باحال ترین لطیفه دنیا
خیلی قشنگه...😂😂😂
سؤال و جواب در كلاس درس.😃
استاد: به نظر شما چرا حضرت محمد(ص)،
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😟
استاد: بله آفرين! ميخواستم از شما بپرسم که چرا حضرت محمد…😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد!😄
استاد: ان شاء الله! 😕
به نظر شما چرا حضرت محمد…
دانشجوها : اللهم صل علي محمد و آل محمد!😆
استاد: لا اله الا الله! چرا آن حضرت…😐
دانشجوها : کدام حضرت؟🤷🏻♀
استاد: حضرت محمد!😊
دانشجوها: اللهم صل علي محمد و آل محمد...!!!!
حال كردين؟؟؟
اصلأ حواستون بود؟4 تا صلوات فرستادین؟؟
ثواب این صلوات ها 90تاش مال خودتون ده تاش هم براي من و اموات .
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
عشــق را
خواهـۍبسنجی
عهدوایمــٰانشبسنج
آنڪهپـٰا؎دینخودجـٰانمۍدهد
عاشقتراسـت...:)♥️
#عاشقانه_مذهبی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر آشناست🙂💔
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
کسیكِزیباییاندیشہدارد؛
زیباییظاهرخود
رابہنمایشنمیگذارد:)...
#شھیدمطهری
هرشهیدکربلاییداردکهانکربلاتشنهخوناوستوزمان انتظارمیکشدتاپایآنشهیدبدانکربلارسدوآنگاهخون شهید.جاذبهخاکراخواهدشکستوظلمتراخواهددریدومعبریازنورخواهدگشودوروحشرابهآنسفریخواهدبردکهبرایپیمودن آنهیچراهیجزشهدتوجودندارد
-آقاسیدمرتضیآوینی
#سیدشهیداناهلقلم:)
نہمࢪگآنقدࢪٺلخاسٺونہ.زندگے
آنقدࢪشیࢪینڪہانسآنشࢪفخودࢪابفࢪوشد ..
[#امیرالمونین؛علیعلیهالسلام]
••محبـوبِ مـن!
دنیـا محـل گذر نیسـت،
دنیـا محـلِ دوسـت داشتـن شماسـت:)💚••
#بابامهد؎ِقلبم
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو
خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد...
با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛
"خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..."
نفهمیدم کی خوابم برد...
💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین...
انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن...
تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...
_به به آقا سهیل...
و بغلم کردن...شکه شده بودم.
پرسیدم:_شما؟!
گفتن:
_حالا دیگه #رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم #دعوتت کنیم... #شلمچه منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه #ما که هستیم. #بیا پیش خود ما...
از خواب پریدم...
قلبم تند تند میزد...
یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه...
یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!
صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا...
فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم...
اون عطر و بو و حسی که موقع حرفزدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ
جا دیگه حس نکرده بودم...
4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود.
شماره فرمانده رو گرفتم:
_سلام...
+سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟!
_نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما.
+لاالهالاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه...
_الان مگه صبح نیست؟!
+عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره...
_ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود.
+اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده.
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
_سلام سهیل...
+سلام مامان جان...
_آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟!
+از سمت صورت ماه شما...
_خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
+برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟!
_برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!...
+هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
_خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟!
+نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم.
_ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...
+چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم.
_والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه... اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی.
+خخخ...
صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم...
نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم
میخواست زودتر برم...حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه...
🍃از زبان مریم:🍃
یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد.
داشتم نگران میشدم کم کم. نمیدونستم چی شده؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم...
خسته شده بودم...
انگار دنیا سر سازش با من نداشت...تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو
سرم.
تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت:
-دخترم گریه میکردی؟!
_آره مامان.چرا من باید اینجوری بشم...
-دخترم چیزی نیست که... انشاالله خوب میشی...
_وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از خودم خجالت میکشم... منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون...
-نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی...
_مامان از میلاد خبری نشد؟؟
-نه هنوز!!!
_خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین...
-زدم...گوشیشونو جواب نمیدن.
_یعنی چی شده؟!
-نمیدونم
_امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش.چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم
داشت.
زهرا اومد و بهش گفتم :
-زهرا جان
_جانم؟!
-میتونم یه چزی ازت بخوام؟!
_چی نفسی؟!
-الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟!
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط........
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛
آدرس صفحه اینستاگرام:
mahdibani72
لینک صفحه اصلی روبینو:
@seyedmahdibanihashemi
🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
سلامٌ علـےمنكانفيعينيكلالبشر و لم أطلب من الله يومًا سواه ! سلام بر کسی کھ در چشمانم ؛ تمام د
#پستهاۍامـࢪوزموטּ↑💚••
امیدواࢪیمڪھمطالب
وخوندھباشید...シ🖇!
#شبتوטּبھزیبایۍجمکران🪻🖐🏻••