eitaa logo
ریحانه زهرا:))🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
53.6هزار عکس
37.3هزار ویدیو
616 فایل
‹ ﷽ › - ️مـٰا‌همـآن‌نَسل‌ِجَوانیـم‌ڪِہ‌ثـٰابِت‌ڪَردیم‌ در‌رَه‌ِعِشـق،جِگَردارتَراَزصَد‌مَردیم..! - هرچه‌اینجا‌میبینید‌صرفا‌برای‌ما‌نیست! - کپی؟! حلالت - ‹بی‌سیم‌چۍ📻› https://harfeto.timefriend.net/17323605084289 - <مدیرارتباطات> @Reyhaneh_Zahra2
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم؛ نور، چشمامو اذیت میکرد.دوباره بستمشون. مامان: وای چشماشو باز کرد بچم! فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید!! حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم!! مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پذیرایی. چشمامو باز نکردم تا لحظه ای که رفتن بیرون ازاتاقم فقط فاطمه موند فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم!! با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...!! فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست. فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنیا!!! _محمدجواد کجاست؟! چرا نیومده؟؟! فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی!! _لعنتی...!! لعنتیییی...!! خیلی نامردی! زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت. فاطی: فائزه... _چیه؟! فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون!! _باشه با فاطمه رفتیم بیرون؛ بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا... ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره... ...