آهـــــــــ...ـای آقاپســ..ـری ڪه
راست راست تو ڪوچه خیابــــونا میری وچشم چرونــــی 👀میکنـــی وهردختــری رومی بینــی چشمت دنبالشه
آهــــــ...ـای دختـــ....ـر خانــومی که
باافتضاح ترین آرایش💅💄 وبدتـــرین لباسا 🧥میای توجامعه جوونای مــــردم روبه گنـــاه میندازی..👁
آهــــ...ـای جـــــوونایی که راحت از اَدا ڪـــردن نماز و روزه هاتـــ..ـون میگذرید😔
راحـــــت بادخترعمّــه وپسرخالـــه ودخترداییت میگی میخنـــدی و دست میدی..
👨👩👩🦱👨👩
راحــــت بخـــــــاطر یه پسر ودختــر غریبه سر پدر ومادرت داد میڪشی...🗣😒
امــــــــــام زمـــــان(عج)ازدستت ناراحته...😞
فــــردای قیامت باید جواب اشکــای مهدی فاطمه(س)روبدیاااا...❌
فـــردای قیامت زهــرای سادات ازت میپرسه باامانتش چیڪـــارکردیاااا...❌
فـــــردای قیامت باید جواب سیلــی های ناحقی که به صورت دُردانه ی اهل بیت زدی بدیااا...❌
📋بشین حساب کن باخودت ببین این گناه هایی که میکنـــی،بقول خودت این جوونــی کردنا،ارزش اون همه بدی کــردن به #امام_زمان(عج) روداره؟؟؟😒😞
امام زمانتو به چی فروختـــی؟؟؟
به آرایشت؟💄
به زیباییت؟🧝♀
به نگاهت؟👀
به شهوتت؟💑
به چــــ🔥ـــــ🔥ــــــ🔥ــی؟؟
اگه تونستی راحــــ..ـت ازاین حساب کتابت بگذری به گنـــاه کردنات ادامه بده
ولی بـــــدون آخرش میمیـــری⬛🔥☄
نوبت حساب کتاب خــــ💚ــــدا هم میرسه..
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
وقتی پلیـس به شما میگه لطفا گـواهینامه! شما اگه پاسپورت , شناسنامه, کارت ملی یا حتی کارت نمایندگی مجلس رو هم نشون بدی بازممیگه گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتننماز؛
هرچی دم از انسانیت,معرفتو... بزنی
بهت میگن همه اینها خوبه شما اصلکاری
رو نشون بده...
نماز ...
استاد قرائتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی زیباست
#امام_حسین(ع)
✎Join∞🖤∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم105
میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟
نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون
غلیظی آرام آرام از آن جاری شد
دستم را به سمت بینیم بردم وگفتم:
-از بینیت خون میاد.
ملحفه را روی زمین گذاشت وسرش را کمی بالا نگه داشت.
شاهین در را بازکرد و گفت:
-بهارمیشه....
ساکت شد.دستمالی از روی میز برداشتم وبه پاتریشیا دادم درهمان حال عصبی گفتم:
-شاهین لطفاً در بزن.خب؟
بی توجه نزدیک ایستاد و گفت:
-داروهاتو خوردی پاتی؟
بی جهت گفتم:
-لابد داروسازشم توئی؟
چشم غره رفت و بی اهمیت گفت:
-پاتی برو استراحت کن.
پاتریشیا مطیعانه خارج شد وشاهین با افسوس نشست روی تخت آرام وبا فاصله کنارش نشستم.
-مریضه؟
-آره.
-چشه؟
-سرطان خون.
آه آرامی کشیدم ومشکلم فراموشم شد:
-گناه داره....
سرتکان داد
-بیخیال..خرچنگ میگه همین حالا بهت بگم...
مستقیم نگاهم کرد:
ببین تو اول و آخرش زندگیت دیگه اون زندگی عادی نمیشه.حتی طلاق هم بگیری در بهترین حالت هم که بشینی خونه مامان بابات بازم سابقت سیاهه...اینو که نمیتونی فراموش کنی هوم؟-
-حالا که امیراحسان کمر به قتلت بسته،بیا و باهاش بجنگ.با بهت گفتم:
-چیکار کنم؟
-توکه گند زدی به زندگیت،بیا و از حد میونه در بیا بهار..زندگی اونقدر طولانی نیست که تو
سردرگمی بمونی.بیا و واسه یه بارم که شده توزندگیت شجاعت به خرج بده.حالا که توواسش
مهم نیستی،بیا و باهاش بجنگ...
داشتم میفهمیدم.اما نمیخواستم قبول کنم سرم را پایین انداخته بودم وفقط گوش میکردم:
-از وجدان پاک کسی به جایی نرسیده.میبینی که حوریه وفرحناز هیچکدوم از دردسرای تورو
ندارن.
....-
-پاشو و ثابت کن که تو انقدر دست وپا چلفتی نیستی که همه میگن.تو باهوش بودی.یادته چقدر
تو آزمایشگاه زود راه افتادی؟ مطمئنم اگه دست به دست من بدی امیراحسانو که هیچ...کل
ادارشونو نابود میکنیم.
نگاهش کردم و درخشش چیزی در گردنش توجهم را جلب کرد.متوجه شد وحرفش را قطع
کرد.دست پشت گردنش برد و زنجیر را باز کرد.
-به اینا نگاه میکنی؟
همان گردنبندهایی بود که شب تولد آورده بود
...-
-فکر کردی من نشونه ی دوستیمونه از دست میدم؟
هنگ بودم.با دهان باز نگاه میکردم.شاهین
دوباره خل شده بود:
-پس اونا چی بودن اون شب؟
-کوپیشو زدم...
با ناباوری گفتم:
احمق اون همه پول دادی که چی ؟ که من حرص بخورم؟! )خندید وگفت(ندیدی سولماز از سرشب باهام جنگ داشت؟؟! تو همیشه باعث میشدی من احمقانه رفتارکنم.)هردو زنجیر گردن خودش بود.
نشان زن را جدا کرد وبه سمتم گرفت.خودم راجمع کردم.
-هر وقت دیدی میتونی دوستم باشی بنداز گردنت..)خیلی بی ربط وقتی نگاهم به پلاکش افتادنمیخوامش.)دستش را پس نکشید.لبخند زد وگفت
گفتم واقعا نماد شیطان پرستیه؟
-مثلا اگه باشه الان تو نمیندازی؟ حس کردم لحنش غمگین شد.سرش را پائین انداخت ابرو بالا انداخت وگفت..خوش بحال امیراحسان،اینجا هم به فکرشی.. تواین شرایطم بهش وفاداری.
-من تا با خودش حرف نزنم نمیتونم باورکنم حرفاتونو.)سرتکان داد وگفت:
-شب باهاش تماس میگیرم خودت بشنو...)ایستاد وزنجیر را روی پا تختی گذاشت
قبل از خروجش برگشت :
-به حرفام فکر کن. ثابت کن میتونی پشتش رو به خاک بمالی انگشت اشاره اش را بالا آورد(...اگر
بخوای...!
تصمیم خاصی نداشتم.یعنی تا زمانی که با خودش حرف نمیزدم آرام نمیشدم.همینکه در باز شد
پاهایم را جمع کردم و به اکیپ سه نفره اشان چشم دوختم.خرچنگ لبخند خبیثی زد و شاهین
گفت:
-بفرما لیلی خانوم.اینم آخرین مکالمه ضبط شده و همان بیسیم عجیب غریب را پلی کرد:
خرچنگ:-چی شد جناب سرگرد؟ فکراتو کردی
فکرامو خیلی وقته کردم . با شنیدن صدایش باز قلبم به تپش افتاد.چقدر دلتنگش بودم!
-با دهن کثیفت اسم اونو نیار. )هیجانزده و امیدوار به هرسه که با پوزخند نگاهم میکردند؛نگاه کردم.
اوکی بگو که بدونیم تکلیفمون با بهار چیه!
-اسمش الان خیلی مهمه؟! الان من بگم خانوم حسینی دوست داری؟!
-مرتیکه بخدا قسم خوردم تو یکیو تیکه تیکه کنم.
- اااا...پس سر حرفتی....با بهار خانوم چه کنیم؟ سکوت کرد!
...-
-من از کارم کوتاه نمیام.وق زده نگاهشان کردم. هول و ناباور از تخت پائین پریدم و گوشی را از
دست شاهین کشیدم تا مطمئن شوم درست میشنوم
-پس اینجوری بهارت خزون میشه که سید؟!
-»و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون«۱۶۹ آل عمران
هر چهار نفر بهم نگاه کردیم و قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم تا شگفتیم را نشان دهم؛شاهین
اشاره کرد ساکت باشم و بقیه را گوش کنم!
بعد از خواندن آیه گفت:
-خوش به سعادت همسرم که قراره شهید بشه در راه خدا.خرچنگ با خنده ى شگفت زده ای گفت
بابا تو خیلی الاغی یارو! و احسان قطع کرد! (.در مخم نمیگنجید! از تعجب و صد حس دیگر زدم
زیر خنده!
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم106
هر سه تا همزمان با من خندیدند و در اوج قهقهه ها به گریه افتادم.فحشی نبود که جلوی هر سه
نفرشان به امیراحسان نامرد ندهم.
انقدر بی تابی کردم و دیوانه بازی در اوردم که شاهین با نگرانی زیر بازویم را گرفت و سر سولمازفریاد کشید:
-یه آب قندی چیزی بیار!
سولماز دست پاچه خارج شد و من با صدای وحشتناکی گفتم:
خیلی دوستش داشتم..خیلی... چرا اینجوری کرد؟! چرا؟! من بخاطر اون آدم شدم بخاطر اون
توبه کردم.. خرچنگ روی مبل نشست و بی تفاوت گفت:بخاطر خودت بوده الکی جو نده..تو توبه کردی واسه خودت
بازاری گفتم:
نه خیلی براش گذاشتم...بخداجونمو براش میدادم
شاهین اشاره کرد خرچنگ سر به سرم نگذارد
مثل یک کودک بی پناه شده بودم لم میخواست حرف بزنم حتی اگر علاقه ای به مخاطبانم نداشتم
شاهین من بخاطر اینکه تو بهش آسیب نزنی هر کار کردم! شاهین من در حد خودم که یه زن بودم
.به سولماز که شربت به دست داخل شد نگاه کردم و ادامه اش را به او گفتم!
بخدا اینجوری نبود,بابا باغیرت بود! میدونستم کارش براش مهمه ها! اما مثلا میدونی زمانیکه
)سولماز دستش را به معنی برو بابا تکان داد و خارج شد و من روبه خرچنگ ادامه دادم قرار بودواسه یکی از خودی ها که خطایی کردن پارتی بازی کنه نمیکرد.خب؟
خرچنگ به مخش اشاره کرد و روبه شاهین گفت
-فاز و نول سوزونده؟ بی اهمیت رو به شاهین گفتم
نگاه الان اونکه نمیدونه من مواد پخش کردم،دوست پسر داشتم،به تو کمک کردم موادبسازیم،زینبو کشتم.نمیدونه که نه؟ تو نظر اون من زن پاکیم!چرا دوستم نداشت
خرچنگ بلند شد و گفت:
شاهین ،فرهادی رسیده مرز گفت همه چى روبراهه من رفتم.
سر تکان,داد و گفت:
-باشه.منم دیگه زودتر میرم.)ایستاد و رو به من گفت(:
-استراحت کن خیلی کار داریم.
هیچکس با من همدردی نکرد! هیچکس نگفت من زن هستم.تنها که باشم میشکنم!
کارم از گریه گذشته بود.فقط مانده بودم من و یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم.
درست بود تا قبل از وارد شدن امیراحسان به زندگیم؛خودم را لایق بدترین مجازات ها میدیدم وهمیشه حس ندامت داشتم اما وقتی که زن بشوی همه چیز فرق میکند.وقتی تمام دنیایت بشودیک مرد فرق میکند.بله! من در نقش یک دختر مجرد بسیار تصمیم ها گرفتم, در عوض کلی امیدو آرزو را هم در دلم کشتم.اما امیر احسان که آمد؛ به من حس زندگی داد.بازهم احساسات من راکه فکر میکردم خاموش شده اند مثل آتش زیر خاکستر تازه کرد.
دیدم را عوض کرد.من را عاشق کرد امیدوار کرد
.این اواخر به مادر شدن فکر میکردم! منی که
خود را لایق یک زندگی بد میدیدم.سرم را روی زانوانم گذاشتم و یک لحظه حس کردم چه بوی
بدی میدهم.شاید چهار یا پنج روزی میشد باهمان لباس ها مانده بودم.
در باز شد و پاتریشیا آرام آرام نزدیک آمد:
-شاهین گفت شام.
-میل ندارم.
-چرا؟ با تعجب گفتم
باید داشته باشم؟ شانه بالا داد وگفت:
-نمیدونم.برگشت برود که نا امید صدایش زدم:
پاتی؟ کمی مکث کرد و بعد بیحال نگاهم کرد آرام گفتم:چیکار کنم؟ مسخره بود که با این سن از او کمک میخواستم.حسی در وجودش بود که اورافهیم جلوه میداد:
به اینجا گوش کن.خیلی سادست.به قلبش اشاره میکرداینجا خیلی حرفا میزنه! به کدومش گوش بدم؟ )چرا انقدر بی روح نگاه میکرد؟ حس میکردم ک مترسک حرف میزنم
به اونی که بیشتر فریاد میزنه.خودم را با پاهایم جلوتر کشیدم وکامل پایین آمدم پاتریشیا تو میتونی یه جوری اون گوشی رو بیاری؟ گردنش را بالا گرفت تا بهترببینم لبخندزدم و او خیره به چشم هایم گفت:
-نه.انقدر بی حس بود که هیچ کدام از حرف هایش قابل پیش بینی نبود! فکر نمیکردم جواب ردبدهد
-چرا؟ من باید با خودش حرف بزنم.شاهین کثافت خیلی باهوشه,هیچ بعید نیست اون صدا
ساختگی باشه.)از من جدا شد و به سمت در رفت
ساختگی نیست.
سد راهش شدم و پرسیدم:
ازکجا میدونی؟ چرا بامن همکاری نمیکنی؟ بخدا تو چشمات بدی نمیبینم.)برای اولین بار اخم بین ابروانش دیدم! بسیار نامحسوس و ظریف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
من به اونا خیانت نمیکنم. اونا هر کس باشند به من عشق دادند.مراقبم هستند حتی اگه خودم نفهمم...)حس میکردم منظور دارد.نمیدانم یکجور هایی پر از رمز وراز بود،ادامه داد: خودی هستند
چه خوب چه بد من دوستشون دارم.
لب هایم را گاز گرفتم و عمیق و پر اخم غرق
چشمانش شدم
من را آهسته کنار زد و خارج شد.
منظورش را گرفتم! او به من فهماند به امیراحسان خیانت نکنم!!! نمیدانم شاید هم من توهم زده بودم و اورا زیادی بت کرده بودم.اما در شگفتی وفاداری خودش بودم! حتی نظرش,را رک نگفت تا به گروهش خیانت نکند.در لفافه خودش را مثال زد..
خوشحال ازاینکه با چمدانم ربوده شدم به حمام رفتم.لباس تمیز و پوشیده ای تنم کردم و شال را
روی سرم گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم و آرزو کردم بازهم پاتریشیا بیاید اما دعایم مستجاب نشد و خوابم گرفت.
باز هم شناختمش, زینب بود. روی یک سنگ بزرگ کنار یک دریای خروشان نشسته بود و
دستش را پشت دخترک کوچکی گذاشته بود.
نزدیک شدم و گوش دادم:
-گریه نکن.
اما دخترک فقط با هق هق بینی اش را بالا میکشید
زینب روی سرش را بوسید و هر دو به دریا نگاه کردند.نزدیک تر شدم و چهره ی دختربچه را
دیدم.نرگس بود!
با ناراحتی به حرف آمدم:
-نرگسه!
زینب نگاهم کرد.حس کردم اینبار آنقدرها از من بدش نمیاید:
-آره نرگس ساداته.
و دوباره به دخترم نگاه کرد.
-چرا گریه میکنه؟خودم هم بغض کردم
-ناراحته.
دست روی دهان گذاشتم و گفتم:از من؟؟
جوابم را نداد و سنگ کوچکی را به دریا پرتاب کرد
با کلافگی بیدار شدم و وقتی اتاق تاریک را دیدم صدبرابر ترسیدم و تقریبا کله پا از اتاق خارج
شدم.
تنها نور دیوارکوبها روشنایی این تاریکی مرموز و وهمناک بود.
پاهایم بی اراده به سمت اتاق پاتریشیا کشیده میشد.در زدم و صدایش فوری آمد:
-بیا تو
آهسته داخل شدم و در را بستم
-خواب بودی؟
یک لحظه حس کردم او ترسناک تر است! کاش نیامده بودم.چراکه مهتاب روی تختش افتاده بود و صورت سفیدش سفیدتر شده بود.
با وحشت دستم روی دستگیره برگشت که بیحال گفت:
-اگه میترسی میتونی چراغ رو بزنی..
از خدا خواسته گفتم:
-کیلیدش کجاست؟
-پشت سرت.
شاید احمقانه به نظر بیاید اما ترسیدم سر برگردانم و همانطور که به اونگاه میکردم؛دستم را عقب بردم و کورمال کورمال دنبال کلیدگشتم
-بجای اون کار سخت، برگرد و پیداش کن.
هه! بیشتر شک کردم! بخدا که دست خودم نبود ازبچگی ترسو و دیوانه بودم.
-نه الان پیدا میشه!
به هر صورت موفق شدم.
هر دو چشم هایمان را جمع کردیم و من تازه دیدم نه...او همان دخترنوجوان و نحیف و بیحال
است.
لبه ى تخت نشستم و گفتم:
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم107
کارتون آنشرلی با موهای قرمز رو دیدی؟
سر تکان داد
-تو بیست و پنجمین نفری هستی که این سؤال رو از من پرسید.
ابرو بالا انداختم و گفتم
-چقدر دقیق!
اما در لبخندم همراهیم نکرد وهمانطور مات نگاهم کرد:
-من شبیهشم.
-آره
- اما اون موهاشو میبافت من موی بلندی ندارم.
به قدری حرف زدنش را دوست داشتم که
همیشه حالم را خوب میکرد
-توهم موهات بلند میشه.
-نه.شاهین هر چند وقت موهام رو با ماشین میزنه.
اخم کردم
-چرا؟
-خودم میخوام.یکبار که شیمی درمانی بشم دیگه شوکه نمیشم.
ییخیال سؤال های ناراحت
کننده پرسیدم:
-اهل کجایی؟
-پدر مادرم فرانسوی بودند.اما من ایران دنیا اومدم.
-الان نیستن؟کجان؟
-نمیدونم.از هشت سالگی به بعد دیگه ندیدمشون.
-اینم مثل جریان سنته؟ مگه چی میشه بدونم؟
-نه واقعا نمیدونم.من مثل آنه در یتیم خونه بزرگ شدم
لب هایم را گاز گرفتم. کاش انقدر فضول
نبودم. بیخیال باقی سؤال ها شدم و کلافه به در و دیوار نگاه کردم و گفتم:
هوم پس اونجا فارسی یادگرفتی.
مثل یک ربات انگار که حرف من را نشنیده باشد گفت
-من شانزده سالمه.
-تو منو یاد بچگیام میندازی..من هم سن تو بودم که...
-اما من جنس پخش نمیکنم.
انگار که من را ادب کرد.
مغلوب و با التماس گفتم:
-من چی کارکنم؟
-قبلا جواب دادم.
بازهم ادبم کرد.شاید بعد از احسان دومین نفری بود که یکجور هایی تحت
سلطه اش بودم البته اگر حوریه را فاکتور بگیریم, چراکه سلطه ى احسان و پاتریشیا را دوست
داشتم , جنسش خاص بود.خودم هم راغبش بودم
-میدونم...میگردم و بهترین راه رو پیدا میکنم.
-خوبه.
بازهم با کلافگی به در و دیوارنگاه کردم
...-
-من باید بخوابم.
-فقط یه چیزی...
بی تفاوت گفت:
-بگو
-تو میدونی خواب میتونه حقیقت داشته باشه یا نه؟
بازهم برای دومین بار دیدم که حسی به
چهره اش داد.به فکر فرو رفت
-گاهی میتونن واقعی باشن.
ترسیدم و دست لاغرش را گرفتم.سرده سرد بود
-از کجا بفهمیم؟
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم108
نمیدونم.من گاهی خودم رو توی یک دنیای دیگه میبینم که حس میکنم حقیقت بشه.این رو هم
قلبم میگه.
-چه دنیایی؟
-نمیتونم بیشتر بگم متأسفم.خواب آلود به نظر آمد
بدون اراده با بغض گفتم:
-دوستت دارم.
جواب این همه احساسم تنها تکان دادن سرش به نشانه ى احترام بود
بلندشدم و گفتم:
-ممنونم.شب بخیر.
همینکه در را باز کردم صدایم زد:
-زودتر تصمیم بگیر.وقتی نداری.
آرام تر شدم.اگر به من بود تاصبح با او حرف میزدم.دیگر خوابم نبرد و باز به گذشته بازگشتم.
***
مدتی از همکاری ما با گروه شاهین که بعدها فهمیدیم گروه برای شخصی به نام خرچنگ است
میگذشت.
وقتی حقوقمان را میگرفتیم هار تر میشدیم چرا که شیرینی مستقل شدن و به دنبالش خریدهای
جوروواجور به کاممان مینشست.
آنقدر پررو شده بودم که با مردهای قلچماق دهان به دهان میگذاشتم و چانه میزدم.رابطه ام
باشاهین روز به روز پررنگ تر میشد و او روی من یک حسابی سوای بقیه باز کرده بود.کم کم پایم
به آزمایشگاهش بازشد و او خیلی کارها یادم داد.ساده ترین فرمول مخدر را که یادم داد؛حس
خدا شدن به من دست داده بود.به گفته ى خودش من هم او را از افسردگی در اورده بودم و گاهی با کارهای مسخره و از روی بی عقلی او را به خنده می انداختم.خنده ای که قسم خورده بود هیچوقت در آن بیست و یک سال تجربه نکرده بود.با من درددل میکرد و کم کم حسی در دل جفتمان بوجود آمد.
چیزی که بیشتر اورا برایم شیرین میکرد ؛ اوباش نبودنش بود.هرگز نگاهش برخلاف همکارانش و
سایر اعضای باند؛چندش نبود.
از پدر و مادرش متنفر بود و ادعا داشت ازدواج مسخره ترین کار روی کره ى خاکی است. برای
همین هیچگاه دلش نمیخواست من را در چهارچوب همسر قبول کند.همان وقت ها بود که
گردنبند هارا خرید بجای حلقه ى ازدواج و نام آنها را گردنبند دوستی گذاشت! و آرش را هم
فرزند من و خودش اعلام کرد!
صبح شده بود.مثل امیراحسان چهارطاق روی تخت خوابیده بودم و خیره به سقف بار دیگر
افکارم را مرور کردم.چشمانم رابستم ,سوزشش کمتر شد.
دوباره به سقف خیره شدم.مطمئن بودم.بیشتر از هروقت دیگری مطمئن بودم. امیراحسان بدتنهایم گذاشت. این زخم هیچگاه درمان نمیشد.
دستم روی گردنبند اهدایی احسان لغزید.همان فرشته ی پرنگین و کوچک . عزمم را جزم کرده
بودم.حتی به پدر و مادرم و نگرانیشان اهمیت ندادم. تمام وابستگی هایم را آتش زدم و خودم را
تنها تصور کردم. برایم مهم نبود تهش چه میشود. به قول شاهین من که گند زده بودم؛ این هم
رویش...
گردنبند را بازکردم و روی پاتختی گذاشتم. جایش؛ زنجیر بلند شاهین را برداشتم و بستم .من ثابت میکردم که میتوانم .
این را به احسان ثابت میکردم.
مقابل آئینه ایستادم و به زنجیر بلندی که تا زیر سینه کشیده شده بود خیره شدم.نگاهم را به
چهره ى رنگ پریده و ناتوانم دادم. دستم را محکم روی صورتم کشیدم و دوباره به آئینه نگاه
کردم.سعی کردم چهره ام را شیطانی کنم! مسخره بود اما کردم.
و چقدر عجیب که خوراک صورتم بود.
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم109
مثل اعتقادی که خودم به شیطانی بودن ته چهره ام داشتم.
مرموز لبخند زدم و حقیقتا از بهارداخل آئینه وحشت کردم.به قدری ترسناک شدم که لرزیدم و عقب عقب رفتم. در اتاق زده شد وبا وحشت پریدم:
-کیه؟
شاهین در را باز کرد و گفت
-صبح بخیر.
هنوز نمیتوانستم با شرایط و تصمیمم کنار بیایم ،شال دور گردنم را روی سرم انداختم و گفتم:
-سلام.
داخل شد و در رابست
-اومدم که بگم.. . .
و چشمش به زنجیر بلند و درخشان افتاد.با تعجب و چاشنی رضایت گفت:
-دوست؟؟
سر پائین افتاده ام را باهمان چهره ى مرموز و ترسناک بلند کردم:
-دوست.
حس کردم او هم از من ترسید.مات و محو صورتم گفت:
-مطمئنی؟
-آره...
-پس زودتر حاضرباش که بریم...در واقع کارمون رو شروع کنیم.
-کجا؟ من هنوز آماده نیستم..نمیدونم چیکار..
-حاضر شو... اونقدر تو چشمات اعتماد و قاطعیت دیدم که میدونم به بهترین شکل انجامش
میدی..راستی با چمدونت بیا! داریم میریم جنوب.
**
میگفت امیراحسان نام و نشان و هستی و نیستی من را اعلام کرده تا پیدایم کنند. بنابراین نمیتوانستیم سفر هوایی داشته باشیم وقتی که با چمدان از اتاق خارج شدم؛ دیدم که پاتریشیا تکیه بر دیوار روبه روی در اتاقم نگاهم میکند.
حتی نمیدانستم لبخند بزنم یا نزنم.
-تصمیمت رو گرفتی؟
سرتکان دادم
-...
میتوانم قسم بخورم دو دقیقه ى تمام به چشم های هم نگاه کردیم
-خوبه...برو...
برگشت و خلاف جهت من به ته راهرو رفت
با چمدانم آهسته آهسته از پله ها پائین آمدم و دیدم که شاهین و خرچنگ و سولماز به من نگاه
میکنند.
سولماز:-مطمئنه؟
شاهین:-از تو هم بیشتر.
شانه بالا انداخت و گفت:
-ما که بخیل نیستیم. پیشرفت گروه پیشرفت منه. بهش گفتید به شوهرش چی گفتیم؟
کنجکاونگاه کردم که خرچنگ گفت:
-دیشب گفتیم کشتیمت.
نمیدانم چرا زیر دلم خالى شد.دلم میخواست بپرسم چه جوابی داده
اما جلوی خودم را گرفتم باید عادت میکردم.
با شاهین هم قدم شدیم که سولماز صدایم زد:
-بهار؟
برگشتم و او رودر رویم ایستاد:
-ارزش عشقت رو نداشت.
سرتکان دادم و او ادامه داد:
...-
-خیلی عوض شدی..بیشتر بهت میاد.
با پوزخند گفتم:چی؟
-نقش جدیدت...
دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شاهین راست میگفت. تو چشمات خیلی توانایی ها میبینم.
دست پیش بردم و گفتم:
-خدافظ
چمدانم را در صندوق عقب دویست وششsd سیاهرنگی گذاشت و با لبخند گفت:
-بشین دیگه!
نشستم و عینک آفتابی به چشم زدم.
وقتی چادر نداشتم انگار یک چیزی گم کرده بودم. ناراحت و معذب در جایم تکان میخوردم که شاهین پشت فرمان نشست.
-اینو دیدی؟
چشمم به رد عمیق زخمی روی بازوی چپش افتاد:
-چی چی هست؟
-دوسال بعد تو، تو یه درگیری چاقو خوردم.چاقو که میگم چاقو بودا !
ودرحال رانندگی دستانش را از فرمان بلند کرد و سایز بزرگی را با طنز نشان داد
بی حوصله رو برگرداندم و گفتم:
-خب خداروشکر زنده ای.
-واقعا خداروشکر؟
-معلومه که خداروشکر. من راضی به مرگ هیچکس نیستم
-هان از او لحاظ یعنی حتی امیراحسان؟!متعجب برگشتم وگفتم:
-معلومه که نه !! اون همه زندگیمه!
ابروانش به وضوح درهم رفت
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸