🤍 #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجم
+وقتی رسیدیم بیمارستان به دلیل اینکه دستتون خیلی خونریزی داشت دستتون رو بخیه زدند
_ساعت چنده؟
نگاهی به موبایلش می اندازد و پاسخ میدهد:تقریبا نه ونیم
_یعنی من یک ساعت و نیمه که بیهوشم؟؟
+البته سِرم ها و مسکن هم بی تاثیر نبوده..
آنقدر حواسم پرت بود که متوجه تیپ و لباس های احسان نشدم
مانند همیشه دکمه های پیراهنش را تا آخر بسته!
نگاهم را به صورتش میدوزم صورت گندمی اش شبیه دایی حسین و چشمان مشکی اش شبیه به زندایی زهره بود
موها و ریش های بلندش که جذابیت خاصی به او داده...
فوری نگاهم را به دستانم میدوزم تا متوجه نگاه من نشود که مبادا باعث سوءتفاهمی شوم
+ریحانه خانم
سرد پاسخ میدهم
_بله؟
+شما چرا همیشه از من فرار می کنید؟
به مِن و مِن افتاده ام نمی دانم چه جوابی به او بدهم که بیخیال شود
_خب کی گفته که من...از شما فرار میکنم
کمی مکث میکند و در جواب من می گوید:
کسی نگفته از رفتارهاتون مشخصه!
_مگه من چه رفتاری کردم؟
+اینکه همش جواب های سر بالا می دید یا توی بیشتر مهمونی ها حضور ندارید
_من درس دارم نمی تونم توی هر مهمونی حضور داشته باشم!
+وقتی من هستم درساتون شروع میشه؟
جوابی برای حرف هایش ندارم
_الان وقت این حرف ها نیست اقا احسان!!
سکوت میکند و خودش را با موبایلش مشغول میکند
پوفی میکنم از این همه سکوت خسته شده ام اما چاره ای هم نداشتم
بعد از مکث کوتاهی می پرسم:
_ببخشید من کی مرخص میشم؟
به سمت من بر می گردد
+از دکترتون پرسیدم گفت تا یکی دوساعت دیگه مرخص میشید
_ممنون
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn