فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقطهشـتروز..!💔
#بیوگرافی
مـــن نــیـــازی بـــه نـــگـــاه هـــای بـــی ارزشـ نــــدارمـ!
••❄️••
#انگیزشے
دِࢪختاندرزِمستانخوابمےࢪوند
ابࢪهاطَعمسرمامےدهند🌨...
اِنسانهابࢪایبَھاࢪینوآمادھمےشوند🌱
#السلامعلیڪیااباعبدلله❤️🌱
اَسیرِ عِشقِ حٌسِینَم اَسیرْ میمیرَم
بِه شٌوقِ کَربٌبلاٰیَشْ حَقیِر میمیرَم
لِباٰسِ نٌوکَریَت داٰدِهْ اِعتِباٰر مَراٰ
اَگَر چِه نوٌکَرَم اَماّ اَمیر میمیرَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رحمۃاللهالواسعہ¹²⁸
حِیفاَستاِےدِلاَزغَمِدُنیآگُداختَن
هِمَتڪُنوزِغُربَتِشآهِجَهآنبِسوز
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°~🥀📲
#استوری
خرابشدروسرمدنیا..
تادررویتنتافتاد..
حلالممیکنیزهـرا؟!🙂💔
#یازدهروزتاشهادتحضرتزهرا📆
سلام دوستان
رمان خانم خبرنگار و آقای طلبه رو دوباره از اول تا پارت 20 میزارم و از این به بعد هر شب یک پارت میزارم☺️🦋
#پارت_اول
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.
اعصابم خط خطی و داغون بود.
فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده): فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟
حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود
_هان! چیه! توقع داری عین گوجه فرنگی نشم؟! دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من!
فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه حتما که نباید دوربین باشه.
_عه!، نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه.
فاطمه: پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا.
دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت
_الهی چادرت نخ کش بشه
_الهی غذات بسوزه
_الهی شوهرت کچل باشه
_دختره عقده ای
_چرا دوربینو گررررفتی
مندل(مهدیه بانو دوست گرامی اینجانب): خدا مرگیت بده؛ زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که به درک؛ زیارت ما روهم باطل کردی
_عه! چه ربطی داره به زیارت؟ کی گفته باطله؟
_اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم. فاطمه بدو بریم
دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت
_اوووم، سلام حاج آقا.
حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم
حاجی: سلام علیکم بفرمایید
_عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم
حاجی: بفرمایید میشنوم
_حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه؟!
یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن
عه کی بود؟
فاطمه که نیس!
منم که نیستم!
حاجیم نیس!
پس کیه؟
چشم چرخوندم دیدم عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه، پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید.
_ببخشید آقا واسه چی میخندی؟
یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده!
اینو گفت و برگشت طرف ما،
و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا
«وای خدا! چه چشمایی! عسلی»...
#ادامه_دارد...
#پارت_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
خانووووم! حواستون کجاست؟!
اوه اوه از اون موقع دارم همینجوری عین بز پسر مردمو دید میزنم وای آبروم رفت!
خودمو جم و جور میکنم؛
_بله آقا، من اصلا دوس دارم بگم باطل میکنه شما مفتشی.
چشم قشنگه: نخیر مفتش نیستم، طلبه هستم و باید مشکلات دینی افراد رو حل کنم.
_عه! پس امامه ت کو؟ اصلا عبام نداری که!
چشم قشنگه: یعنی بنظر شما هرکس لباس نداشته باشه طلبه نیس؟
_نه نیست
چشم قشنگه: بابا خانوم شما عجب رویی دارید ها!!
روحانی که تا اون موقع ساکت بود با صدایی که توش خنده موج میزد گفت : عه ! جواد از تو بعیده! دخترگلم بی ادبی پسر منو ببخشید!
اوه اوه فامیل در اومدن
_عه چیزه. یعنی چیزه...
اهان یعنی میخواستم بگم نه بابا این چه حرفیه خداببخشه!
روحانی: ممنون دخترگلم لطف کردی التماس دعا
چشم قشنگه 😡
من 😜
روحانی😊
فاطمه 😕
با فاطمه به طرف بچه ها برگشتیم ولی فکرم پیش چشمای پسره بود
وای خدایا خودت ببخشم من که چشم ناپاک نبودم!
فاطمه:وااااایییی خاک تو سرم
_عه خاک تو سر عُمَر چرا تو سر تو؟
فاطمه: بچه ها رفتن! حالا تو این شلوغی چجوری پیداشون کنیم؟ بدبخت شدیم فائزه! خدا لعنتت کنه!
_فاطمه! مگه عصر حجره؟! بابا زنگ میزنیم پیداشون میکنیم دیگه!
فاطمه: عه! راس میگی ها! بزنگ ببین کجان.
_از دست تو
گوشیمو از جیب شلوارم بیرون آوردم.
وااای فاطمه شارژ برقی نداشتم خاموش شده
فاطمه: وای فائزه یه کاری کن برو از یکی گوشی بگیر؛ تورو خدا
یک آن یه فکر به ذهنم رسید... حاج آقا و پسرشون.
آروم و متین به سمتشون حرکت کردم. هنوز همونجا بودن
_ببخشید حاج آقا
حاجی: عه شمایید دخترم! بفرمایید.
_حقیقتش ما از دوستامون جدا شدیم حالاهم گوشیم شارژ نداره باهاشون تماس بگیرم میشه از گوشی شما استفاده کنم؟
حاجی: عه این چه حرفیه دخترم. جواد جان گوشیتو بده تا تماسشونو بگیر
جواد(همون چشم قشنگه خودمون): بله بفرمایید
وقتی گوشیشو به طرفم گرفت دستامو بردم جلو برای گرفتنش که یهو یه لرزش کاملا ضایع افتاد توی دستام!
به هر بدبختی بود گوشی رو از دستش گرفتم.
تا رسید دستم قفل شد دوبار زدم روی صفحه قفل.روشن که شد نوشته بود
•سید محمد جواد•
وای خدا اونم سید هم هست
_عه ببخشید قفل شد
آقا سید آروم جوری که من نفهمم (البته ارواح عمش یجوری اتفاقا گفت من بفهمم) گفت : از بس استخاره کردید موقع گرفتنش دیگه
گوشی رو دوباره دستش دادم اونم رمز و زد و بهم پس داد؛ حالم بی خود و بی جهت گرفته بود.
#ادامه_دارد...