🌼🌸فرزند اذان🌸🌼
قسمت3⃣1⃣#شهیدسیدمجتبیعلمدار❤️
بهروایت📖#حمیدفضلاللهنژاد(دوست کودکی، جوانی وداماد سید)
قرار بود سید را به تهران انتقال دهیم .اما ساعت به ساعت حال سید بدتر می شد.
در همه جای بیمارستان عده ای نشسته بودند و مشغول دعا بودند.
دهم دهی ماه،پزشکان خون سید را چک کردند.
برای آنکه جواب آزمایش دقیق باشد،چند نفر از دوستان نمونه خون را به آزمایشگاهی در بابلسر بردند.
می خواستند دوباره خون سید را آزمایش کنند.
اما ساعتی قبل دفترچه سید را برده بودند بابلسر.
یکی گفت؛دفترچه من همراهم است در آن بنویسید.
به محض آنکه سید متوجه شد اجازه نداد.
با آن حال گفت:《در نسخه آزاد بنویسید، در دفترچه کسب ننویسید.》
باورم نمی شد، در آن وضعیت و با آن حال ،سید مجتبی به چه نکته هایی دقت می کرد.
🌿🌸🌿
لحظه به لحظه حال سید بدتر می شد.تنفس
برایش مشکل شده بود.نمی توانست دراز بکشد
روی تخت به حالت نشسته قرار گرفت.درد را در
چهره اش می دیدیم. نمی دانم چگونه آن درد را تحمل می کرد.با هر دم و بازدم که به سختی
انجام می داد به جای آه و ناله،یا زهرا(س) و یا مهدی(عج) و یا حسین(ع) می گفت.
سموم به سرعت در حال پیشرفت بود بخاطر همین او را به بخش آی سی یو بردند. به دیالیز نیاز پیدا کرده بود. بعد دیالیز حال سبد خیلی بهتر شده بود.
🌿🌸🌿
قرار شد عصر روز یازدهم دی ماه، سید را با هلی کوپتر به بیمارستان مهر تهران منتقل کنیم.
اما سید دوباره حالش به هم خورده بود.
با اینکه با دیالیز خون سید کمی مشکل برطرف شده بود اما چون سم در بدن وجود داشت دوباره حال سید وخیم شده بود.
سریع بچه ها را خبر کردم برای انتقال سید.از یک ساعت قبل ،داخل هر طبقه بیمارستان یک نفر را قرار دادیم تا جلوی آسانسور بایستد.
نباید لحظه ای توقف می کردیم.دستگاه ها از سبد جدا شدند سریع او را روی برانکارد گذاشتیم.
داخل آسانسور هر چه دکمه را زدیم،تکان نمیخورد!! اعصابمان به هم ریخته بود، دوباره سید را بر گردانیم به آی سی یو.
مسئول بیمارستان دکمه آسانسور را زد،حرکت کرد.سالم سالم بود.
بعد از ریکاوری برای بار دوم سید را حرکت دادیم هرچه دکمه آسانسور را زدیم، حرکتی در کار نبود!!
گیج شده بودم،انگار سید دوست نداشت برود.
بیاد حرف علامه استاد حسن زاده آملی افتادم.
استاد صمدی آملی از علامه درخواست دعا برای سید کرده بودند.ایشان گفتند:
《کاری به سید نداشته باشید،تمایل رفتن ایشان
بیشتر از تمایل به ماندنشان است. من دعا
می کنم؛ ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است،
او را اذیت نکنید.》
ما را پرستاران بیرون کردند وگفتند به مسجد جامع بروید بگویید برای آقا سید دعا کنند.
برای خواندن نماز آماده شدیم. یکی از دوستان
با فرمانده سپاه ساری که در بیمارستان بود تماس گرفت .رنگ از چهره اش پرید.به ما خیره شد و گفت:《سید پروار کرد.》
تصمیم گرفتیم که نیمه شب او را غسل دهیم .
چون اگر مردم می فهمیدند، آرامگاه خیلی شلوغ
می شد.
هیچ کس آرام نبود.صدای زمزمه غریبانه ای می آمد؛
بریز آب روان اسماء به جسم اطهر زهرا س
ولی آهسته آهسته ....
سید را غسل می دادند درحالی که بازوها و پهلوی او شدیدا کبود شده بود.
هر کس که در این عالم عاشق سینه چاک محبوبه خدا، حضرت زهرا (س)، شد باید نشانی از غربت مادر داشته باشد.
یکی از مشکلات ما خبر دادن به مادر آقا سید بود.
ایشان بیماری قلبی داشت.اما خدا لطف کرد،مادر
مثل کوه مقاوم بود.
مادر می گفت:《من می دانستم سید ماندنی نیست، من خودم را برای این روزها آماده کرده بودم.》
سید در بیستم ماه شعبان در هنگام اذان مغرب پر کشید.تولدش ۱۱ دی ماه سال ۱۳۴۵ و شهادت او نیز،پس از سی سال زندگی پر برکت ۱۱ دی ماه سال ۱۳۷۵ بود.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi
🌼🌸فرزند اذان🌸🌼
قسمت5⃣1⃣#شهیدسیدمجتبیعلمدار❤️
بهروایت📖#حمیدفضلاللهنژاد(دوست کودکی و داماد شهید)
🖇عنایات شهید🖇
مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم.ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند.
متوجه شدم جوانی به همراه ساک کوچک که انگار اهل آبادان بود به سمت من می آید.
به من گفت من را تا آرامگاه می برید؟
تا نشست تو ماشین چشمش به عکس آقا سید افتاد.دستی روی آن کشید و گریه کرد.تعجب کردم گفتم ؛آقا قضیه چیه!؟
گفت:《من این سید را نمی شناختم یک ماه پیش رفتم شهر قم،داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس ایشان ،ناخودآگاه کشیده شدم به سمت عکس
رفتم داخل مغازه ،عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای سید.
یک شب خواب دیدم که سید از من دعوت کرده تا به مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم.به سید گفتم؛ من تاحالا اصلا شمال نرفته ام.چه جوری پیدایت کنم،گم می شوم.
فراموش کردم.چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد
و گفت:《چرا نمی آیی سر مزارم》
سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه
خوابم برد.ماشین داشت از ساری عبور می کرد.
سید آمد و تکانم داد و گفت:《پاشو رسیدی》
همان موقع راننده گفت؛ساری جا نمونید.
ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم.
وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم
تعجبش بیشتر شد.رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم؛"شما زیارت عاشورابخوان من منتظرم
بایدبرویم منزل سید"
گفت؛"اصلا غیر ممکنه"
گفتم:"درِ خانه سید به روی کسی بسته نیست
چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد."》
🌿🌸🌿
بهروایت📖#سرهنگیوسفغلامی
با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم.
از طرف لشکر گفتند برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت.
قبل از خواب، همسرم گفت:《اگه میشه این تابلو رو ببر بیرون،میترسم رنگ روی فرش بریزه》
تا قبل اذان صبح تصویر زیبایی از سید ترسیم شد.داشتم آخرین قوطی رنگ را جمع میکردم.از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!نمی دانستم چکار کنم. وقتی بیدار شد سریع با دستمال و آب و...مشغول شد.اما بی فایده بود.
خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش
می کشید گفت:《خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت
می کنم.》
بعدگفت:《میگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند.》
بعد نگاهی ب چهره شهید انداخت و ادامه داد:《
فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند.》
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. خانم رحمان پور همسر یکی از جانبازان جنگی که همسایه ما بودند با تعجب به هم نگاه کردیم،جلو آمد و به همسر من گفت:"شما شهید علمدار می شناسید؟"
خانم من گفت:《بله چطور مگه؟》
خانم رحمان پور ادامه داد:《 من یک ساعت پیش خواب بودم.یک جوان با چهره ای شبیه شهدای جنگ آمد و خودش را معرفی کند.
و گفت:《از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل
می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا
(س)》.
🌿🌸🌿
همسر من بعد از آن ماجرا ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرده بود.شب های جمعه کنار مزار او
می رفتیم و زیارت عاشورا می خواندیم.
از سید خواستم که ما را در بیماری همسرم یاری کند. حال او رفته رفته خوب شد! پانزده سال است که قرص نخورده.
روزی سر مزار سید نشسته بودیم.
خانم من گفت:《 من هرچه از خدا بخواهم با
خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده
می شود.》
او خواست که زیارت عمه زینب (س)نصیب ما شود. روز بعد در طی تماسی راهی سوریه شدیم.
🌀 با ما همراه باشید در کانال انجمن راویان شهرستان بهشهر در ایتا👇👇👇
https://eitaa.com/Revayate_ravi