✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
به خاطر تهمتی که عامر زده بود، هنوز از ابوزینب خجالت میکشیدم و باید از میدان عشقش فرار میکردم که سرم را بالا گرفتم و گفتم:
_من میخوام فراموشش کنم!
میدانست این عشق چه دماری از من درآورده که به آرامی خندید و با شیطنت زیر پای دلم را خالی کرد:
_تو اگه میتونستی فراموش کنی این سه سال فراموشش میکردی!
انگار او بهتر از حالم باخبر بود و من حتی از تصور اینکه بخواهم همکلامش شوم، دلم میلرزید که دوباره طفره رفتم:
_به ابوزینب نگو،خجالت میکشم!
اما او نقشهاش را کشیده بود که با انرژی از جا پرید و نمایشنامهای که در همین چند ثانیه در ذهنش نوشته بود،با صدای بلند تکرار کرد:
_یه پسر ایرانی سه سال پیش یه دختر عراقی رو از دست داعش نجات داده! حالا بعد از سه سال، سیل خوزستان باعث شده تا این دو نفر همدیگه رو دوباره ببینن! اینکه خجالت نداره! خیلی هم جذاب و هیجانانگیزه!
سپس با نگاه نافذش در چشمانم فرو رفت و منطق این سناریو را نشانم داد:
_مگه حتماً باید دختره عاشق پسره شده باشه تا همدیگه رو دوباره ببینن؟ این دختر فقط میخواد از فداکاری اون پسر تشکر کنه،همین!
او خودش میگفت و میبرید و میدوخت و لباسی که از کار درآورده بود درست به قوارۀ قلب من بود که پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. بلافاصله تماس گرفت تا ابوزینب به چادر بیاید و با شور و هیجان همیشگیاش سربهسر همسرش گذاشت:
_یکی از نیروهای حاج قاسم گیر افتاده!
ابوزینب خسته از سنگربندی برای مقابله با سیل آمده و شنیدن همین جمله کافی بود تا نگاهش رنگ نگرانی بگیرد و با دلهره بپرسد:
_کجا گیر افتاده؟
نورالهدی از اینکه همسرش را بازی داده بود با صدای بلند خندید و دلش نمیآمد بیش از این اذیتش کند که با همان خنده ادامه داد:
_تو چادر ما!
با هر جمله حیرت ابوزینب بیشتر میشد و ضربان قلب من هر لحظه تندتر تا بلاخره حرف آخر را زد:
_اون رفیق ایرانیات، اقامهدی رو یادته؟ امروز یه بچه رو اورده بود براش سرم بزنیم.
ابوزینب تازه فهمیده بود چه رکبی خورده و حالا از اینکه مهدی اینجا بوده، بیشتر متعجب شده بود که به جای توبیخ نورالهدی به هیجان آمد:
_من خودم یکی دو ساله ازش خبر ندارم! کی اومد؟ آمال رو شناخت؟
نمیتوانستم فوران احساسم را کنترل کنم که سرم پایین بود مبادا از لرزش چشمانم رسوا شوم و نورالهدی با تمرکز نقشه را اجرا میکرد:
_نه! اون بنده خدا که اصلاً کسی رو نگاه نمیکنه. میخواستیم ازش تشکر کنیم اما انقدر زود رفت که فرصت نشد.
حالا ابوزینب خودش جلوتر از نقشه میرفت و به شوق دیدار دوباره رفیق قدیمیاش، نمایش نورالهدی را کامل میکرد:
_دلم براش تنگ شده باید ببینمش!
و دیگر امان نداد حرفی بزنیم و به عشق پیدا کردنش از چادر بیرون رفت. از اینکه بیدردسر طرحمان اجرا شده بود، لبخندی فاتحانه روی صورت نورالهدی نشست و مژدگانی داد:
_شب نشده پیداش میکنه!
حالا بنا بود دوباره او را ببینم که تمام ذرات بدنم به لرزه افتاده و هر ثانیه به سختی سپری میشد تا پردۀ آسمان شب پر از ستاره شد و در همین ستارهباران، موعد آنچه منتظرش بودم، فرا رسید. ساعت از ۹ شب گذشته و میخواستیم برای استراحت به یکی از موکبهای مردمی برویم که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد:
_یاالله!
محکمتر از همیشه صدا میرساند و خیال کردیم بیمار مردی همراهش آمده است که روی همان روپوش سفید پرستاری، چادرهای عربیمان را سر کردیم و نورالهدی پاسخ داد:
_بفرما!
ابوزینب وارد شد و همراهش همان کسی بود که دیدن دوبارۀ صورت مهربانش، قلبم را به قفسۀ سینه کوبید و اگر یک لحظه نگاهم میکرد، میدید دستانم چطور میلرزد. ابوزینب او را معرفی کرد
و نورالهدی مجلس را دست گرفت تا کسی نبیند من چطور دست و پای دلم را گم کردهام که حتی نتوانستم یک کلمه سلام کنم. سرش پایین بود، نگاهش روی زمین میچرخید
و با همان نگاه سربهزیر و لبخندی ساده جواب احوالپرسی نورالهدی را میداد و نمیدانست چرا مهمان این چادر شده است که ابوزینب بیمقدمه شروع کرد:
_همسر من و دوستش میخوان از تو تشکر کنن!
مشخص بود متوجه منظور ابوزینب نشده و باید کسی حرفی میزد؛ اما برای من نفسی نمانده و مثل همیشه جورم را نورالهدی کشید:
_این دوست من همون دختری هست که شما سه سال پیش تو فلوجه از دست داعش نجاتش دادید!
کلام نورالهدی که به آخر رسید، سرش را بالا گرفت؛ نگاهش تا ایوان چشمان منتظرم کشیده شد، تنها به اندازۀ یک پلکزدن میهمان چشمانم ماند و دوباره به زیر افتاد.
انگار او هم مثل من این ملاقات دوباره باورش نمیشد که ساکت مانده و شاید نمیخواست این راز هرگز فاش شود که رنگ خنده از صورتش پرید و پیشانیاش خیس عرق شد...دلم میخواست کلامی بگوید که این سکوت سنگینش نفسم را بند آورده و ابوزینب دست دلم را گرفت:
۱۳ آذر ۱۴۰۳
_ما همه مدیونت هستیم..
ولی اجازه نداد حرفش به انتها برسد و از تمام قصه تنها به منجی آن شب اشاره کرد:
_هر چی بود لطف امام زمان بود.
نورالهدی اشاره میکرد حرفی بزنم و تا خواستم لب از لب باز کنم،با جدیت کلامش جانم را گرفت:
_ما بریم مزاحم شما نباشیم.
از لحنش دلخوری میبارید و دیگر نمیخواست حتی لحظهای اینجا بماند که بلافاصله دست ابوزینب را گرفت و او را هم دنبال خودش از چادر بیرون برد. خنده روی صورت نورالهدی ماسید و من نمیخواستم این فرصت از دستم برود که به سمت در رفتم و همانجا صدایش را از پشت چادر شنیدم:
_برای چی منو اوردی اینجا؟
از آنچه میشنیدم، قدمهایم متوقف شد و دیگر جرأت نکردم از چادر بیرون روم و او همچنان با صدایی آهسته ابوزینب را سرزنش میکرد:
_نباید این کارو میکردی! این دختر از من خجالت میکشه! اون شب از اینکه فکر کرده بود..
نمیشد حرفش را ادامه دهد که کلافه شد:
_چرا ما رو با هم روبرو کردی که بیشتر اذیت بشه؟
و نمیدانست این رنگ پریده و نفس بریدۀ من از دریای احساسی است که در دلم موج میزند و نمیتوانم حرفی بزنم که درماندهتر از من دلیل آورد:
_نمیبینی بنده خدا چه حالی داشت؟از اینکه دوباره با من روبرو شده بود،حالش بد شد!
ابوزینب ساکت مانده و شاید خیال میکرد حق با اوست اما من میفهمیدم دست و دلم برای چه میلرزد و میدانستم اگر اینبار او برود، دیگر دیداری در کار نخواهد بود که دل به دریای جنون زدم و از چادر بیرون رفتم.
چند قدم دورتر از چادر روبروی هم ایستاده و تا چشمش به من افتاد، ساکت ماند و من مردانه به میدان زدم:
_من فقط میخواستم تشکر کنم.
از اینکه دوباره همکلامش شده بودم، طوری به هم ریخت که دیگر نگاهش به زمین نیفتاد و سرگردان در آسمان پرستاره این شب رؤیایی میچرخید. اعتراف میکنم برای گفتن این جملات حتی نفسهایم میلرزید و قلب کلماتم از هیجان میتپید:
_من این مدت همیشه به یاد محبتی که در حقم کردید بودم و همیشه دعاتون میکنم.
نورالهدی هم پشت سرم از چادر بیرون آمده بود و میدید دیگر نفسی برایم نمانده که به جای من ادامه داد:
_خدا خیرتون بده،حاج قاسم و شما برادرهای ایرانی خیلی به ما کمک کردید.
چشمانم به انتظار یک نگاهش پلکی نمیزد و او انگار در هوایی دیگر نفس میکشید که در پاسخ نورالهدی با متانت تشکر کرد:
_ما از شما ممنونیم که الان اومدید اینجا و دارید به مردم ایران کمک میکنید.
اما نورالهدی این بخش از نقشه را از من هم پنهان کرده بود و با یک جمله همۀ ما را غافلگیر کرد:
_ابوزینب یه دقیقه بیا کارت دارم!
و بلافاصله خودش داخل چادر شد و ابوزینب هم رفت تا ما در پهنۀ این زمینهای غرق آب و گِل تنها بمانیم. در تاریکی و نور ملایم لامپ مهتابی که مقابل چادر بهداری کشیده بودند، صورتش به خوبی پیدا بود و شاید در این تنهایی بهتر میتوانست حرفش را بزند که دوباره نگاهش به زمین افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
_من امشب شرمندۀ شما شدم.اگه میدونستم ابوزینب داره منو کجا میاره، نمیاومدم..
از اینهمه مهربانی بیمنتش، به وجد آمدم و معصومانه میان حرفش پریدم:
_من خودم خواستم شما رو ببینم تا ازتون تشکر کنم.
همانطور که سرش پایین بود، لبخندی مردانه لبهایش را ربود و با لحنی دلنشین دلم را حواله به حضرت کرد:
_من یادم نرفته اون لحظهای که حضرت صاحبالزمان رو صدا زدید! طوری آقا رو صدا زدید که دل من لرزید! پس مطمئن باشید من کاری نکردم و فقط امام زمان (علیهالسلام) شما رو نجات داده!
هر کلامی که میگفت نبض نفسهایم آرامتر میشد و تپش قلبم کمتر و حرفی که در تمام این سالها در دلم مانده بود، سرانجام بر زبان آوردم:
_دوست دارم یه کاری برای شما انجام بدم، میخوام یجوری جبران کنم!
انگار انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت که سرش را بالا گرفت؛قلب چشمانش شکست و عطر خنده از صورتش پرید. شاید برای نخستین بار بود که برای چند لحظه نگاهمان در هم نشست و او با لحنی مردد حرف دلش را زد:
_برای حاجت دلم دعا کنید!
سر و صدای ماشینهایی که از صبح برای جمع کردن آب و گِل،بیوقفه کار میکردند در این ساعت از شب ساکت شده و همهمه مردم ساکن در چادرها هم آرام گرفته و در این سکوت و تاریکی، انگار صدای نفسهایش را هم میشنیدم و او با همین نفسهای غمگین از من تمنا کرد:
_دخترم یک ماهشه! نارسایی قلبی داره، دعا کنید زنده بمونه!
آنچه در مورد بیماری سخت یک نوزاد یک ماهه میشنیدم بینهایت غمگین بود و این غم کنج دلم کِز کرد که از همین جملاتش، جریان خون در رگهایم بند آمد و به سختی لب از لب گشودم:
_شما..بچه..دارید؟
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
۱۳ آذر ۱۴۰۳
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #سپرسرخ بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
۱۳ آذر ۱۴۰۳
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
جهتآرومشدن:)✨🫀
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🖤
۱۳ آذر ۱۴۰۳
4_5922440377092019583.mp3
5.28M
به به🤌😌
#همههندزفریادستتونهدیگه
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
۱۳ آذر ۱۴۰۳
۱۴ آذر ۱۴۰۳
تنها چیزی که هیچوقت منو وسط ناملایمات زندگی تنها نذاشته امتحانه
یعنی هربدبختی داشته باشم اون وسط دوتا امتحانم دارم
۱۴ آذر ۱۴۰۳
۱۴ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه میگن حسین ،
حسین میگه یا فاطمه 🫀 🤍 .
#حضرتفاطمه
#حسینستوده
۱۴ آذر ۱۴۰۳
زهرا ملکی بود که نازل شد و برگشت
بیهوده در این خاک نگیرید نشانش..💔
۱۴ آذر ۱۴۰۳
۱۴ آذر ۱۴۰۳
۱۴ آذر ۱۴۰۳