فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصـه، قصـهی دلتنـگی است..💔
#استوری_تآیم🌱
#حاجی:)✨
به دخترش میگفت : 🕊
وقتی گرههای بزرگ بہ ڪارتون افتاد ،
از خانوم فاطمه زهرا (س) ڪمڪ بخواید .
گره های ڪوچیڪ رو هم ،
از شهدا بخواید براتون باز ڪنند .
سردار شهید ...
#شهید_حاج_حسین_همدانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـهلـحظهحـرمتآقـا💔:)
ریحانه زهرا:))🇵🇸
#پارت_بیستم #رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه ماه رمضون با همه خوبی هاش تموم شد و من دل توی دلم نبود
#پارت_بیست_و_یکم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
سرانجام روز موعود فرا رسیددددد!!
امشب شام خونمون دعوتن!!
آخ جوووون!!!
از صبح زود که بلند شدم؛ کل خونه رو خودم تنهایی تمیز کردم.
حتی نمیخوام کسی کمکم بده... خودم میخوام خونه رو آب و جارو کنم که محمدجوادم روش قدم بزاره...!!
خدایا... چقدر این پسر دوس داشتنیه... چقدر معصوم و پاکه نگاهش... چقدر خاصه...!
خدایا این پسرو بده بهم بقیه دنیا مال تو... فقط اونو بده من...
باعشق همه کارای خونه رو کردم.
ذره ذره قلبمو قاطی گوجه و خیار واسش سالاد درس کردم(این اوج جمله عاشقانم بود دیگه!! از من بیشتر از این توقع نمیره!!)
این قدر کار کردم که صدای مامانمم در اومده بود
مامان: فائزه مامان خودتی؟! چقدر کارکن شدی ها!!
_بله مامان جون خودمم مگه من دلم میاد مامانم تنهایی زحمت بکشه همه کارارو انجام بده؟!
فاطی: خدا از ته دلت بشنوه به حق امام جواد!!
_بیشعور!!
حالا همه چیز آمادس برای ورود محمدجوادم...
حالا نوبت خودمه...!
یه مانتو کالباسی با روسری ساتن با ترکیب رنگای کالباسی و خاکستری و زرد و صورتی پوشیدم . خودمونیم ها خوشگل شدم!!
ساعت هشت بود که زنگ در به صدا در اومد... قلبم تاپ تاپ میزد!
آخ قلبم اومد تو دهنم!!
سریع چادر رنگی مو پوشیدم و با خانواده به استقبالشون رفتیم!
اول حاج خونام بعد حاجی جون اومدن تو؛ وای چرا درو بستن؟! پس محمدجواد کوش؟!!
علی: عه حاج خانوم جواد کارش درست نشد؟!
حاج خانوم: نه پسر گلم گفت ان شالله دفعه بعد مزاحمتون میشه!
دیگه هیچی از مکان و زمان نمیفهمیدم؛ چشمام تار شد و دنیا پیش روم سیاه...
فقط یادمه به دست فاطمه چنگ زدم که نیوفتم...
#ادامه_دارد...
#پارت_بیست_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم؛ نور، چشمامو اذیت میکرد.دوباره بستمشون.
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم!
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید!!
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم!!
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پذیرایی.
چشمامو باز نکردم تا لحظه ای که رفتن بیرون ازاتاقم فقط فاطمه موند
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم!!
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...!!
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست.
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنیا!!!
_محمدجواد کجاست؟! چرا نیومده؟؟!
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی!!
_لعنتی...!! لعنتیییی...!! خیلی نامردی!
زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.
فاطی: فائزه...
_چیه؟!
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون!!
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون؛ بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
#ادامه_دارد...
سیاهی اش
بلندی اش
گرمایش…
آرامش محض اسـت…
مشکی بودنش، آبی ترین آسمان مـن اسـت
همین کـه دارمش، لذت دارد….
زینتم را می گویم:
چادر…
اثـرِ چت با نامحرم
مثل بعضی تصادفهاسـت😣
همان موقع تو را نمیکشد..!
اما بعد از مدتی، به یکباره،
حتی با یک ضربه کوچک
همه چیزت را میگیرد❗️
مراقب داشته هایت باش.....