🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتچهارم
مامان:دخترا بفرمایید
ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود و به سمت مادرم حمله ور میشوم
_مامان مرضیه جونم
+باز چیه؟
چشمانم را گشاد میکنم
_وا مامان من کی ازت چیزی خواستم؟
با لحن کنایه آمیزی پاسخم را میدهد
+اصلا هیچ وقت
مبینا از خنده دلش را میگیرد و میفشارد
_اصلا هم خنده نداشت
درحالی که اشک چشمانش را پاک میکند به ما نزدیک میشود
شیرینی از داخل ظرف برمی دارد و کامل داخل دهانش می گذارد
شیرینی دوم هم به همین صورت!
بهت زده نگاهش میکنم
اما او بی تفاوت مشغول خوردن شیرینی است
دستش را به سمت آخرین شیرینی میبرد که مچ دستش را محکم میفشارم
_یه وقت خفه نشی؟
+نگران من نباش
_بیشعور همشو که خوردی!
با اشاره چشم و ابروی مادرم از حرص میگویم
_بَسِته!
+دوست دارم تو چکار داری خونه عممه!
دستانم را مانند چنگال گربه تیز میکنم و شیرینی را با سرعت از داخل ظرف برمیدارم و داخل دهانم میگذارم
+گشنه بودی؟
بعد از قورت دادن شیرینی اخم میکنم
_ببین یه جور میزنمت با برف سال دیگه هم برنگردیا
با عشوه رو به مادرم میکند
+عه عمه نگا کن
مامان: ول کن برادر زاده امو ریحانه.
با ابرو به مبینا اشاره میکنم و لبخند حرص داری تحویلش میدهم
مامان:راستی ریحانه
_جانم؟
+عمت زنگ زده بود فکر کنم کارت داشت
با تعجب داد میزنم
_عمه سیما..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی