🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادسوم
مهدی از جلوی در کنار میرود و من وارد خانه میشوم
_سلام
نرگس با ذوق روبه رویم میاستد
+به به بالاخره تشریف فرما شدید عروس خانم
حاج رضا و محبوبه خانم به احترام من از سرجایشان بلند میشوند
هردو با گرمی و صمیمیت خاصی پاسخم را میدهند از استقبال آنها لبخند محجوبی میزنم
_ببخشید من برم لباسام رو عوض کنم برمیگردم
حاج رضا:برو دخترم راحت باش
قدم های اهسته ای به سمت اتاقم برمی دارم در را باز میکنم و وارد اتاقم میشوم
چادر مشکی ام را با چادر رنگی با گل های سبز رنگش تعویض میکنم
از اتاق خارج میشوم و وارد پذیرایی میشوم و کنار نرگس روی مبل دونفره جای میگیرم
بعد از تمام شدن بحث جمع محبوبه خانم روبه مادرم میکند
+مرضیه خانم بهتره این دوتا جوون هم زودتر برن صحبت های آخرشون رو بکنن که اگه اجازه بدید فردا باهم برن آزمایش بدن
از خجالت سرم را پایین می اندازم مهدی با دیدن صورت خجالت زده ی من آرام میخندد
با اشاره ی مادرم از سرجایم بلند میشوم و مهدی هم پشت سرم بلند میشود و باهم وارد اتاق میشویم
من روی تخت ام مینشینم و مهدی روی صندلی میز تحریرم صندلی را روبه روی من قرار میدهد
بعد از چند دقیقه
سکوت را میشکند.
+عکس شهید همتِ؟
_بله
+دلیل خاصی داره که عکس این شهید بزرگوار رو به دیوار زدید؟
به دستان گره زده ام خیره میشوم
نگاهش را از قاب عکس منتظر به من میدوزد
_زمانی که پدرم شهید شد و در واقع مفقود الااثر شد من فقط 13سالم بود
اون زمان خیلی با خبر شهادت پدرم داغون شدم
خب بالاخره پدر پشت و پناه و تکیه گاه یه دختره
احساس میکردم نابود شدم اون موقع بود که افسردگی گرفتم دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم
یا جایی برم همون زمان هم عمو و عمه ام به دلایلی ترکمون کردن
تنها کسایی که برای من و مادرم موندن
دوتا داییام بودن!
بعد از چند سال حالم کمی بهتر شد که عکس این شهید رو دیدم وقتی به عکسشون نگاه میکنم خیلی حس خوبی دارم
احساس میکنم یه برادر دارم که همیشه حواسش بهم هست
از اون موقع این شهید بزرگوار،شدن برادرشهید بنده!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی