صدای اذان را که میشنید
سرگرم هر کاری که بود رهایش میکرد🚶♂ و
آرام و بیصدا میرفت و مشغول #نماز میشد😊☝️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#ازشهدابیاموزیم
#روایت_عشق
@Revayateeshg
─•♡•──♥️──•♡•─
#شهیدابراهیمهادی🌸
#ازشهدابیاموزیم💚
#روایت_عشق✨
باربَـری میڪرد،جلو رفتم
گفتم:
{ اگر؛ کسی شما رو اینطوری بِبینه،خوب نیستْ.
شما ورزشکاری وخیلی هامیشناسنِت.
ابراهیم خندید، و گفت:
کاری کن که، اگه خدا تو رو
دید خوشش بیاد نه مردم . . . !
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
میگفت :
نمیتوانم بی وضو باشم
حتی پیش از خوردن غذا وضو میگرفت
آسایش را ، با خدا بودن میدانست
❤️#شهید_عبدالمهدی_مغفوری
🧡#ازشهدابیاموزیم
💛#روایت_عشق
@Revayateeshg
#عاشقانههایشهدا💕
برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر....
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
#شهید_مهدی_باکری🌹
#ازشهدابیاموزیم✨
#روایت_عشق🌱
@Revayateeshg
#شهید_مدافع_حرم_مسلم_خیزاب
#ازشهدابیاموزیم
#روایت_عشق
همیشه سر وقت نمازهایش را می خواند.
ومن و پسرم به او اقتدا می کردیم گاهی مواقع محمد مهدی بر دوش وی سوار میشد و ایشان با اینکه ترکش های زیادی در بدن داشتتند از اول تا آخر نماز او را بر دوش خود نگه می داشتند.🌸
علاقه زیادی به خانواده داشتند و اجازه نمی دادند محمد مهدی قبل از من وارد یا خارج شوند و به او می گفت:
چون مامان چادر برسر دارد به حرمت چادرش که هدیه حضرت زهرا(ع)است باید اول او برود.❤️
🦋نقل از همسرشهید
@Revayateeshg
❤️#عاشقانههایشهدا
🧡#ازشهدابیاموزیم
💛#روایت_عشق
⚘عروسیمون توی تالاری بیرون از شهر بود. علیرضا به اقوامش سپرد که وقتی دنبال ماشین عروس اومدین، فقط بیرون شهر بوق بزنید و نمیخواهم صدای بوق ماشین، مردم رو اذیت کند. شاید یکی به سختی بچهاش رو خوابونده باشه یا اینکه آدمِ سالخورده یا بیماری تو خونهای باشه.
⚘خونهی خودمون مجتمع آپارتمانی سپاه بود. علیرضا گفت بریم منزل پدرم و همونجا مهمونها رو ببینیم. چون نمیخواهم کسی تا مجتمع دنبالمون بیاد. آخه سَروصدای مهمونها همسایهها رو بیدار میکنه! بعد از اینکه با مهمونا خداحافظی کردیم، فقط دوتا از خواهرام همراهمون آمدند؛ خیلی بیسروصدا وارد منزل شدند و چندتا عکس گرفتند و رفتند.
⚘از اون شبی که زندگی مشترک ما در اون ساختمان شروع شد، خیلی حواسمون جمع بود که صدای تلویزیون زیاد نباشه! توی راهپلهها به آرومی قدم برداریم و ...! به این شکل علیرضا سعی میکرد که حقّالنّاسی بر گردنش نماند.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_علیرضا_نوری
@Revayateeshg
╰─┅─🍃🌼🍃─┅─╯
#شهیدهزینبکمایی
#ازشهدابیاموزیم
#روایت_عشق
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg
#شهید_میلاد_بدری🌺
#ازشهدابیاموزیم🌸
#روایت_عشق 🌼
اسم میلاد رو گذاشته بودم آقای روزه!!!
اصلا حـــــرف نمـــــیزد، یعنی انگار روزه سکـــــوت گرفته بود ولی وقتی ازش یه چیزی سوال میکـــــردی با ارامش و لهجه ی عربی زیباش برامون توضـــــیح میداد بخصوص زمانی که فهمیدم طلبه هستش سوالات شرعی رو ازش میپرسیدم
سرش همیشه رو به پایین بود نگاه زمین میکرد معصومیت خاصی داشت .
رسولخداصلیاللهعلیهوآله:
خداوند، سه چیز را دوست مى دارد:
کـــــم حرفی، کـم خوابى و کـــــم خورى؛
و سه چیز را خداوند دشمن مى دارد:
پُرحـــــرفی، پُرخـــــوابى و پُرخـــــورى
@Revayateeshg
هر موقع میخواست از فضای مجازی استفاده کنه حتماً وضو میگرفت و معتقد بود که این فضا آلوده است و شیطان ما رو وسوسه میکنه...!!!
#شهیدمسلم_خیزاب
#ازشهدابیاموزیم
#روایت_عشق
⊱┈──╌♥️╌──┈⊰
@Revayateeshg
هیچگاه ندیدیم که احمد در کوچه و خیابان چیزی بخورد؛
میترسید کسی که مشکل مالی دارد ببیند و ناراحت شود!
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
#شهیداحمدعلینیری💛
#ازشهدابیاموزیم 🧡
#شهیدانه ❤️
@Revayateeshg
❤️#روایت_عشق
🧡#ازشهدابیاموزیم
💚#شهیدوحیدنومیگلزار
همسر شهید نقل میکنند:
یک روز وحید ناراحت از سر کار به خانه آمد و مستقیم به آشپزخانه رفت و وسایل را جدا میکرد؛ نصف وسایل را برداشت.
بهش گفتم:
«وحید این وسایل را چهکار میخواهی بکنی؟»
گفت:
«دوستم تازه ازدواج کرده، در منزلشان هیچی ندارند.
از لوازم منزل، آنهایی که از نظرم اضافه است را جمع کردم تا به آنها بدهم.»
در آن مدتی که در بندرعباس بودند، این کار وحید سهمرتبه تکرار شد.
حتی موتورش را به یکی از دوستانش بخشید تا دوستش و همسرش به گردش بروند و زندگی مشترکشان نابود نشود.
@Revayateeshg
#شهید_موسی_جمشیدیان🌷
#ازشهدابیاموزیم 🕊
#روایت_عشق 🌼
موسی وقتی سپاه قبول شد و رفت شیراز بعد از کسب معدل عالی که می خواست برگرده، بهش پیشنهاد کردن که بیا به جای لشکر هشت که پیشرفت خوبی خواهی داشت....
ولی شهید موسی گفت پدرم رضایت ندارن که برم شیراز
پدرم گفت رضایت پدرت با من،
پدر گفتن، تو برو ولی موسی نمیرفت
گفت لشکر همینجا میرم ، پدرم به موسی گفت چرا آخه اونجا که پیشرفت بهتری میکنی موسی فقط یه حرف زد و گفت اگر بناست در تهران پیشرفت کنم در لشکر هشت همین جا ،با رضایت پدرم پیشرفت می کنم.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
@Revayateeshg