🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادپنجم
که نگاهم به نگاه مهدی گره میخورد
فوری نگاهم را از او میدزدم و کنار مادرم مینشینم
بعد از تمام شدن مهمانی به سمت اتاقم حرکت میکنم
روی تخت دراز میکشم اما فکر کردن به فردا باعث استرس و اضطرابم میشود و خواب را از چشمانم میگیرد
از اتاق بیرون می آیم برق پذیرایی خاموش است و مادرم هم در اتاق خودش است
کلافه به اتاقم برمیگردم
با یاداوری اینکه وضو دارم لبخندی روی لبانم نمایان میشود
به سمت کمد پاتند میکنم و چادر رنگی گلبه ای رنگ ام را از کمد بیرون میاورم
سجاده ی هم رنگ چادرم را روی زمین کنار تخت ام پهن میکنم!
برای کم شدن استرسم دورکعت نماز میخوانم
بعد از اتمام نماز روی تخت مینشینم
بی حوصله به در و دیوار اتاق خیره میشوم
که نگاهم به موبایلم میافتد
به سرعت موبایل ام را برمیدارم با تردید روی شماره ی مهدی میکوبم
دلم میخواست پیامی برایش بنویسم اما نمی دانستم چه بگویم
فقط چند کلمه تایپ میکنم:
هیچ کس نمیداند
پشت این چهره ی آرام در دلم چه میگذرد!
چند دقیقه به صفحه موبایل خیره میشوم اما هیچ جوابی دریافت نمیکنم
نا امید زانوهایم را در بغلم جمع میکنم
حتما خوابیده بود اما چطور در این وضعیت خوابش برده بود؟
آهی از ته دل میکشم که صدای پیامک بلند میشود
بهت زده به موبایلم خیره میشوم مهدی جواب داده بود:
چه کسی می داند
که تو در پیله تنهایی خود تنهایی
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایی
پیله ات را بگشا
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی...
با بغض به جواب پیام مهدی زل میزنم اگر فردایی وجود نداشت چی؟
باز هم همان اشک های لعنتی که فرصت بارش پیدا میکنند
با آستین پیراهنم اشک چشمانم را پاک میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی