دیگِهسِفـٰارِشنَکنمها!
+ازبَرشُدممامـٰانجـٰان!
- بازبگودِلمآرومشِـه..!
+ سَعۍکنمتیرنَخورم
- دیگِه؟!
+اگهخوردمشَھیدنَشم
- دیگِه؟
+اگهشُدم،پلاکَمروگـُمنکنم
- خُب؟
+اگهگُمکَردم،زیرآفتـٰابنَمونم((:
.
#مادر_شهید #شهدا #شهادت
✎Join∞🖤∞↷
https://eitaa.com/Reyhana_Al_Hosseyn
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه پلاک
#شهدا
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
_چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟
+نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن.
میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم.
_ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم.
+خواهش میکنم...خداحافظ.
خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج...
بچهها تو دفتر بودن
-بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟!
_سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم.
-چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟
_شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟
-هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن...
_باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم.
-جان دل؟!
_تصمیم گرفتم #اطلاعاتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام #شهدا رو #الگوم قرار بدم.
-چه عالییی رفیق...بسمالله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و
بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا #مصطفی_صدرزاده یه #رفیق_شهید برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی.
_چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه.
-باشه...
بعد چند دقیقه از بچهها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد...
فهمیدم که یه کار مهمی داره .
_پسرم چیکار میکنی؟؟
+دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟
_نه...چرا...راستش امروز صبح خالهعصمت با دخترش اومده بودن اینجا
(خالهعصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
اقا میلاد گفت:
_خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست درخدمتم.
سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود.
_خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم.
+سورپرایز؟! چی هست؟!
یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقعها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود:
+واییی اقا میلاد عالیه این عکس.
_قابل شما رو نداره.
کلی خاطره برام زنده شد...
+اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم... چه قدر مظلوم و با نمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟!
_کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود...
+ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما.
_آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی...
یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم...
قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم...
اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه.
شاید از برکت شهدا باشه...
🍃از زبان سهیل:🍃
چند روز درگیر خودم بودم ،
و کتاب ها رو خوندم...حس میکردم هنوز خیلی چیزا از #شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم...
کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا...
بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها...
_به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟!
+سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما.
_شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی... امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه
کاری باهات داشتم.
+اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین.
_دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه..
+میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟!
_مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟!
+آره آره...خب چی شده؟!
_هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟!
+من؟!اخه من که چیزی بلد نیستم.
_اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کمکم...ما هم که هستیم.
+آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!
_من مطمئنم شهدا دوستت دارن...
+آخه...
_دیگه آخه و اما نیار دیگه...
+باشه...پناه بر خدا...
اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...
رفتم جلو...دیگه باید حرفم رو میزدم...
دیگه صبر کردن و موندن بسته...رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم...
_سلام
+باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
_ببخشید... اصلا من قصد مزاحمت ندارم... ولی حرفم رو باید بزنم...
+چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم...
_اما من دارم.اجازه بدین بگم..
+گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین...
_راستیتش من به شما...
+نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود این همه نقش بازی کردنها همه با هدف بود.
_چه نقش بازی کردنی؟!
+انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و...
_نمیدونم شما چرا اینقدر #بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر
شما نبود...به خاطر #شهدا بود...
+بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن... آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه
حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم.
¦🖇⃟💔¦↫ #تَــلَنـگـر... ⃠🚫
_قرار بود #یار باشیم...
_قرار بود #منتظر باشیم...
_قرار بود راه #شهدا رو ادامه بدیم..
_قرار بود براے #رفیق شهیدمون مرام بزاریم...
ولی قرار نبود به مجازے #باخت بدیم...
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
وقتی میرمگلزارشُھدا
اڪثر مزارها خاکینومشخصه
خیلی وقتہکسی بھشونسرنزده
امامزارچَندتاشھیدمَعروف
تادِلتبخوادپرازگلوشکلات
وخرمابرای فاتحههست🖐🏾.
- اینرَسمشنیست
معرفتداشتِہباشیم:)!
#شهدا
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
#نماز_شب
💠استاد شیخ حسین انصاریان؛
🔸من در قم، زیاد مرحوم علامه طباطبایی(ره) را میدیدم، یکی به ایشان گفت: چه شد شما علامه شدید؟
🔸 فرمودند: با دوتا سرمایه؛ یکی نماز شب و دیگری توسل قلبی و اشک به حضرت سیدالشهدا(علیه السلام )
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#امام_زمان
#شهید_جمهور
#شهدا
#انتخابات
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🖼 #پوستر | رأی می دهم
🔹به نیابت از رفیق شهیدم، در انتخابات شرکت میکنم...
#انتخابات
#شهـــدا
#ایران
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn