🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستدوم
نرگس موبایلش را در دستش میگرد واز من دور میشود
بعد از چند دقیقه برمیگردد
+به داداشم زنگ زدم گفت الان میاد سراغمون بیا بریم
_چی؟؟
نرگس پشت چشمی نازک میکند و در جوابم می گوید:
+وا کجای حرفم و نفهمیدی؟
_نه منظورم اینه که چرا ایشون خودمون بریم
+دیره دیگه الان مطمئناً توراهه
_باشه پس خداحافظ
+میگم دیوونه شدی قبول نمیکنی.
با خنده پاسخ میدهم
_چراا؟
+خب وقتی مهدی داره میاد چرا این همه راه رو پیاده بریم.
_مگه من گفتم پیاده بریم بعدشم من خونه نمیرم
نرگس مشکوک میپرسد
+عه به سلامتی کجا میری؟
_بیمارستان
با ترس میپرسد
+بیمارستان چرا چی شده؟
اشاره به دستم میکنم و او آهانی می گوید
+خب میبریمت بیمارستان
در همین حین صدای زنگ موبایل نرگس بلند میشود
+الو سلام
.............
+باشه داداش اومدیم
.............
+خداحافظ
+بدو بریم ریحانه که داداشم منتظره
دستم را میگیرد و به همراه خودش مرا از دانشگاه بیرون میبرد.
نرگس با دیدن ماشین مهدی لبخندی میزند و باهم به سمت ماشین میرویم.
سوار ماشین میشوم و سرم را پایین می اندازم
بعد از چند دقیقه می گویم:
ببخشید مزاحمتون شدم
مهدی پاسخ میدهد
+نه بابا چه مزاحمتی شما مراحمید.
نرگس میان صحبت ما میپرد و می گوید:داداش برو بیمارستان
با تعجبی که در چشمانش موج میزد می پرسد
+بیمارستان برای چی؟اتفاقی افتاده!؟
+هیچی بابا ریحانه میخواد بخیه دستشو بکشه
سرش را تکان میدهد و باشه ای می گوید
یعنی اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی برای من افتاده؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی