🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادسوم
همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود
رفتارش تغییر میکند
بعد از چند دقیقه احسان هم وارد خانه میشود
مبینا کمی سرخ میشود اما سکوت میکند
دلم برای مبینا میسوزد اگر میفهمید چه بلایی سرش می آمد؟
حدیث کنار ما مینشیند
+خب ریحانه خانم چه خبرا؟یادی نمیکنی
_سلامتی واقعا ببخشید اصلا وقت نکردم
+بله دیگه وقتت رو صرف جای دیگه ای میکنی عاشقی فراموشی ام میاره
هنوز هم منظورش احسان بود مبینا با حرص من و حدیث را ترک میکند
ناراحت بود ناراحت از اینکه همه عروس دایی حسین را ریحانه میدانستند نه مبینا!
_از نی نی کوچولومون چه خبر؟
+نی نی کوچولوهامون
_چی؟
+رفتم سونوگرافی گفتن دوقلوعه!
با تعجب لب میزنم
_دوتا
سرش را تکان میدهد
با ذوق تکرار میکنم
_دوتا
حدیث از رفتار من خنده اش میگیرد
از حدیث دور میشوم با نگاهم به دنبال مبینا میگردم به هر طرف مینگرم اثری از او پیدا نمیکنم
عزیز روی مبل نشسته و لبخند میزند به سمتش میروم
_عزیزجون
+جانم
_مبینا رو ندیدین؟
کمی فکر میکند
+چرا تو آشپزخونه است فکر کنم
_ممنون
نگاهم را از چادر رنگی عزیز با طرح های فیروزه ای رنگش میگیرم و به آشپزخانه میدوزم
مبینا بعد از چند دقیقه از آشپزخانه خارج میشود مانع رفتنش میشوم
_کجا؟
+خونه عمو شجاع
_بامزه
پشت چشمی برایش نازک میکنم که باعث خنده اش میشود
_میگم داداشت کجاست؟
+کی ماهان؟
_آره
+تو اتاق عزیزه؟
چشمانم را ریز میکنم
_خبریه؟
+مثلا؟
_امر خیری چیزی!
پوفی میکشد و نگاه را پرازغمش را به چشمانم میدوزد
+نه بابا
_پس چرا..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی