#پارت_بیست_و_دوم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
با احساس چکیدن آب روی صورتم چشمامو باز کردم؛ نور، چشمامو اذیت میکرد.دوباره بستمشون.
مامان: وای چشماشو باز کرد بچم!
فاطی: مامان فاطمه منکه گفتم چیزیش نیست زیادی کار کرده امروز عادت نداشته حالش بد شد نگران نباشید!!
حاج خانوم: ای وای خدا مرگم بده تقصیر ما شد بخدا بد موقع مزاحم شدیم!!
مامان: نگید تورو خدا این حرفارو فاطمه راست میگه این اثرات خستگیه شما بفرمایید بریم تو پذیرایی.
چشمامو باز نکردم تا لحظه ای که رفتن بیرون ازاتاقم فقط فاطمه موند
فاطی: چشماتو بازکن آبجی جونم!!
با صدایی از ته چاه میومد گفتم : چراغو خاموش کن فاطمه... چشمام اذیت میشه...!!
فاطمه بلند شد و چراغو خاموش کرد و روی تخت کنارم نشست.
فاطی: فائزه... آبجی... خودتو داری داغون میکنیا!!!
_محمدجواد کجاست؟! چرا نیومده؟؟!
فاطی: گفتن آقا رفته اردو جهادی!!
_لعنتی...!! لعنتیییی...!! خیلی نامردی!
زدم زیر گریه و هق هق میزدم... فاطمه منو تو بغلش گرفت.
فاطی: فائزه...
_چیه؟!
فاطی: زشته الان خانوادش میگن بخاطر اونا داری اینجوری میکنی... پاشو بریم بیرون!!
_باشه
با فاطمه رفتیم بیرون؛ بابا و علی گفتن چیشده فاطمه هم به همه گفت ضعف کرده و خسته شده و این حرفا...
ولی تنها کسی که بین اون همه نگاه نگاهش باهام حرف میزد حاج آقا بود... احساس میکردم اون میدونه تو دلم چه خبره...
#ادامه_دارد...