🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستسوم
سرش را تکان میدهد و باشه ای می گوید
یعنی اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی برای من افتاده؟
یا حتی کنجکاو نبود به چه دلیل دست من بخیه خورده؟
با صدای نرگس رشته افکارم پاره میشود
+احیاناً نمیخوای پیاده شی بانو؟
به اطرافم نگاه میکنم روبه روی بیمارستان هستیم
_ببخشید حواسم نبود
نرگس خنده ای میکند و می گوید:
بله دیگه عروس خانم قبلا هم گفته بودم درد عاشقیه
دوست نداشتم مهدی درمورد این بحث ها چیزی بداند
_عروس خانم چیه؟چی داری میگی
+عه پس آقا احسان هم کشک ِ؟
مهدی میان حرف نرگس میپرد
+احسان؟
نرگس:اره پسردایی ریحانه
نمی دانم چرا نرگس این چیزها را به او می گوید اما هرچه که بود دوست نداشتم
مهدی ادامه میدهد
+فامیلی ایشون چیه؟
_رستگار،ببخشید اما برای چی می پرسید؟
+با یکی از دوستان قدیمیم اشتباه گرفتمشون!
مطمئن بودم چیزی را پنهان میکند.
این روزها همه چیز عجیب شده بود یا شاید هم من حساس شده بودم
*مهدی*
در آیینه ماشین نگاهی به خودم می اندازم دستی به موهای لختم میکشم
در این چندماه که ماموریت بودم شبی را در آرامش به سر نبرده بودم و چشمانم بد جور قرمز شده بود و می سوخت
هرکس که نمی دانست شاید فکر میکرد، گریه کرده ام
پوزخندی به افکار خودم میزنم
دستم را روی شقیقه هایم میگذارم با نگاهم اطرافم را میکاوم که متوجه نرگس و دوستش میشوم
نرگس با خوشحالی به ماشین نزدیک میشود
_سلام داداش
با لبخند جوابش را میدهم
دوستش هم آرام سلام میکند و در صندلی عقب ماشین جای میگیرد
جواب او را با تکان دادن سرم میدهم
بعد از چند دقیقه
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی