🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهاردهم
با تعجب به جای خالی ماشین خیره میشوم چرا انقدر حواس پرت شده بودم؟
به سمت در خانه میروم کلید خانه را از کیفم بیرون می آورم و در را باز میکنم.
از حیاط نقلی و کوچک خانه عبور میکنم وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی در تمام فضای خانه پیچیده
با تمام وجود بو میکشم
بلند مادرم را صدا میزنم:
مامان..مامان کجایی؟
خبری از مادرم نیست وارد آشپزخانه میشوم با دیدن قابلمه ی غذا به سمت گاز پاتند میکنم دستم را روی در قابلمه می گذارم
که با سوختن دستم صدای فریادم بلند میشود
فحشی نثار خودم میکنم قبل از اینکه آشپزخانه را ترک بکنم نوشته ای توجهم را جلب میکند:
《سلام دخترم،من رفتم خونه ی عموت اگه خواستی بیا..!》
با خشم کاغذ را به گوشه ای پرتاب میکنم
با خودم تکرار میکنم عمو سعید؟
کدام عمو همانی که تا پدرم شهید شد مارا کنار گذاشت
همانی که تافهمید پشت و پناهمان را از دست داده ایم مانند آشغال مارا دور انداخت؟
صدای زنگ تلفن همراهم بلند میشود تماس را وصل میکنم:
_سلام،جانم مامان؟
+سلام خوبی رسیدی خونه؟
_خوبم آره الان رسیدم
+ریحانه پاشو بیا خونه ی عموت
_برای چی؟
_زنعموت اسرار داره تورو ببینه میگه دلش واست تنگ شده
با تعجب میپرسم"
زنعمو فرشته؟؟
+آره،زودباش آماده شو منتظرن
تا میخواهم اعتراضی بکنم تماس قطع میشود
شوکه به صفحه تلفنم خیره میشوم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی