🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتبیستیکم
با حرف استاد صدای خنده هابلند میشود
خونم به جوش آمده
دیگر صبرم تمام شده
قبل از اینکه حرفی بزنم پسر جوان و لاغری می گوید
+نه استاد به جای آشپزی برن کهنه بچه بشورن
اینار کلاس منفجر میشود استاد شفیعی با تمسخر به من نگاه میکند
به نرگس می نگرم با استرس و اضطراب به من خیره شده!
_اولا من آشپزی خوب بلدم نیاز نیس برم پیش مامانم خودم درست میکنم
دوما نیاز به کهنه شستن نیس چون علم پیشرفت کرده و مایبیبی اومده
اینبار بچه ها به حرف من میخندن، لبخند پیروزمندانه ای به استاد میزنم و ادامه میدهم
_بعدشم من حاضر نیستم جایی باشم که آدم هاش مدام غر بزنن..
اینبار همه با تعجب و بعضی با حیرت به من نگاه میکنن
همهمه های بچه ها شروع میشود
صدای یکی از دخترهای جوان که حجاب خوبی هم نداشت حالم را بدتر میکند
+یکی نیست بگه آخه تو یه اُمل که نمی تونی یه پروژه ساده رو انجام بدی چرا بیخود پامیشی میای دانشگاه که مجبور بشی انقدر چرت و پرت بگی
وسایلم را جمع میکنم و بی توجه به صدازدن های نرگس و عصبانیت استاد شفیعی کلاس را ترک میکنم
نرگس سریع به دنبال من می آید
+وایسا دیوونه..
_خودتی
+دختر تو واقعا خلی چرا اونطوری کردی میدونی دفعه بعد که بیای چی میشه؟
_مهم نیست حالا تو چرا دنبالم اومدی؟
+خب منم خُلم دیگه!!
آرام میخندم اما درون ام پر از ترس و نگرانی است
نرگس گوشی به دست از من دور میشود
بعد از چند دقیقه برمیگردد
+به داداشم زنگ زدم گفت الان میاد سراغمون بیا بریم
_چی؟؟؟؟
نرگس پشت چشمی نازک میکند و در جوابم میگوید..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی