🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتسیزدهم
مهدی هم همانجا داخل حیاط ایستاده و انگار نه انگار که موضوع ناراحتی ام او بوده
بالاخره لب باز میکند و روبه مادرش می گوید:
مامان جان منم دیگه باید برم
+تودیگه کجا میری مادر؟
+میرم پیش جواد یکم کار هست باید انجام بدیم.
+باشه پس ریحانه روهم برسون خونشون
کم مانده از تعجب فریاد بزنم
نمی دانم دلیل این رفتار ها ی او چیست¿
اما هرچه که هست اصلا خوب نیست!
مهدی در پاسخ مادرش چشم کش داری می گوید
و بعد سربه زیر به سمت ماشین حرکت میکند
دلم میخواهد جیغ بزنم آخر چرا او اینطور بود؟
چرا نظری نخواست اصلا دلم نمیخواهد با او بروم باید چه کنم؟!!!
از فکر بیرون می آیم که خودم را در صندلی عقب ماشین مهدی میبینم
زیر لب به خودم غر میزنم
با یاد اینکه پروژه ی دانشگاهی استاد شفیعی را کامل نکرده ایم رنگ از صورتم میپرد.
استاد شفیعی همان استاد غر غرو و بد اخلاق دانشگاه
به خودم نهیب میزنم
+کجا برم؟
_بله؟
+گفتم آدرس خونتون کجاست باید کجا برم؟
آدرس را به او میدهم
ماشین متوقف میشود از ماشین پیاده میشوم
با شرمندگی از رفتار چند دقیقه پیشم روبه مهدی میکنم.
_آقا مهدی من رو ببخشید،شرمندم زیاده روی کردم
همانطور که به روبه رو خیره شده پاسخ میدهد:
شما چرا من معذرت میخوام نمی دونستم کیف برای شما است حلالم کنید یاعلی
حلالش کنم؟به چه دلیل اصلا رفتارهایش برایم قابل هضم نبود انگار با تمامی آدم ها فرق داشت
خیلی عجیب بود!
با تعجب به جای خالی ماشین خیره میشوم چرا انقدر حواس پرت شده بودم؟
به سمت در خانه میروم کلید خانه را از کیفم بیرون می آورم و در را باز میکنم.
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهاردهم
با تعجب به جای خالی ماشین خیره میشوم چرا انقدر حواس پرت شده بودم؟
به سمت در خانه میروم کلید خانه را از کیفم بیرون می آورم و در را باز میکنم.
از حیاط نقلی و کوچک خانه عبور میکنم وارد خانه میشوم بوی قرمه سبزی در تمام فضای خانه پیچیده
با تمام وجود بو میکشم
بلند مادرم را صدا میزنم:
مامان..مامان کجایی؟
خبری از مادرم نیست وارد آشپزخانه میشوم با دیدن قابلمه ی غذا به سمت گاز پاتند میکنم دستم را روی در قابلمه می گذارم
که با سوختن دستم صدای فریادم بلند میشود
فحشی نثار خودم میکنم قبل از اینکه آشپزخانه را ترک بکنم نوشته ای توجهم را جلب میکند:
《سلام دخترم،من رفتم خونه ی عموت اگه خواستی بیا..!》
با خشم کاغذ را به گوشه ای پرتاب میکنم
با خودم تکرار میکنم عمو سعید؟
کدام عمو همانی که تا پدرم شهید شد مارا کنار گذاشت
همانی که تافهمید پشت و پناهمان را از دست داده ایم مانند آشغال مارا دور انداخت؟
صدای زنگ تلفن همراهم بلند میشود تماس را وصل میکنم:
_سلام،جانم مامان؟
+سلام خوبی رسیدی خونه؟
_خوبم آره الان رسیدم
+ریحانه پاشو بیا خونه ی عموت
_برای چی؟
_زنعموت اسرار داره تورو ببینه میگه دلش واست تنگ شده
با تعجب میپرسم"
زنعمو فرشته؟؟
+آره،زودباش آماده شو منتظرن
تا میخواهم اعتراضی بکنم تماس قطع میشود
شوکه به صفحه تلفنم خیره میشوم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپونزدهم
شوکه به صفحه تلفنم خیره میشوم
انگار امروز روز شانس من نبود.
بی حوصله
ست لباس های کرمی رنگم را از کمد بیرون میکشم و میپوشم
عطر خوش بویی را از روی میز بر میدارم و به پیراهنم میزنم هرچه بود باید امروز خودم را نشان میدادم به خانواده پدری ام
چادرم را سر میکنم
💞💞
با استرس دکمه آیفون را میفشارم
آب دهانم را با صدا قورت میدهم صدای زنعمو فرشته در گوشم می پیچد
_سلام زنعمو منم!
در با صدای تیکی باز میشود سخت است بر زبان آوردن اسم زنعمو وعمویی که تا به حال نبوده اند...
با ورودم به آسانسور آهنگ بی کلامی پخش میشود که از استرسم کم میکند
از آسانسور خارج میشوم چند تقه به در قهوه ای رنگ روبه رویم میزنم در باز میشود و با چهره ای شاد زنعمو فرشته روبه رو میشوم
مرا در آغوشش محکم میفشارد!
+سلام عزیزم خوش اومدی!
زیرلب تشکری میکنم بعد از زنعمو بلافاصله عمه سیما را میبینم چند چروک ریز کنار چشمان سبز رنگ بادامی اش افتاده
عمه سیما مانند قبل است همانطور سرد و بی روح،جدی و خشک احوالپرسی میکند
اما برعکس همیشه لبخند کوچکی کنار لبانش جای گرفته.
به داخل خانه میروم
عمو سعید را میبینم روی مبل سلطنتی آبی رنگی نشسته و چای مینوشد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشونزدهم
پسر بچه ی کوچکی کنارش نشسته که حدس میزنم پسر او باشد
با دیدن من بلند میشود سرتا پایم را برانداز میکند و با همان لحن قدیمی و همیشگی اش می گوید:
به به ریحانه خانم ماشاالله چقدر بزرگ شدی!
با حرص و نفرت نگاهم را به چشمان عسلی اش میدوزم و به لبخند کوچکی اکتفا میکنم
پدرم هفت سال پیش شهید شد و در این هفت سال هیچ خبری از عمو سعید و زنعمو نبود
عمه سیما هم مانند عمو بعد از شهید شدن پدرم ما راترک کرد!
او زن سرد و جدی بود چندسالی بعد از اینکه با ما قطع رابطه کرد از شوهرش جدا شد
عمه بچه دار نمیشد به همین دلیل شوهرش او را طلاق داد
کمی دلم برای او می سوخت.
روی مبل کنار مادرم می نشینم زنعمو در آشپزخانه مشغول شستن میوه بود و عمه دقیقا روبه روی ما نشسته بود
سرم را پایین می اندازم که صدای زنعمو توجهم را به پسر بچه ی کنار عمو سعید جلب میکند
+آیلین جان پسرم یه لحظه بیا
پس آیلین اسم پسرعموی من بود!
آیلین با ظرف میوه جلوی ما ظاهر میشود
و بعد از آن زنعمو ظرف ها را جلوی ما می گذارد
زنعمو به من اشاره میکند که میوه بردارم
_خیلی ممنون من نمیخورم
به سمت عمو برمیگردم
به صورت تیره و چهره ی تپل عمو سعید زل میزنم
تا متوجه نگاه من میشود لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود میزند
عمو روبه من میکند و می گوید:
ریحانه تو خیلی شبیه پدرت هستی سپهر هم دقیقا شبیه تو بود هم چهره اش هم رفتارش!
اشک در چشمانم جمع میشود
اما چیزی دراینجا برایم عجیب است چرا او بعد از چندسال یاد برادرزاده اش کرده؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
نظرای خوشگلتونو ✨ درمورد رمان #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ بنویسین✨
https://daigo.ir/secret/9274070875
در خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
ماه هَم تَنهاست کِنارِ هِزار سِتارِه!
شبتون بخیر✨🌙
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
بسمربالمهدی{عج} .
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
#پایانفـعالیـتامـروز
#وضوفراموشنشھ
یهنیمنگاهیبهپستها
شبتوندرپناهاللّٰه .🌱
-
امنیت این شکلیه که:
اسرائیل حمله کرده...
هیچ آژیر خطری به صدا نیومده...
کسی به پناهگاه نرفته...
خیلیا خواب بودن تازه صبح متوجه شدن
چه اتفاقی افتاده...
« الحمد لله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء »
خدا را شکر که دشمنان ما را احمق آفرید .
- سید الساجدین .