🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستششم
+خب دایی جون از درسات چه خبر؟
_هیچی دایی فعلا که همه چی اَمن و اَمانه
صدای خنده دایی بلند میشود
زندایی زهره زمزمه میکند:
پس چرا نمیاد؟
از لحنش متوجه میشوم که منظورش احسان است!
زندایی لبخند معنی داری به من میزند که متوجه میشوم برایم نقشه دارد.
زندایی راهی آشپزخانه میشود بعد از چند دقیقه صدایم میزند
به سمت آشپزخانه حرکت میکنم
_جانم زندایی کاری داشتین؟
لیوان استوانه ای شکلی با گل های ریز صورتی به همراه یک قرص مسکن به دستم میدهد
_اینا چیه؟
+میشه ببری برای احسان؟بچم این روزا خیلی فشار روشه فکر کنم سردرد داره!
درست حدس زده بودم پس نقشه زندایی این بود.
_باشه،فقط چرا خودتون نمی برید البته ببخشیدا
+چون با دیدن تو بیشتر خوشحال میشه
لبخند زورکی میزنم پله ها ی خانه را تک تک پشت سر میگذارم
به اتاق احسان میرسم در کرمی رنگی روبه رویم قرار دارد
چند تقه به در میزنم که با صدای مردانه ی احسان روبه رو میشوم
+بفرمایید
دستم را روی دستگیره در میگذارم و در را باز میکنم
احسان با دیدنم از روی تخت بلند میشود
_سلام پسردایی.
+سلام ریحانه بانو خوبی؟
وقتی از فعل های مفرد استفاده میکند بیشتر حرصم میگیرد
_خداروشکر،زندایی گفت سرتون درد میکنه براتون قرص آوردم.
+ای بابا از دست این مادرمون! لبخندی چاشنی صحبتش میکند
لیوان اب و قرص را روی میز قهوه ای رنگ کنار تخت می گذارم.
_با اجازه من دیگه برم.
در لحظه ی آخر چیز عجیبی توجهم را جلب میکند
چیزی شبیه به تفنگ یا اسلحه!
بی تفاوت به سمت در میروم اما قبل از رفتنم
چادر رنگی ام به سمت عقب کشیده میشود که باعث میشود جیغ خفیفی بزنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی