6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با یک روز تاخیر 🥲
شهادتت مبارک برادر شهیدم :)!❤️🩹
🤍 #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجم
+وقتی رسیدیم بیمارستان به دلیل اینکه دستتون خیلی خونریزی داشت دستتون رو بخیه زدند
_ساعت چنده؟
نگاهی به موبایلش می اندازد و پاسخ میدهد:تقریبا نه ونیم
_یعنی من یک ساعت و نیمه که بیهوشم؟؟
+البته سِرم ها و مسکن هم بی تاثیر نبوده..
آنقدر حواسم پرت بود که متوجه تیپ و لباس های احسان نشدم
مانند همیشه دکمه های پیراهنش را تا آخر بسته!
نگاهم را به صورتش میدوزم صورت گندمی اش شبیه دایی حسین و چشمان مشکی اش شبیه به زندایی زهره بود
موها و ریش های بلندش که جذابیت خاصی به او داده...
فوری نگاهم را به دستانم میدوزم تا متوجه نگاه من نشود که مبادا باعث سوءتفاهمی شوم
+ریحانه خانم
سرد پاسخ میدهم
_بله؟
+شما چرا همیشه از من فرار می کنید؟
به مِن و مِن افتاده ام نمی دانم چه جوابی به او بدهم که بیخیال شود
_خب کی گفته که من...از شما فرار میکنم
کمی مکث میکند و در جواب من می گوید:
کسی نگفته از رفتارهاتون مشخصه!
_مگه من چه رفتاری کردم؟
+اینکه همش جواب های سر بالا می دید یا توی بیشتر مهمونی ها حضور ندارید
_من درس دارم نمی تونم توی هر مهمونی حضور داشته باشم!
+وقتی من هستم درساتون شروع میشه؟
جوابی برای حرف هایش ندارم
_الان وقت این حرف ها نیست اقا احسان!!
سکوت میکند و خودش را با موبایلش مشغول میکند
پوفی میکنم از این همه سکوت خسته شده ام اما چاره ای هم نداشتم
بعد از مکث کوتاهی می پرسم:
_ببخشید من کی مرخص میشم؟
به سمت من بر می گردد
+از دکترتون پرسیدم گفت تا یکی دوساعت دیگه مرخص میشید
_ممنون
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتششم
زیر لب خواهش میکنمی می گوید نمی دانم چرا انقدر ناراحت است من که کاری نکرده ام
احسان کارهای ترخیصم را انجام میدهد و به سمت ماشین می آید
در ماشین را باز میکند و روی صندلی می نشیند
ماشین را روشن میکند
هنوز هم خشم و ناراحتی در رفتارش به وضوح دیده میشود
ترجیح میدهم چیزی نگویم
از ماشین پیاده می شوم جلوی در خانه می ایستم تا احسان هم بیاید
بعد از اینکه ماشین اش را پارک میکند
به سمت در خانه می آید
زنگ آیفون را می فشارد
+کیه؟
قبل از اینکه حرفی بزنم
پاسخ میدهد
+ماییم عمه جون
دیگر از رفتارهایش کفری شده ام
در با صدای تیکی باز میشود
پشت سر احسان وارد میشوم
زندایی زهره و دایی حسین با دیدن ما لبخندی روی لبهایشان نقش می بندد
اما با دیدن اخم و قیافه ی درهم احسان لبخندشان را می خورند!
احسان از کنارم رد میشود و کنار دایی محمد می نشیند
مبینا با تعجب به احسان خیره شده!
مادرم به سمتم می آید و محکم درآغوشم میگیرد
ماهان با خنده می گوید:
زیارتت قبول ریحانه خانم.
با حرف ماهان لبخندی روی لبم جای میگیرد.
مبینا با بغض نگاهم میکند
_چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟
اشک در چشمانش جمع میشود
+ریحانه اگه برای تو اتفاقی می افتاد من...
دایی محمدمیان حرف مبینا میپرد
+این حرفا چیه میگی دخترم حالا که الحمدالله سالم و سلامته
چشمانم را به نشانه تایید حرف های دایی محمدچند بار باز و بسته میکنم
مبینا اشک چشمانش را پاک میکند و دیگر حرفی نمی زند
خیلی خسته بودم به سمت اتاقم میروم که مادرم صدایم میزند
+ریحانه
_جانم؟
+کجا میری مادر شام آماده است
_من میرم یکم استراحت کنم فعلا شام دلم نمیخواد
حدیث دستم را میگیرد و آرام میفشارد
+مراقب خودت باش عروس خانم
سرم را پایین می اندازم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتم
حدیث زمزمه میکند:
خیلی دو..ست داره
کی من شده بودم عروس خانواده دایی؟؟؟
اصلا چرا احسان به من علاقه داشت؟!!
بدون اهمیت به نگاه های گاه و بی گاه احسان به سمت اتاق پاتند میکنم
خودم را روی تخت می اندازم و چشمانم ارام ارام بسته میشود
با صدای مادرم چشمانم را باز میکنم
کش و قوسی به بدنم میدهم
_ساعت چنده مگه؟
+پاشو تنبل خانم ساعت یازده ظهره
متعجب می گویم:
_یـــــازده ظــهــر؟؟ یعنی من از دیشب تا حالا خوابم؟
+بله
_خب چرا بیدارم نکردید
+انقدر خوابت عمیق بود دلم نیومد
_مهمونا کی رفتن؟
+شامشون رو که خوردن رفتن،دیشب احسان چش شده بود از وقتی برگشتید بهم ریخته بود؟
شانه ای بالا می اندازم
مشکوک می پرسد:یعنی تو نمی دونی؟
_اخه مامان جان من برای چی باید بدونم
اصلا به من چه ربطی داره اون چه رفتاری میکنه
مادرم چیزی زیر لب زمزمه میکند و اتاق را ترک میکند
بعد از این که آبی به دست و صورتم میزنم
به سمت آشپزخانه میروم
مادرم صبحانه ی مفصلی چیده
_چی شده مامان خانم چرا انقدر تدارک دیدی؟
+وا حالا یه بار تحویلت میگیرم پروو نشو
پشت میز می نشینم
با خنده اولین لقمه را داخل دهانم می گذارم
مادرم که انگار چیزی یادش آمد به سمت من برمیگردد
+آها راستی نرگس دوستت زنگ زد گفت بهت بگم مگه قرار نبوده برای پروژه دانشگاهیتون بری خونشون؟
با حرف مادرم جامیخوردم
محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتم
محکم به صورتم میکوبم که با درد دستم صورتم جمع میشود
+چته دختر دیوونه شدی؟
_مامان،پــروژه!!!
+خب حالا توام
_ وای من چرا فراموش کرده بودم امروز میخواستم ساعت9صبح خونه نرگس اینا باشم اما الان ساعت12عه!!
+عیب نداره چند ساعت دیگه برو الان ظهره خوبیت نداره
به سمت موبایلم میروم
با نرگس تماس میگیرم
بعد از چند بوق جواب میدهد
+الو
_سلام نرگس خوبی؟
+سلام واقعا که ریحانه خیلی بدقولی
_ببخشید باور کن فراموش کرده بودم
+حالا میتونی برای ساعت4خودت رو برسونی؟
_آره میام
+باشه پس منتظرم
با نرگس خداحافظی میکنم و تماس را قطع میکنم
💞💞
چادرم را سر میکنم و کیفم را روی شانه ام می اندازم
با مادرم خداحافظی میکنم و از خانه خارج میشوم
سوار تاکسی میشوم
نگاه به تماس ها می اندازم
3تماس بی پاسخ از نرگس دارم و 1تماس هم از یک شماره ناشناش
ترجیح میدهم اول با نرگس تماس بگیرم
_الو..سلام
+سلام کجایی تو؟
_توی راهم دارم میام
+باشه منتظرم
_خداحافظ
+خداحافظ.
تماس را قطع میکنم
دستم را روی شماره ناشناس میگذارم!
بعد از چند بوق صدای مردانه ای داخل گوشم میپیچد.
سکوت میکنم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
#نصیحتامشب
قلبتونو ندید دست کسی که دوستش دارید بدین دست کسی که دوستون داره اون بهتر ازش مراقبت میکنه...
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
ماه هَم تَنهاست کِنارِ هِزار سِتارِه!
شبتون بخیر✨🌙
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بسمربآرامِدلعلی🌱
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🌱
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرینترازبغلمادر...🥺🫀
✎Join∞❤️∞↷
@Reyhana_Al_Hosseyn