراموش کردم.چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد
و گفت:《چرا نمی آیی سر مزارم》
سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه
خوابم برد.ماشین داشت از ساری عبور می کرد.
سید آمد و تکانم داد و گفت:《پاشو رسیدی》
همان موقع راننده گفت؛ساری جا نمونید.
ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم.
وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم
تعجبش بیشتر شد.رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم؛"شما زیارت عاشورابخوان من منتظرم
بایدبرویم منزل سید"
گفت؛"اصلا غیر ممکنه"
گفتم:"درِ خانه سید به روی کسی بسته نیست
چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد."》
🌿🌸🌿
بهروایت📖#سرهنگیوسفغلامی
با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم.
از طرف لشکر گفتند برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت.
قبل از خواب، همسرم گفت:《اگه میشه این تابلو رو ببر بیرون،میترسم رنگ روی فرش بریزه》
تا قبل اذان صبح تصویر زیبایی از سید ترسیم شد.داشتم آخرین قوطی رنگ را جمع میکردم.از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!نمی دانستم چکار کنم. وقتی بیدار شد سریع با دستمال و آب و...مشغول شد.اما بی فایده بود.
خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش
می کشید گفت:《خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت
می کنم.》
بعدگفت:《میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.》
بعد نگاهی ب چهره شهید انداخت و ادامه داد:《
فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.》
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی که همسایه ما بودند با تعجب به هم نگاه کردیم،جلو آمد و به همسر من گفت:"شما شهید علمدار می شناسید؟"
خانم من گفت:《بله چطور مگه؟》
خانم رحمان پور ادامه داد:《 من یک ساعت پیش خواب بودم.یک جوان با چهره ای شبیه شهدای جنگ آمد و خودش را معرفی کند.
و گفت:《از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل
می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا
(س)》.
🌿🌸🌿
همسر من بعد از آن ماجرا ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرده بود.شب های جمعه کنار مزار او
می رفتیم و زیارت عاشورا می خواندیم.
از سید خواستم که ما را در بیماری همسرم یاری کند. حال او رفته رفته خوب شد! پانزده سال است که قرص نخورده.
روزی سر مزار سید نشسته بودیم.
خانم من گفت:《 من هرچه از خدا بخواهم با
خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده
می شود.》
او خواست که زیارت عمه زینب (س)نصیب ما شود. روز بعد در طی تماسی راهی سوریه شدیم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi