🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستپنجم
نرگس را صدا میزنم
_ابجی جان من یه جا کار دارم میتونید خودتون برگردید
سری تکان میدهد از من دور میشود
سریع موبایلم را برمیدارم و شماره ی جواد را میگیرم
_الو جواد
+سلام جانم؟
_سلام،پیداش کردم
با خنده می گوید:
کی رو نیمه ی گمشدتو؟
_چرا چرت و پرت میگی!شهاب و پیدا کردم.
صدایش رنگ ترس میگیرد
+چطوری اصلا کجاست الان؟
_میگم تو فقط با اقای سماواتی تماس بگیر گزارش بده
+باشه
_کار نداری
+نه،یاعلی
تماس را قطع میکنم...
*ریحانه*
درخانه را باز میکنم برای اینکه از سوال و جواب های مادرم فرار بکنم خیلی آهسته قدم برمی دارم
+ریحانه!
پوکر به سمت مادرم برمیگردم
_به به سلام بر مادر گلم
+سلام چرا این موقع روز برگشتی؟
_اِم هیچی زود تعطیل کردن دیگه
نگاه نافذ و تیزش را به دستم میدوزد
+کی بخیه دستت رو کشیدی؟
_برادر نرگس اومد سراغش منم تا بیمارستان رسوندن
سری تکان میدهد.
میخواهم به سمت اتاقم بروم که صدای مادرم سرجایم میخ کوبم میکند و مانند پتک برسرم کوبیده میشود.
+راستی بعدازظهر آماده باش شام دعوتیم خونه داییت
با نگرانی میپرسم
_کدوم دایی؟
+حسین
اب دهانم را به زحمت قورت میدهم و چشم ارامی در پاسخ مادرم میگویم
💞💞
روی مبل می نشینم دایی لبخندی به روی من میزند
+خب دایی جون از درسات چه خبر؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی