🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفدهم
عمو روبه من میکند و می گوید:
ریحانه تو خیلی شبیه پدرت هستی سپهر هم دقیقا شبیه تو بود هم چهره اش هم رفتارش!
اشک در چشمانم جمع میشود
اما چیزی دراینجا برایم عجیب است چرا او بعد از چندسال یاد برادرزاده اش کرده؟
اصلا چرا در این همه سال هیچ خبری از عمو نبود
با صدای آیلین ازفکر بیرون می آیم
آیلین پسر بچه ی کوچک و بانمکی بود
+شما دختر عموی من هستید؟
به چهره ی آیلین خیره میشوم چشمانش به عمه سیما برده وسبز رنگ است
به آیلین نزدیک میشوم آرام لپش را میکشم
_بله خوشگل من
آیلین چند قدم به عقب برمی گردد
_چی شد عزیزم چرا فرار میکنی پس؟
کمی مکث میکند و پاسخ میدهد
+آخه بابام گفته از شما دوری کنم
عمو با شنیدن حرف آیلین چند سرفه ساختگی پشت سرهمی میکند و آیلین را صدا میزند
+آیلین پسرم بیا اینجا بابا
پوزخندی میزنم و سرجای قبلی ام مینشینم
صدای آیلین در گوشم میپیچد (از شما دوری کنم)
دوری از من؟
عمو سعی میکند بحث را طوری
عوض بکند
+بچه ان دیگه حرفای خودشونو گردن دیگران میندازن
_بله البته شاید برعکسشم باشه!
مادرم بلند میشود من هم پشت سرش بلند میشم روبه زنعمو می گوید:
دستت دردنکنه فرشته جان خوش گذشت
زنعمو دلگیر نگاهش را به مادرم میدوزد
+شما که شام نموندید زحمت چی؟
مادرم لبخندی به زنعمو میزند
+ان شاالله دفعه ی دیگه
با عمه سیما هم خداحافظی میکند
زنعمو برعکس عمو سعید تمام رفتارهایش به دلم می نشست
او زن مهربان خونگرمی بود
به یک خداحافظی اکتفا میکنم
برای آخرین بار چهره ی عمو را به یاد می آورم
هرچه بود در نگاهش محبتی نبود؟!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی